مقدمه ای بر عرفان و عارفان قرن دهم و یاردهم

23 آذر 1402 - خواندن 18 دقیقه - 517 بازدید

مقدمه کتاب «شرح احوال، آثار و افکار عارفان قرن دهم و یازدهم» 

نویسنده: منصور مام علیپور

انتشارت شناسنامه


نامشان از رشک حق، پنهان بماند

هر گدایی نامشان را بر نخواند

مثنوی، 2/932

یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفور الرحیم ...

صد هزاران دام و دانه ست ای خدا

ما چو مرغان حریص بی نوا

دم بدم ما بسته دام نویم

هر یکی گر باز و سیمرغی شویم

می رهانی هر دمی ما را و باز

سوی دامی می رویم ای بی نیاز

درود و سلام و صلوات بی شمار بر ارواح مقدس هادیان ابنای بشر و عنصر فتوت، خصوصا بر سرور و سالار کائنات و قافله سالار اولیا، محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله و ازواجه و عترته الطیبین الطاهرین و اصحابه اجمعین و سلم تسلیما کثیرا ...

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون

ماهت نخوانم ای فزون از ماه ها و سال ها

کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته

یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال ها

ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد

دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال ها

***

اما بعد، از همان روزگار دور و دیرین، انسان بسته به تاب و توان ذهنی خود، سعی در شناخت خود و محیط خود داشته است تا به روزگار اکنون که رسته ها و رشته های متعدد و متنوعی پدید آورده است؛ به سخنی دیگر، رهروی است که با پیمودن راه می سازد و پیش می ورد؛ پیش به سوی مقصدی ناشناخته. مقصد فراغ و نا معینی که رهروان بی شماری دارد که بر همان ساز و سامان مالف پیشینان در آن گام می نهند و می تازند و شاید به ندرت فردی یا گروهی سر از خط این عادت برتافته و طغیان کرده اند تا روح سرکش و سوزنده ی خود را با عبور از قشر به مغز التیام دهند و به قول جناب مولانا سخن تازه ای گفته اند و دو جهان را تازه کرده اند.

این قوم سوزنده و سرکش، عارف اند که در دنیای آنان، جمله اجزای جهان، دانا و رام در بحر زندگانی خدا نفس می کشند و زنده اند؛ دنیایی که سنگریزه به حرمت ذات و صفات پاک او، به زبان می آید و خدایی خدا را می خواند، خدایی که خاک را از لبخند باران خیز خود خلعت عاشقی می پوشاند تا بشارت دهد: ای مومن خاک هم فرمان بردارست، همچنان گوش در وی انداز و مترس. همه اجزای آفرینش هوشیار و ناطق است: خاک الله را داند و نیل تمییز از خدا دارد (زمردی و مام علیپور، 1397: 52).

سنگ، بر احمد سلامی می کند کوه، یحیی را پیامی می کند

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خاموشیم

(مثنوی، 3/ 1019 1018)

این دنیا زنده و باروحی که از آن گفتیم، دنیای نان به نرخ روز خورانی نیست که برای شکوه و شوکت دنیا، خدا را می فروشند؛ بلکه این دنیا، دنیا کسانی است که سر به دنیا و عقبی فرونمی آرند.

از هزاران اندکی زین صوفیند باقیان در دولت او می زیند

باری، آنچه در ارتباط با موضوع مورد بحث ماست، عرفان و تصوف قرن دهم و یازدهم هجری است. دورانی که گرچه با نهضت گروهی از صوفیان آغاز می شود؛ اما دورانی نا مساعد به حال تصوف و عرفان است و هرچه پیش تر می رویم، این بی ساز و سامانی بیشتر جلوه گری می کند. جناب استاد صفا در تاریخ گران سنگ ادبی خود، در مجلد پنجم بخش سوم، علت این وضع نامطلوب را در دو چیز می داند:

1. چیرگی صوفیان صفوی

2. غلبه ی عالمان قشری

در واقع دسته ی صوفیان صوفی در زمان قیام و توسعه ی قدرت شاه اسماعیل و پسرش، طهماسب فاقد جنبه های علمی تصوف بودند. نه تنها از مقاصد عالی آن خبر نداشتند بلکه به آن اعتقادی جاهلانه و عامیانه می ورزیدند؛ به همین دلیل هر اعتقادی غیر از اعتقاد خود را رد می کردند و بر قلع وقمع آنان می پرداختند و به اصطلاح خودشان معاندان و مرتدان را بر خاکستر نابودی می نشاندند.

ترکان صوفی از زمانی که سلطان جنید و حیدر به جای خرقه ی درویشانه جامه ی رزم به تن و تسبیح عابدانه ی خود را به شمشیر آبدار مبدل کردند و از کنج خانقاه به فراخ ‍ نای خون بار میدان جنگ آمدند، فاتحه ی صوفی و صوفیگری را خواندند و عجب آنکه باز این جنگ جویان از صوفی و صوفیگری دم می زدند و پیشرو خود را مرشد کامل می خواندند.

این دعوی صوفی و صوفیگری تا مدتی از دوران صفوی باقی ماند؛ اما نه حالت این قوم شبیه مجاهده و تحمل ریاضت صوفیان پیشین بود و نه مرشدان کامل آنان مانند شیخ گذشته در مقام ارشاد قرار داشتند بلکه این هر دو عنوان تنها میراثی بود از دوره ای که دودمان صفوی به تعلیم خود اشتغال داشتند و هنوز به مسند فرمانروایی نرسیده بودند.

باید گفت نظام خانقاهی که صوفیان صفوی داشتند، آنگاه به درستی از هم گسست که شاه اسمعیل دوم با حسینقلی خلفا، خلیفه ی الخلفای مرشد کامل، راه بی مهری سپرد و سرانجام او را به خواری کور کرد. همین صوفی نمایان، همین که در قیام شاه اسمعیل با آن تعصب شگرف به نشر تشیع و کشتار مخالفان آن پرداختند، نادانسته به سست کردن نهضت اصلی خود که به هر صورت بر بنیاد تصوف استوار بودند دست زدند.

با سستی و ضعف این مدعیان، مهم ترین مرجعی که این قدرت معنوی را به خود اختصاص داد، حوزه ی فعالیت عالمان مذهبی شیعه بود. این گروه که در آغاز عهد صفویه بر اثر حاجت شدید ایرانیان شیعی شده و شیعیان ایرانی شده به راهنمایان مذهبی، از دیار عربان به ساحت عجمان روی آوردند، مهمانانی بودند که به زودی بر میزبانان خود چیره شدند. اینان به سابقه ی اندیشه های مذهبی خود که از دیرباز به میراث داشتند، با جریان های فکری و ذوقی ایرانیان و از آن جمله با تصوف به مبارزه برخاستند.

یکی از دلایل عمده و بارزی که می توان برای این دشمنی عالمان شیعه با صوفیان ابراز کرد، این است که عالمان مذکور «ولایت» و راهبری خلق را خاص امام و در غیاب وی خاص نواب او می دانند و حال آن که صوفیان اقطاب و مشایخ خود را در زمره ی اولیاءالله درآورده و اطاعت از آنان را پنهان و آشکار واجب می شمردند و به عالمان شرع و مدعیان وقعی نمی نهادند: و پیداست که دو پادشاه در اقلمی نگنجند، اگرچه درویش با همه ی خلق خدا در گلیمی بخسپد.

با توجه به این نکته تا هنگامی که عالمان مذهبی شیعه به قدرت تام خود در عهد صفویه نرسیده بودند، صوفیان کم وبیش از تعرض آنان رنجی نمی دیدند؛ اما دیری نکشید که با توانایی این دسته، دشنام گفتن و نسبت دادن کفر و الحاد و زندقه و ... و تالیف کتب و رساله ها در رد تصوف و نکوهش صوفیان آغاز شد و این درست مصادف است با نیمه ی دوم دواران پادشاهی صفویان. تا این زمان یعنی قسم اول از دوران پادشاهی صفویان، چه در میان عالمان دین و چه در بین حکما، که عادتا تالیف هایی در برخی از دانش های شرعی نیز داشتند، تمایل به عرفان و وارد شدن در بحث هایی از عرفان را می توان مشاهده کرد.

به هر روی، اگر این دوره از تاریخ تصوف را بی سر و سامان و آشفته می خوانیم، نمی خواهیم بگوییم که ادوار پیشین تصوف وضعیت مطلوبی داشته است؛ بلکه این اوضاع از همان ادوار نخستین به چشم می خورد اما با شدت و ضعف.

باید بگویم این آشفتگی از قرن پنجم به بعد با غلبه ی قشر بر مغز و پیروزی ظاهر بر حقیقت و دل عرفان اندک اندک در مکتب تصوف و بین صوفیان شدت می گیرد؛ به گونه ای که در سایه ی دولت اولیای راستین حق، گروهی به صورت درویشان نه در سیرت ایشان، دام نهاده اند و صلای عیش خوان خدا سر داده اند تا دردمندان وصال را به بوی خدا بفریبند و به سخن جناب مولانا، در دفتر نخست، در مطاوی داستان «خلیفه ای که در کرم از حاتم طایی گذشته بود»، در باب مدعیان دروغین تصوف: آنان از خداوند رنگ و بویی ندارند، اما در ادعا از حضرت شیث و حضرت آدم (ع) فراتر رفته و شیطان ننگ دارد که آنان را همراز و همراه خود کند. مدعیان که از ابدال هم خود را بالاتر می پندارند؛ سخن های اولیای الهی را می دزدند تا مردم گمان کنند که در عرفان و سیر و سلوک عرفانی مقام و مرتبه بالایی دارند:

از خدا بویی نه او را، نی اثر دعویش افزون ز شیث و بوالبشر

دیو ننموده و را هم نقش خویش او همی گوید: ز ابدالیم و بیش

حرف درویشان بدزدیده بسی تا گمان آید که هست او خود کسی

خرده گیرد در سخن بر بایزید ننگ دارد از وجود او یزید

بی نوا از نان و خوان آسمان پیش او ننداخته حق یک استخوان

او ندا کرده که خوان بنهاده ام نایب حقم، خلیفه زاده ام

الصلا، ساده دلان پیچ پیچ! تا خورید از خوان جودم سیر، هیچ

(مثنوی، 1387: 1/ 2278 2272)

به هر روی، در این دوره کار به جایی می رسد که هجویری به روایت از ابوالحسن، علی بن احمد بن سهل (م: 348) می آورد «التصوف الیوم اسم بلا حقیقه و قد کان من قبل حقیقه بلا اسم. تصوف امروز نامی است بی حقیقت و پیش ازاین حقیقی بود بی اسم؛ یعنی اندر وقت صحابه و سلف این اسم نبود و معنی اندر هر کس موجود بود، اکنون اسم هست و معنی نی؛ یعنی معاملت معروف بود و دعوی مجهول، اکنون دعوی معروف شد و معاملت مجهول» (هجویری، 1392: 60 59)؛ که یاد آور آن حکایت گونه ی جناب سعدی در گلستان است که فرمود: «یکی از مشایخ شام را پرسیدند که حقیقت تصوف چیست گفت: از این پیش طایفه ای در جهان بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع امروز خلقی اند به ظاهر جمع و به دل پراکنده» (سعدی، 1391: 97 96).

جناب هجویری در کشف المحجوب، اهل طریقت را بر سه قسم می داند و می گوید: «یکی صوفی و دیگری متصوف و سدیگر مستصوف. پس صوفی آن بود که از خود فانی بود و به حق باقی، از قبضه ی طبایع رسته و به حقیقت حقایق پیوسته؛ و متصوف آن که به مجاهدت این درجه را می طلبد و اندر طلب خود بر معاملت ایشان درست همی کند و مستصوف آن که برای منال و جاه و حظ دنیا خود را مانند ایشان کرده باشد و از این هر دو و از هیچ معنی خبر ندارد؛ تا حدی که گفته اند: المستصوف عند الصوفیه کالذباب و عند غیر هم کالذئاب. مستصوف به نزدیک صوفی از حقیری چون مگس بود و آنچه این کند به نزدیک وی هوس بود و به نزدیک دیگران چون گرگ پر فساد که همه همتش دریدن و لختی مردار خوردن باشد» (هجویری، 1392: 49؛ نیز رک: همان: 64). وی از همین مستصوف است که شکوه و شکایت دارد که کتاب وی را دزدیدند و تکرار کلمات و جملات آن را برای صید خلق استفاده می کنند (رک: همان: 11).

اما باید گفت مثنوی «جام جم» اوحدی مراغه ای (م: 673 ه.ق) سند گران بهایی است که ابتذال در تصوف و غلبه ی ظواهر و رسوم و عرض را بر حقیقت و معانی ناب تصوف به تصویر می کشد. اوحدی در جام جم تحت عنوان «در شرح حال اهل ذوق و تلبیس» می گوید: حقیقت دین و ایمان در ظلمت نفاق مردم چون وجود عزیز سیمرغ و کیمیا متواری شده و روش و سیرت سلف از روی گیتی رخت بربسته و قاف تا قاف دل ها را زرق و شید و مکر گرفته است و اهل مکر و کید به روی و ریا، روی دین را پوشانده اند و در راه طریقت و تصوف دام و دانه در راه طالبان ره نرفته و نا تراشیده نهاده اند که به اسم خدا جمله را در چاه خرقه ی بی خدایی به هلاکت می کشانند ...

سخن صدق سر بلاف آورد دین چو سیمرغ رو به قاف آورد

طالبی، چشم و گوش باش، ای دل با چنین ها بهوش باش، ای دل

که بسی دام و دانه در راهست گذرت جمله بر سر چاهست

چو نهنگند باز کرده دهان همه در نیل غرق و گشته نهان

تا نهنگت به کام در نکشد دست غولت به دام در نکشد

پیر شیاد دانه پاشیده گرد او چند ناتراشیده

ریش را شانه کرده، پره زده سرکه بر روی نان و تره زده

پنج شش جا نهاده حلقه ی ذکر سر خود را فرو کشیده به فکر

تا که می آورد ز در خوانی؟ یا که سازد برنج و بریانی؟

سخنی از درون بدر نکند کش تخلص به نام زر نکند

کم بری زر، ز زرق نپذیرد پر بری، زود در بغل گیرد

گر چه گوید که: هیچ نستانم ندهد باز اگر دهی، دانم

دل آنرا که درد این کارست جستجوی دلیل ناچارست

زنده ای کو؟ که بنده باشیمش سر به فرمان فگنده باشیمش

چند ازین هایهوی بی دردان؟ زنگ مردی و بوی نامردان؟

همچو گردون کبود جامه شده صید را گرگ این تهامه شده

از برون خرقه های صابونی وز درون صدهزار مابونی

(مراغه ای، 1307: 221 222)

او در فصل « فواید سفر و آداب آن» ضمن تصویر کردن وضع خانقاه ها، به درویشان روزگار خود سخت می تازد و آنان را به «مارگیری و حقه بازی و راحت طلبی و گدایی» متهم می سازد و سالکان راستین راه خدا را از فریب آنان بر حذر می دارد:

بدر آ، ای حکیم فرزانه پر نشاید نشست در خانه

چند در خانه کاه دود کنی؟ سفری کن، مگر که سود کنی

نشود مرد پخته بی سفری تا نکوشی، نباشدت ظفری

چون توان برد نقد درویشان؟ جز به دریوزه از در ایشان

پای خود پی کن و بسر میگرد عجز پیش آر و در بدر میگرد

تا مگر بر تو اوفتد نظری بربایی ازین میان گهری

(همان: 139)

بازتاب چنین اوضاعی است که زمینه را برای ظهور ساقی رندان، حافظ شیرازی فراهم می کند تا با قدرت اسطوره سازی خود، رند خلیل آسای سوزنده و سرکشی را بیافریند تا آتش در بیشه ی خرقه ی مرائیان و سالوسیان زند و بن و بنگاه دروغین آنان را به بانگ بلند به باد نیستی دهد و بگوید:

 حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

(حافظ، 1367: 101)

 صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد...

ای دل بیا که ما به پناه خدا می رویم ز آنچه آستین کوته و دست دراز کرد...

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل ما را خدا ز زهد ریا بی نیاز کرد

(همان: 164)

 خدا زان خرقه بیزارست صد بار که صد بت باشد در آستینی

(همان: 364)

به خطا نرفته ایم اگر بگویم هیچ کس در طول تاریخ به اندازه ی حافظ با ظرافت و رندی به این موضوع اشاره نکرده است.

به هر روی باید گفت تصوف و عرفان ازلحاظ تنوع مشرب و داشتن شعب و فرق مختلف و تجلیات گوناگون بی شمار است و هیچ یک از مکتب ها و مذهب ها این رنگارنگی و تجلیات را ندارد. اگر گفتیم از قرن پنجم به بعد غلبه ی قشر بر مغز و پیروزی ظاهر بر حقیقت و دل عرفان اندک اندک در مکتب تصوف و بین صوفیان آغاز می شود، به این معنا نیست که خط بطان بر آن بکشیم؛ بلکه به قول جناب مرتضوی در مکتب حافظ: اشتباهاتی که در باره ی تصوف و عرفان شده و تسامحاتی که دراین باره پیش آمده یا مربوط به مخلوط کردن مسائل راجع به تصوف در تمام ادوار یعنی عدم درک عمیق تصوف از اول تا قرن هشتم هجری یا نادیده گرفتن بعضی از تجلیات و شعب مهم تصوف و یا خلط جنبه های مختلف تصوف و عدم تمییز و تجربه ی جنبه های اخلاقی و اجتماعی و فلسفی آن بوده است (رک: 1370: 12 26).

حاصل سخن این است که در فراهم آوردن این مختصر، یادآوری چند نکته را بر خود بایسته می داند: اول، صوفیان این دو قرن، اثرهایی که غالبا در درجه ی دوم و سوم اهمیت هستند پدید آوردند که هیچ یک از این آثار ارزش آثار عارفان بزرگ گذشته را ندارد: نه از حال و ذوق و فصاحت آنان در اینجا اثری است نه از عمق فکر و اندیشه ی پاره ای از آن ها. در آثار آنان بیشتر به بیان آیین ها و سنت ها، تعبیر ها، اصطلاحات و تکرار مطالب گذشتگان که درخور زمان باشد، توجه شده است. دوم، در بسیاری از موارد دسترسی به متن اصلی کتاب و رساله هایی که در تذکره ها به برخی از عارفان این دو قرن نسبت داده شده بود، میسر نبود؛ چون تاکنون تصحیحی از آن ها صورت نگرفته است؛ پس اگر در مواردی به قول عارفانی که در مورد آنان صحبت می کنیم، استشهاد نکردیم به این دلیل بوده است. سوم، در پیوست شماره 1 همین مختصر، تلخیص رساله ی مشواق از فیض کاشانی را آورده ایم تا دورنمایی از آرای کلی عارفان در باب واژه های فنی این دوره را به دست داده باشیم؛ همچنین در پیوست شماره 2، جستار مختصری تخت عنوان «قدرت از دیدگاه وهابیت» آورده ایم که چند سال پیش، سخن آن در یکی از مرکز تحقیقاتی به میان آمد و این جستار تلخیصی از آن است.

در پایان، از وجود نازنین بزرگوارانی که در سامان یافتن این اثر، کنار ما بودند و زحمتات ما را پذیرفتند سپاسگزاریم: جناب محمدرضا خسروی، مدیر مسئول انتشارات افق بی پایان؛ جناب علیرضا خسروی، مدیر فنی؛ جناب آقای علیرضا زمانی، مدیر آتلیه ی شناسنامه؛ سرکار خانم فاطمه بخشی:

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

***

در پایان، امید به عنایت بی علت حضرت احدیت است که این مختصر را به حسنات در کارنامه ی اعمال ما رقم بزند و قلم عفو و رحمت بر زلات و هفوات ما کشد که داروی دل هاست و شاهنشاه فرمانروا:

کای کمینه بخششت ملک جهان

من چه گویم چون تو می دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

اللهم اجعلنی فیه من المستغفرین، و اجعلنی فیه من عبادک الصالحین، و اجعلنی فیه من اولیائک المقربین، اختم لنا و لامه محمد علیه صلواهو السلام بختامه الفائزین برافتک یا ارحم الراحمین و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین یا رب العالمین.