تمثیل غار و مسیری برای خروج از ظلمات غار

13 فروردین 1402 - خواندن 6 دقیقه - 3586 بازدید

فلیسوف شهیر تاریخ ،افلاطون در آغاز کتاب جمهور تمثیل واقعیت را برای شرح نظریه دوبنی واقعیت خود بکار برده است.

سطوح شناختی افلاطون شامل :حدس ،عقیده،،عقل می باشد.

در مرحله حدس ،فعالیت ذهنی در حداقل است.واقعیت را در شکل های جدا و مستقل از یکدیگر درک می کنیم و نمی دانیم واقعی اند یا تنها تصاویرند.در این مرحله وقوفی صورت می پذیرد در چیزهای نظیر سایه ها،پس تصویرها ،بازتاب ها در آب و آینه یا در سطوح صاف و شفاف.

در مرحله باور یا ادراک حسی :

از طریق حسیات ،طبقه بندی و سامان دهی اشیا دریافت شده آغاز می شود.ولی مفهوم که خصوصیات ثابت چیزهاست مشخص نمی کند.

در کل افلاطون معتقد هست که ادراک اشیا در جهان پدیدار به وسیله حواس هرگز نمی تواند دانش حقیقی به ما بدهد.و جهان اشیا جزئی که در فرایندتغییرات به واسطه حواس می شناسیم .اینکه چگونه به نظر می رسند نه آنکه چگونه هستند.

مرحله فهم عقلانی

اشیایی را که ما در این سطح شناخت می شناسیم عبارت از مفاهیم راستینی هستند که ما پیش از این در تضاد با اشیاء مورد باور به آنها بودیم و تغییر ناپذیر ند و پایدار ابدی هستند.

ایماژ"غار"

معانی نمادین آن در خدمت درونمایه اصلی متون مختلف قرار گرفته است.در سنتهای باطنی یونان، غار نشانه دنیا بود .غار افلاطون ،غاری است که افلاطون در کتاب جمهور آن را توصیف می کند در آن افرادی هستند که دست و پاهایشان به زنجیر است و نمی توانند تکان بخورند.افراد به سمت دیوار و پشت به دهانه ی غار قرار گرفته اند.در پشت سر آنان در بیرون از غار آتشی می سوزد که نور را به سمت بالا می برد.این نور مسیری است که روح باید به آن راه بگشاید .خارج شدن آدمی از غار که نشانه ی دوری از عالم محسوسات است و سیر و صعود روح آدمی به علم شناسایی است.

تصور کنید عده ای در غاری زیر زمین زندگی میکنند.همه پشت به دهانه ی غار نشسته اند و دست و پاهای آن ها را طوری بسته اند که جز دیوار عقب غار جایی را نمی بینند پشت سر آن ها دیوار بلند است،و موجوداتی آدم گونه از پشت آن رد می شوند، و پیکره هایی به شکل های گوناگون با خود حمل می کنند و این ها را بالا بر فراز دیوار نگه داشته اند.آتشی هم در پشت این پیکره ها شعله ور است ،و سایه های لرزان آن ها بر دیوار عقب غار می افتد .پس تنها چیزی که غارنشینان می توانند ببینند همین بازی سایه هاست.این جماعت از روزی که به دنیا آمدند بدین حالت نشسته بوده اند ،از این رو گمان می کنند چیزی جز این سایه ها وجود ندارد.

حال تصور کنید یکی از این غارنشینان موفق شود خود را از بند رها سازد .اولین چیزی که از خود می پرسد آن است که این سایه ها از کجا می آیند .همین که به عقب بر می گردد و پیکره های متحرک را بالای دیوار می بیند ،به نظرت چه حالی پیدا می کند؟ابتدا نورخورشید چشم های اورا می زند.از روشنی و شفافی پیکره ها به حیرت 

می افتد زیرا تا کنون تنها سایه ی آن ها را دیده بود و اگر بتواند از دیوار بالا برود و از آتش بگذرد و پا در جهان خارج بنهد ،از این هم حیرت زده تر خواهد شد.از تماشای آن همه زیبایی چشم های خود را خواهد مالید .رنگ ها و شکل ها را برای نخستین بار به وضوح خواهد دید.حیوانات و گل ها را که تا کنون تنها سایه ی ضعیف آن ها را در غار دیده بود حال به شکل واقعی خواهد دید.ولی هنوز هم از خود می پرسد این همه گل و حیوان از کجا می آیند .آنگاه چشمش به خورشید در آسمان می افتد ،و می فهمد این سر چشمه ی حیات همه ی گل ها و حیوانات است،همان گونه که آتش سایه ها را در غار پدیدار می کرد.

غار نشین نیک بخت می تواند از این هم قدم فراتر گذارد و به اطراف و اکناف برود،و از آزادی تازه یافته ی خویش بهره برد. ولی در عوض به فکر آن هایی که هنوز در غارند می افتد. باز می گردد و به آن جا که می رسد می کوشد به غارنشینان بقبولاند سایه های دیوار بازتاب لرزان چیزهای "حقیقی" است.ولی آن ها حرفش را باور نمی کنند .دیوار غار را نشان می دهند و می گویند چیزی جز آنچه به چشم می بینم وجود ندارد و سرانجام او را می کشند.

افلاطون در تمثیل غار می خواهد بگوید که فیلسوف از تصویرهای سایه وار این جهان به اندیشه های حقیقی نهان در پشت پدیده های طبیعی می رسد.و احتمالا به سقراط نیز می اندیشد ،که به دست "غارنشیان" کشته شد.چون تصورات معمول و مرسوم آن ها را بر هم زد و سعی کرد راه بصیرت واقعی رابر آن ها بگشاید .

تمثیل غار نشانگر شهامت سقراط و احساس مسئولیت او در امر تعلیم و تعلم است.

افلاطون می خواهد بگوید رابطه ی تاریکی غار و چگونگی دنیای بیرون همانند است با رابطه ی صورت های جهان طبیعی و صورت های عالم مثال . نمی گفت جهان طبیعی تاریک و غم انگیز است ، می گفت در قیاس با روشنای عالم مثل تاریک و غم انگیز است. تصویر یک منظره ی زیباتاریک و غم انگیز نیست. اما به هر حال فقط یک تصویر است.

چه زیبا جناب افلاطون معتقد بود

پدیده های طبیعی فقط سایه ای از صورت یا مثال جاودانی خود هستند .منتها آدم ها اکثر به زیستن در میان سایه ها دل بسته اند.هیچ وقت به فکر نمی افتند که این سایه ها از چه به وجود آمده است.تصور نمی کنند چیزی جز سایه هست و هرگز پی نمی برند که این ها،در حقیقت ،سایه است. و بدین قرار فناناپذیری روح خود را از یاد می برند.

دنیای سوفی