آنالیز انسان عادی و عارف

[مولانا جلال الدین محمد بلخی]
غزل 1247
1- عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
2- هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
3- ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
4- گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
5- لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان
تا فروتر می روی هر روز با قارون خویش
6- یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
7- گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذوالنون خویش
8- زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی چون خویش
9- باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
10- خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
11- باده گلگونه ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
12- من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می دهد ز افسون خویش
13- در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون خویش
14- دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
15- مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
***
[یزدانپناه عسکری]
3- آدم بی روح انتظار توهمات را می کشد . زندگی فیزیکی آن ها چیزی کم ندارد . در زندگی فیزیکی ، حوادث با پیوندهای منطقی و منظم به یکدیگر مرتبط هستند . فرد پی می برد جهان فیزیکی آیینه آگاهی خود اوست، این حوادث در ابتدا معدود و انگشت شمار می باشند . با گذشت زمان بر تعداد آن ها افزوده می شود تا اینکه در نقطه ای زندگی بیرونی به بازتاب دائمی آگاهی تبدیل خواهد شد . در ادراک دنیای ماده بشر از واقعه ای خلاص می شود و به واقعه ای دیگر وارد می گردد به این ترتیب شرایط محیطی هستند که او را کنترل می کنند.