لذت جان

3 آبان 1403 - خواندن 2 دقیقه - 185 بازدید



[مولانا، دیوان شمس، غزل2309]

من بی خود و تو بی خود، ما را کی برد خانه؟ - من چند تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه؟

در شهر یکی کس را، هشیار نمی بینم - هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی - جان را چه خوشی باشد، بی صحبت جانانه؟

هر گوشه یکی مستی، دستی ز بر دستی - وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می - زین وقف به هشیاران، مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من؟ - ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه

از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد - در هر نظرش مضمر، صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر، کژ می شد و مژ می شد - وز حسرت او مرده، صد عاقل و فرزانه

گفتم: «ز کجایی تو؟»، تسخر زد و گفت: ای جان! - نیم ایم ز ترکستان، نیم ایم ز فرغانه

نیم ایم ز آب و گل، نیم ایم ز جان و دل - نیم ایم لب دریا، نیمی همه دردانه

گفتم که «رفیقی کن، با من که منم خویش ات» - گفتا که «بنشناسم، من خویش ز بیگانه»

من بی دل و دستارم، در خانه خمارم - یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟

در حلقه لنگانی، می باید لنگیدن - این پند ننوشیدی، از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی؟ - برخاست فغان آخر، از استن حنانه

شمس الحق تبریزی! از خلق چه پرهیزی؟ - اکنون که درافکندی، صد فتنه فتانه

***

[د . ت . سوزوکی]

دیدن یک جان به یک «کوفوو» kufu نیاز دارد. کوفوو، حالتی است که تمام بدن درگیر حل یک مساله می شود. (1)

***

[یزدانپناه عسکری]

صیقل و پروردن آگاهی که درون آدمی است.

_________

1 - ذن و فرهنگ ژاپنی ، د. ت. سوزوکی، برگردان ع. پاشایی – تهران : میترا 1378 ص 144 ؛ 4:70