مرگ، حیاتی در لباس نیستی

22 آذر 1402 - خواندن 16 دقیقه - 581 بازدید

مرگ اگر مرد است، آید پیش من

تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

من از او جانی برم بی رنگ و بو

او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ

مولانا، غزلیات، غ1326

با نگاهی به آثار فکری، فلسفی و هنری تمام فرهنگ ها و زبان های بشری، در می یابیم که مرگ یکی از دغدغه های بنیادین و اصلی بشری است، دغدغه ای جانسوز که روزی لشکر مرگ، بر زندگی می تازد و او در بستر تنگ و تاریک مرگ، سر بر بالین حسرت تمام دلخوشی ها ی خود می‎نهد. رنجی که هیچ گاه گریبان جان انسان را رها نکرده است و او همواره در پی یافتن پاسخ این مهم است: «کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست» و برای درمان این درد جانسوز، اندیشه ی بی مرگی و جاودانگی خود را حرمت نهاده است و با آن زندگی کرده است و خاموش شده است.

چنانکه «تلاش برای دست یافتن به آنچه باعث جاودانگی و بی مرگی است، در داستان انسان آغازین به عنوان قهرمان طالب بی مرگی به چشم می خورد. در واقع هم زیستی انسان و درخت (درخت زندگی) و مار که به سبب شکل خاص حلقه ای و پرپیچ و خمش، نمادی از تجدید حیات ادواری و نوزایی است و با ماه نیز پیوند دارد، کوششی در جهت رسیدن به اسطوره ی جاودانگی است. چنانکه در روایت یهودی آدم و حوا نیز حضور مار و درخت (شجره ی ممنوعه) که دارای میوه ی معرفت و اکسیر زندگی است، متضمن همین ساختار اسطوره ای است. اما چنانچه می دانیم، آدم مغلوب مار می شود و فریب او را می خورد و دست به درخت زندگی می برد و معروض مرگ می شود.

در روایات ایرانی نیز هومه ی زمینی که نمونه ی مثالیش در آسمان، هومه ی سپید آسمانی است، درخت زندگی و تجدید حیات به شمار می رود. مطابق اعتقاد مزدیسنا هر که از هومه بخورد، بی مرگ و جاوید می شود» (زمردی، 1388: 459 460).

در شاهنامه ی جناب فردوسی هم روییدن گیاه از خون سیاوش پس از مرگ را می توان با زیر ساخت اندیشه ی جاودانی، مورد تامل قرار داد؛ چنانکه با اشاره به مرگ سیاوش می فرماید:

ز شاه کیان چشم بد دور باد

روان سیاوش پر از نور باد

همه خاک آن شارستان شاد شد

گیا بر چمن سرو آزاد شد

ز خاکی که خون سیاوش بخورد

به ابر اندر آمد درختی ز گرد

نگاریده بر برگها چهر او

همه بوی مشک آمد از مهر او

(فردوسی، 1353: 206)

به هر روی، همه و همه نشان از میل به جاودانگی و دوای درد بی درمان مرگ است.

امام محمد غزالی در کتاب ارجمند کیمیای سعادت، مردم را در یاد کرد مرگ بر سه قسم می داند: «یکی یاد کردن غافل که وی به دنیا مشغول بود. یاد کند و آن را کاره باشد، از بیم آنکه از شهوت دنیا بازماند، پس مرگ را بنکوهد ... دوم یاد کردن تائب که برای آن کند تا خوف بر وی غالب تر شود. تائب، مرگ را کاره نبود، لیکن تعجیل مرگ را کاره باشد از بیم آنکه ناخواسته بباید رفت و کراهیت بدین وجه زیان ندارد. سوم یاد کردن عارف که از آن بود که وعده ی دیدار پس از مرگ است و وعده گاه فراموش نشود و همیشه چشم بر آن دارد، بلکه در آرزوی آن باشد» (به نقل از حسین پور، 1382: 34).

پس هر کس بنابر گرایش فکری خود، مرگ را به رنگی می بیند که: «مرگ هر کس ای پسر! همرنگ اوست»؛ چنانکه برخی، تمام شئون و اعتبارات آدمی را بر زنده بودن می دانند و آدمی را پس از مرگ، با خاک و خاشاک گذر برابر می بینند و آدمی را یکی از هزاران هزار موجوداتی که پیوسته قدم بر عرصه ی هستی نهادند و «ره زین شب تاریک نبردند برون» و در خواب شدند، می بینند و به این اعتبار، مرگ را پایان زندگی می دانند و نقد فرصت سبز حیات را قربانی فردایی که خواهد آمد، نمی کنند (رک: دشتی، 1377: 173 176). اما از دیدگاه اولیاءالله و حکمای الهی، انسان حیات های رنگارنگی را پشت سر نهاده است و به این جهان آمده است، از این جهان هم خواهد گذشت و بر جهان دیگری وارد می شود و این توالی مرگ و زندگی ادامه می یابد تا به اذن الله تعالی مرگ هم بر مرگ غالب می شود و در دامن و آغوش خدا آرام می گیرد. پس مرگ پایان زندگی نیست؛ بلکه حیات حقیقی در لباس نیستی است؛ چنانکه مولانا می فرماید:

این حیاتی، خفیه در نقش ممات و آن مماتی خفیه در قشر حیات

(مثنوی، 1387: 5/ 413)

این مرگی که آغاز و انجام عرصه ی هستی را بر جمله ی خلق تنگ کرده است، «می کنند این قوم، بر وی ریشخند»؛ به این غزل از جناب مولانا بنگرید که با چه شور و طربی تمام این جهان و آن جهان خود را به یاد معبود و معشوق خود، قربان مرگ می کند و مرگ را هم به رقص می آورد:

چون جان تو می ستانی، چون شکر است مردن

با تو ز جان شیرین، شیرین تر است مردن

بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را

باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن

بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو

مگریز اگرچه حالی، شور و شر است مردن

از جان چرا گریزم؟ جان است جان سپردن

وز کان چرا گریزم؟ کان زر است مردن

چون زین قفس برستی، در گلشن است مسکن

چو این صدف شکستی، چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند

چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن

(غزلیات، 1376: 764)

این مرگ آشامان از مرگ هیچ هراسی ندارند و مرگ را نیستی نمی دانند؛ زیرا رقم هستی خداوند بر جبین اجزای بشر بر نهاده شده و متصرف و مالک اصلی اوست، پس چگونه اجزای انسان از خزینه ی قدرت حق توان گریختن دارد. بهاءولد می فرماید: «سپس مرگ اجزای من از من کجا رود جایی نرود و یاوه نشود آخر اسبی را که لگام بر می نهی از تو نمی جهد پس الله چون آن جزو را رقم وجود بر نهاده است کجا رود آخر وجودی قوی تر است از لگام گل اگرچه گلاب می­شود از دست متصرف نمی­رود راح روح را که در جام قالب ریخته اند روح از حی قیوم می یابد چو او قیومست تو چرا نومیدی» (بهاءولد، 1352: 104) و جناب مولانا نیز با استعانت از قرآن کریم و آوردن بخشی از آیه ی 53 سوره ی مبارک یس: «ان کانت الا صیحه واحده فاذا هم جمیع لدینا محضرون»، به تبیین عدم فنا پس از مرگ می پردازد و استدلال می فرماید که در این آیت مبارک، خداوند مردگان را در حضرت خداوندی خود، «حاضر» خطاب می فرماید که «آنان پیش ما حاضرند»؛ پس اگر مرگ امری عدمی و به معنای عدم و نیستی می بود، حضرت احدیت واژه ی «حاضر» را به کار نمی برد، پس مرگ امری وجودی است.

گر ز قرآن، نقل خواهی ای حرون! خوان: جمیع هم لدینا محضرون

محضرون معدوم نبود، نیک بین تا بقای روح ها دانی یقین

(مثنوی، 1387: 4/ 445 444)

چنانکه جناب عین القضاه در کتاب ارجمند تمهیدات، در اثبات این نکته که مرگ فنا نیست و مایه ی حیات، می فرماید: «ای عزیز! اگر آدمی به مرگ فانی شود پس مصطفی علیه السلام به وقت مرگ چرا گفت: بل الرفیق الاعلی و العیش الاصفی و الکمال الاوفی» (1362: 161162).

ابن سینا ترسندگان از مرگ را بر پنج گروه می داند: 1. بی خبری از حقیقت مرگ که خود ناشی از جهل به حقیقت نفی و بقای آن است؛ 2. توهم درناک بودن مرگ برای بدن؛ 3. اعتقاد به کیفر پس از مرگ؛ 4. تحیر و جهل به مراحل پس از مرگ؛ 5. تعلق خاطر به دنیا و متاع آن. اما نزد عرفان و نظام فکری متعالی آنان، ترس از «مرگ» درواقع ترس از خود است و مرگ چون آیینه، کارش نمودن چهره ی راستین جان است؛ چنانکه اگر ترکی زیبارو در مقابل آیینه قرار گیرد، زیبایی بر پیکر آیینه نقش می بندد و اگر شخصی زنگی و زشت باشد، زشتی نقش خواهد بست. پس «آیینه گر نقش تو بنمود راست/ خود شکن آیینه شکستن خطا است»؛ مولانا می فرماید:

مرگ هر کس ای پسر! همرنگ اوست پیش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست

پیش ترک، آیینه را خوش رنگی است پیش زنگی، آیینه هم زنگی است

آنکه می ترسی ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان! هوش دار

روی زشت توست نه رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ، برگ

(مثنوی، 1387: 3/ 3442 3439)

و بهاءولد نیز ترس از مرگ را در خور منکران می داند نه مومنان و نیکوکاران که ایمان دارند روح انسان فساد نمی پذیرد و دستخوش نابودی نمی شود و قیومیت و رحمت خدواند تبارک بشارت دهنده ی لا خوف علیهم ولا هم یحزنون (یونس /63) آناناست، پس «کافری که منکرتر بود او را فرشته هول تر فرستند و هر مومنی که نیکوتر بود او را فرشته ی با رحمت تر فرستد. عزرائیل علیه السلام بانبیا علیهم السلام بیامدی هر نبی که گزیده تر بودی نزد او در صورت متواضع تر و با لطف تر آمدی پادشاهان موکلان را بگریختگان درخور ایشان فرستد و بطلب مهمانان درخور ایشان فرستد» (بهاءولد، 1352: 113)؛ «از تو آنچ متنعم و عاصی است از مرگ ترسان و لرزان و نگوسار شود و آنچ از تو بی مراد و با رنجست از مرگ ایمن است بلک شادان بمرگ لاشجاع الاعند الحربا» (همان: 234)

در حقیقت آنچه باید از آن ترسید، ماندن روح در بن چاه تنگ و تاریک دنیای سحاره ی صفت است؛ چنانکه جناب بهاءولد می فرماید: «تو هر پیوندی که از روی این جهان می­کنی از زن و فرزند برجی است که گرد زندان بر­می آری تا حبس تو بیش باشد در زندان و هر مالی که جمع می­کنی چنانست که دیوار زندان خلل می­کند و تو کلوخ­ها و سنگ­ها می آری تا آن را استوار کنی و شادی طمع می داری باری نظر بیرون چاه کن تا صحرایی بینی» (همان: 156).

اینمرگ، دیدار خوش عاشق و معشوق است؛ چنانکه افلاکی در مناقب العارفین نقل می کند که: «از حضرت چلبی، حسام الدین منقول است که روزی خدمت شیخ صدرالدین با اکابر درویشان به عیادت مولانا آمده بودند، تملق عظیم نموده، از آن حالت متالم می شد. گفت: شفاک الله شفاء عاجلا. رفع درجات باشد امید است که صحت کلی روی نماید و حضرت مولانا جان عالمیان است، به صحت ها ارزانی است. فرمود که بعد از این شفاک الله شما را باد. همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است، نمی خواهد که بیرون کشند و نور به نور پیوندد؟

من شدم عریان ز تن او از خیال

می خرامم در نهایات الوصال

شیخ با اصحاب اشک ریزان، خیزان کرده، روانه شد و حضرت مولانا این غزل را سرآغاز کرده و می گفت و جمع اصحاب، جامه دران و نعره زنان فریادها می کردند:

چه دانی تو که من در باطن چه شاهی همنشین دارم

رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم

بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم

و ز آن کو آفریدستم هزاران آفرین دارم

(به نقل از حسین پور، 1382: 36)

این مرگ، سنگ محکی است بر مدعیانی که دعوی محبت دوست می کنند و در عمل رضای محبوب را به چیزی نمی شمرند و از مرگ می گریزند، مرگی که «جسری است که دوست را به دوست می رساند» (عطار، تذکره الاولیا، 1366: 364). چنانکه: «احمد اسود گفت: به خواب دیدم که هاتفی مرا گفت: عبدالله را بگوی که ساخته باش که تا یک سال دیگر وفات خواهی کرد. بامداد با وی گفتم. گفت: این وعده ای مدید است و مدتی بعید. تا سالی که انتظار تواند کرد» (عطار، مصیب نامه، 1366: 506).

جناب بهاء ولد می گوید: «ای آنکه دعوی محبت می کنی، بنگر که مخالفت محبوب در تو چگونه صورت می بندد: اولا خمر می خوری و بنامحرم می نگری و درم در کیسه می داری و بدرویش نمی دهی و از مرگ می گریزی با آنک در مرگ رسیدنست بمحبوب و هوای خود می طلبی و در رضای محبوب می مانی» (بهاءولد، 1352: 174). اکنون که محک پنهانست، وقت لاف است تا روزی که سنگ مرگ به میان آید و آن قلبی که از سر نخوت، خود را برابر زر خالص می دید و دعوی حسن و نمک می کرد، خواهد دانست «آنچه شیرین است، آن شد نار دانگ/ و آنگه پوسیده است، نبود غیر بانگ». مرگ درخور عیار هرکسی بر او می آید: اگر زنگی باشد، زنگیان قهر خداوند او را به قعر درد و رنج می برند و اگر روی جان رومی باشد، این مرگ، دروازه ی ورود به حضرت خداوند است. مولانا می فرماید:

چون محک پنهان شده است از مرد و زن در صف آ ای قلب! و اکنون لاف زن

وقت لاف استت، محک چون غایب است می برندت از عزیزی دست دست

قلب می گوید: ز نخوت هر دمم ای زر خالص! من از تو کی کمم؟

زر همی گوید: بلی ای خواجه تاش! لیک آید محک، آماده باش

مرگ تن، هدیه ست بر اصحاب راز زر خالص را چه نقصان است گاز؟

(مثنوی، 1387: 4/ 1681 1677)

پس بر پایه ی چنین بینشی، مرگ را به عنوان عنصر اصلی تکامل حیات بشر می نگرند و معتقدند اگر مرگ نبود، زنجیره ی تکامل حیات بشر از هم می گسیخت و انسان:

خرمنی بودی به دشت افراشته مهمل و ناکوفته بگذاشته

(همان، 5/1762)

جناب بهاءولد نیز مرگ را تکامل بخش حیات بشر می داند و در تبیین حکمت مرگ می فرماید: «کدام کوفتن را دیدی که قیمت وی بدان کم شد همه دارو ها و گل ها را و انگور ها بکوبند قیمت شان زیاده می شود و خوشه را بکوبند و دقیق کنند، قیمت زیاده شود و باز چون قرص کنند و باز دگربار به دندانها بکوبند، قیمت شان زیاده شود که اجزای آدمی شود و بعدازآن کوفتن حیات و سمع و بصرش و عشق و مودتش دهند» (بهاءولد، 1352: 250).

همان اصلی که مولانا جلال الدین در دفتر چهارم مثنوی شریف به آن اشاره می فرماید که: مرگ امری عدمی و فقدان حیات نیست بلکه امری وجودی است و آفریده ی خداوند، همان خداوندی که آفریننده ی زندگی است (رک: شفیعی کدکن، 1392: 104 .105). خداوندی که انسان را از جمادی و نامی و حیوانی می میراند تا زندگی انسانی عطا فرماید و باز او را می میراند تا او را شایسته ی زندگی در شهر خود گرداند، شهری که خدا خود در آنجا خداست و نوا و ندای روح بخش «کیف تکفرون بالله و کنتم امواتا فاحیکم ثم یمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون» (بقره/ ۲۸) به گوش جانشان می رسد.

از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم، به حیوان بر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

حمله ی دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملائک پر و سر

بار دیگر از ملک، قربان شوم آنچه اندر وهم ناید، آن شوم

پس عدم گردم، عدم چون ارغنون گویدم که: انا الیه راجیعون

(مثنوی، 1387: 3/ 3906 3901)

بهاءولد باز می فرماید: «جو و گندم را که بکوبند آن را تلف نشمرند چو از آن کوفتگی اجزای حیوان می شود و گل را اگرچه که آب کنند او را به کمال حال می رسانند پس خلق را چون جو و گندم که می کوبند آخر ایشان را هم به جایی برند و به کمالی رسانند» (بهاءولد، 1352: 103). مولانا در مثنوی در مطاوی حکایت «آمدن میهمان پیش یوسف علیه السلام و تقاضا کردن یوسف علیه السلام ازو تحفه و ارمغان» در جواب مهمان، از تمثیلی که پدرش در معارف آورده است، بهره می گیرد و درصدد تبیین حکمت مرگ بر می آید و می فرماید:

گرچه در دانه به هاون کوفتند نور چشم دل شد و دفع گزند

گندمی را زیر خاک انداختند پس ز خاکش خوشه ها بر ساختند

بار دیگر کوفتندش ز آسیا قیمتش افزود و نان شد جانفزا

باز نان را زیر دندان کوفتند گشت عقل و جان و فهم و سودمند

(مثنوی، 1387: 1/ 3168 3165).


به نقل از «بررسی و تحلیل مضامین مشترک معرف بهاءولد و مثنوی مولانا» از حمیرا زمردی و منصور مام علیپور