آن کس که شد بی چون خویش
اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی روزی بر خری نشسته بود و مردی از آن وی عنان خر گرفته بود و اندر بازار همی رفت . یکی آواز داد : این پیر زندیق آمد .
آن مرد چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود قصد رجم آن مرد کرد و اهل بازار نیز جمله بشوریدند.
شیخ گفت مرید را : اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن باز رهی .
مرید ، خاموش شد.
چون به خانقاه خود باز رفتند شیخ این مرید را گفت : آن صندوق بیار !
چون بیاورد درزهای نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند و گفت : نگاه کن ! از همه کسی به من نامه هاست که فرستاده اند . یکی مخاطبه ی « شیخ امام » کرده است و یکی « شیخ زکی » و یکی «شیخ زاهد » و یکی « شیخ الحرمین » و مانند این و این همه القاب است نه اسم و من این همه نیستم . هرکسی بر حسب اعتقاد خود سخن گفته اند و مرا لقبی نهاده اند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد این همه خصومت چرا انگیختی ؟ (1)
***
[یزدانپناه عسکری]
چون خودمهم بینی را از بین برده و یا کم کرده است از چیزی عصبانی نمی شود . چون خودی نمانده که چیزی مایه رنجاندن خود شود . چون زچونی دم زند آن کس که شد بی چون خویش
***
[دیوان شمس غزل 1247] (2)
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش - خون انگوری نخورده بادهشان همخون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند- عارفان لیلی خویش و دم بدم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این - بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی - در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج ما دون بستهای بر پای جان - تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق - گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندرین دریا غذای ماهیی - پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذا النون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر - چون ز چونی دم زند آنکس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدلتریم - رو بمحبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال - هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم - ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان - هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر - عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد - گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش - نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
_______
1 – کشف المحجوب هجویری
- تاریخ تحلیلی پنج هزار سال ادبیات داستانی ایران، صوفیانه ها و عارفانه ها، بخش اول ، نادر ابراهیمی – تهران: پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی، چاپ دوم 1377 ص 106
2 - کلیات دیوان شمس تبریزی ، مولانا جلال الدین محمد بلخی به کوشش دکتر ابوالفتح حکیمیان – تهران: انتشارات پژوهش 1383