سیویلیکا را در شبکه های اجتماعی دنبال نمایید.

درباره مفهوم فراآگاهی و نقش آن در شکل گیری نوستالژیا

20 فروردین 1402 - خواندن 4 دقیقه - 1320 بازدید

فراآگاهی را می توان نوعی آگاهی از آگاهی دانست، نوعی حرکت ذهنی و دیالکتیک از آگاهی به سمت شناخت آگاهی، مفهومی که در فلسفه ذهن با عنوان «فراشناخت» (metacognition) نامیده می شود. فراشناخت درحقیقت شناختن شناخت است، اندیشیدن و تفکر درباره مفهوم اندیشه و تفکر. ما موجوداتی هستیم که همواره فراموش می کنیم که اندیشیدن و تفکر هم می توانند مورد اندیشه قرار گیرند. دانش درباره زمان و نحوه استفاده از استراتژی های ذهنی برای یادگیری و حل مسائل متفاوت. حافظه و خاطرات نیز می توانند مورد اندیشیدن واقع شوند، و این شروعی برای «فراحافظه» (metamemory) است، فراحافظه درحقیقت دانستن فرایندهای حافظه است، فرصتی برای اندیشیدن به «حافظه و خاطرات ذهن»، و شاید برای درک ذهن انسانی، باید به فرمالیسم و شکل هایی بیندیشیم که از ذهن انسان خارج می شوند. و تصاویر هندسی و ماندالاها، تجلیات فعالیت های ذهن هستند، برای فرارفتن به سطوح بالاتری از آگاهی. و شاید انسان تنها موجودی است که می تواند فرصت فکر کردن به خاطرات، افکار و نوستالژی هایش را داشته باشد.


افسانه غریق فی الحوض، پدر و چراغ پایه دار سفید گم شده در حیاط قدیمی: ساعت سه بامداد است، هنوز هم، در خواب ها و کابوس های شبانه ام، به همین شکل ایستاده و تغییری نکرده است، پدر را نمی گویم، بیشتر از او، این «حیاط دیوانه» رهایم نمی کند، با آن حوض کوچک، چراغ پایه دار سفید، دیوار کاه گلی خوش بویش، آن درخت گیلاس و خرمالو، دودکش های لب بام، و آن «شیشه ای های همیشگی» عقب حیاط. حیاطی که بعد از «آلزایمر» یک باره پدربزرگ، دیگر روی خوش ندید، همه داشتیم از یاد پدربزرگ می رفتیم، چند خاطره محو و دور از خانه پدربزرگ، روز و شب هایی که مهمان این «خانه» بودیم، صندلی ارج آبی رنگ پدربزرگ در گوشه حیاط، تخت خواب و بستر مادربزرگ با پاهای ازکارافتاده اش، گربه نر چاق و صورت زخمی که طرف علاقه عموها بود، سماور همیشه قل قل زنان آشپزخانه، بوی سبزی خشک و وسوسه باز کردن در یخچال و کابینت های قدیمی و دورهمی های دهه ۷۰، اما این جا و این عکس، شاید کمی پیش از تولد من است، و دردا چیزهایی هستند که به شکل عجیبی همراهتان می شوند و دست از سرتان بر نخواهند داشت، و من به شما، خبر از روزهای عجیبی خواهم داد که برای هر انسانی، مقدر شده است، لحظه هایی که حتی، پیش از تولد شما، به انتظار شما نشسته اند، چاله هایی در آسمان خاطرات، و حیاطی که از دو طرف تاریخ، در حال فرو رفتن در پهنه پوچ و توخالی من است، پدر که تکان نمی خورد و تنها، بخشی از «انگشت شست دست چپش» قادر به حرکت است، و دست های من، که با تمام جاده های کف دستشان، مثل یک حیاط قدیمی، باز می شوند و وداع می کنند، و یک باره، همه زمستان، با یک حوض یخ زده کوچکش، می آید زیر دندانم، ساکت و سرد می شوم و رد پوتین های پدرانه را تا انتهای حیاط، دنبال می کنم. چند دانه بلوری برف، در جلوی پای پدر، در میان زمین و آسمان، معلق مانده اند، کف دست هایم را باز می کنم و شاهد مظلومانه آب شدنشان در حوض کف دست هایم می شوم، حوض کوچکی که «با گودی پوچ و انحنای معصومانه دست های انسان» ساخته شده است. عکس برای حوالی ۱۳۵۹ خورشیدی است و در حیاط قدیمی خانه پدربزرگ در «شاهرود» انداخته شده است، زمستان سرد یک کوچه کاه گلی و خاطراتش.