ماهیت درد و رنج در معارف و مثنوی مولوی

22 آذر 1402 - خواندن 11 دقیقه - 884 بازدید

هین تو مزن از ملولی، آه سرد

درد جو و درد جو و درد، درد

مثنوی، 6/ 4304

«بنابر سنت بودایی، شاهزاده سید ارته گوتمه پس از مراقبه ی طولانی زیر درخت بودی به روشن شدگی یا بیداری، یعنی بالاترین درجه ی فهم چهار حقیقت عالی، یعنی رنج، علت پیدایی رنج، نابودی رنج و راه پایان رنج، دست یافت و این راه پیمودن راهی میانه بین دو کرانه ی تن آسانی و تن آزاری است که در گفتار نخست بودا، معروف به «گفتار به گردش در آوردن چرخ آیین» شرح و بسط یافت (مارک مجر و قنبری، 1384: 56).

یکی از مهم ترین نکاتی که در مواجه با مفاهیم انتزاعی مانند «درد» رخ می نماید، به دست دادن تعریفی ماهیت شناسانه از آن مفاهیم است که خود تعیین کننده ی نوع نگرش به مباحث دیگر مانند معرفت شناسی، وجود شناسی و غایت شناسی و ... آن مفاهیم است.

درد و رنج یکی از مفاهیم پر بسامد در نزد عارفان و عاشقان است و از دیر باز ارج و اعتبار داشته است و ازآنجایی که مادر درد و رنج متعالی، عشق است و عشق و درد خویشاوندی دیرینه دارند، گاه چون خود عشق به گفت و بیان نمی آید و نمی توان معنای دقیقی از آن ارائه کرد. اینجاست که هجویری می گوید: «الم را به قلم بیان نتوان کرد» (هجویری، 1392: 602). جناب عطار می فرماید:

کسی پرسید زان دیوانه مردی که چبود درد چون داری تو دردی

چنین گفت او که درد آنست پیوست که چون باید بریده دست را دست

و یا آن تشنه ی روزه را نیز چگونه باید آب را همه چیز

کسی را همچنان باید خدا را شود اسرار بر وی آشکارا

(عطار، الهی نامه،1351: 70)

درد و رنجی که از آن سخن می گوییم، دوای نخوت و ناموس عاشقان است و عاشق هرلحظه از بن ضمیر هل من مزید درد سر می دهد:

هر که را دردیست درمانش مباد هرکه درمان خواهد او جانش مباد

مرد باید تشنه و بی خورد و خواب تشنه ای کو تا ابد نرسد به آب

هر که زین شیوه سخن دردی نیافت از طریق عاشقان گردی نیافت

(عطار، منطق الطیر، 1356: 74)

اینجاست که دیگران عیش و نشاط را بر می گزینند و عاشق غم را: «این معنی آن است که آن پیر گفت رضی الله عنه که اندوه ما ابدی است نه هرگز همت ما مقصود را بیابد و نه کلیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت» (هجویری، 1386: 38). «پس تا عاشق به معشوق نرسیده است، درد هست و چون رسید، دیگر عاشق و صاحب درد در میان نیست تا درد بماند. از این روست که درد عشق درمان ناپذیر است»؛ چنانکه عطار می فرماید:

چندان که به درد عشق می پویم من

در دردم و درد عشق می جویم من

کو سوخته ای که جان او می سوزد

تا بو که بداند که چه می گویم من

یا

این دل پر درد را چندان که درمان می کنم

گوییا یک درد را بر خود دو چندان می کنم

بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو

دردم افزون می شود، چندان که درمان می کنم

(به نقل از اذکایی، 381: 49)

در کتاب های موردپژوهش ما، برای بیان ماهیت درد و رنج از یک سو با مترادفات آن یعنی یاس، بلا، بلیه، اندوه، محنت، مصیبت، پریشانی و ... از سویی دیگر با واژگان متضاد آن مانند امید، شادی، رهایی و وصال و ... سرکار داریم. از نگاه جناب بهاءولد و مولانا، ماهیت اصلی رنج انسان، فراق از عالم نیستان است که نه تنها عامل درد و رنج انسان است، بلکه خود عین درد و رنج است: «گفتم ای الله مرا از خود قطعیت مده که هر رنجی که هست از قطعیت است» (بهاءولد، 1352: 6) که جناب مولانا هم در جای جای مثنوی و می توان گفت در تمام مثنوی قلم را بر شرح این هجران و سوز جگر می گریاند:

تلخ تر از فرقت تو، هیچ نیست بی پناهی غیر پیچاپیچ نیست

(مثنوی، 1387: 1/3902)

رحم کن بر وی که روی تو بدید فرقت تلخ تو چون خواهد کشید؟

از فراق و هجر می گویی سخن هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن

صد هزاران مرگ تلخ شصت تو نیست مانند فراق روی تو

تلخی هجر از ذکور و از اناث دور دار ای مجرمان را مستغاث!

بر امید وصل تو، مردن خوش است تلخی هجر تو فوق آتش است

(همان: 5/4117 4113)

و از عدم شناخت این درد فراق حق است که مردمان هر دم رو به آفلی می آورند و در حیرت نازل خود، آب شیرین لطف و حیات خدا را گم می کنند و از آب شور سرگردانی خود به شور آب آشفتگی، قناعت می کنند و خود را به دست غم و درد نازل می سپارند: «گفتم بیا تا با الله باشیم و الله را ببینیم تا حیوه ابدم حاصل شود و هیچ گرد من رنجی نگردد» (بهاءولد، 1352: 163). چنانکه جناب مولانا می فرماید:

و آنکه گردش ها از آن دریا ندید هر دم آرد رو به محرابی جدید

او ز بحر عذب، آب شور خورد تا که آب شور، او را کور کرد

(مثنوی، 1387: 2/ 1118 1117)

اینجاست که بهاءولد و مولانا، در دامن خدا بودن را دراننده ی قلب غم نازل می داند. چه هر که دل درگرو خدا داشته باشد، حجاب جدایی را بر جان و دل خود می بیند و چون ماهی افتاده به خاک در تب وتاب می افتد و آن درد حقیقی و سازنده و به وصال رساننده زاده می شود. دردی که عین رحمت الله است، چون هر که عشقش بیشتر باشد، ساقی عشق، پیمانه ی دلش را از می غم دوست پر تر خواهد کرد و عاشق به سلامتی کسی که این غم از او دارد، سر می کشد و با شور و شوق حاصل از آن فلک را سقف می شکافد و طرحی نو در می اندازد: «هر چه در جهان غم است آن از رحمت الله است زیرا که غم از نقصان حال باشد تا مهر نباشد بکمال غم نباشد بنقصان حال» (بهاءولد، 1352: 30).

دردی که فرزند خلف بهاءولد، مولانا جلال الدین، با سرمستی حاصل از آن باز درد می خواهد و هل من مزید درد می نوازد: «درد جو و درد جو و درد، درد» که تنها راه رسیدن به معشوق درد است:

جز به شب جلوه نباشد ماه را جز به درد دل مجو دلخواه را

(مثنوی، 1387: 2/ 1849)

و آنان که گرفتار حیرت بی سرانجام خود هستند، این گونه از زبان مولانا مورد دق و طعن واقع می شوند:

نیستش درد فراق و وصل، هیچ بند فرع است او، نجوید اصل هیچ

احمق است و مرده ی ما و منی کز غم فرعش، فراغ اصل، نی

(همان: 4/ 1868 1867)

سخن کوتاه اینکه، در معارف و مثنوی به جای تعریف قاموسی از درد و رنج، به مفاهیم هم سو با آن نظر دارند که درد در اصل و ماهیت خود چون آب حیات است که در دل تاریکی نشیمن دارد که موجب اعتلای روحانی انسان می گردد و از سایه سار این رنج است که شکوفه ی خلاص از اندوه و آسایش و آرامش در آغوش خدا حاصل می شود و در و دیوار خار جسم به گلستان جمال الله مبدل می گردد: «سوال کرد که دوستان را چندین بلا چگونه می دهد که اشد البلاء علی الانبیاء گفتم که بلا به معنی نیکویی باشد اگرچه بظاهر مبین رنجست یعنی بر تن رنج نماید و لیکن دل بزیر آن رنج خندان باشد همچون آب بهاری که او همی گرید و گل همی خندد» (بهاءولد، 1352: 62)؛ «ساق آن آرزوانها این رنج هاست و آن سنبل مراد از ساق بی مرادی و رنج می روید تا کسی را رنج عطش و تفسیدگی جگر نباشد مزه ی آب خوش را نیابد و تا کسی را رنج گرسنگی مصور نشود ذوق و خوش طعام او را حاصل نشود و تا مقدمه ی رنج را احتما و مداواه از غذاهای نا موافق نبود به ملک صحت نرسد» (همان: 226).

مولانا رنج را گنجی می داند که بهار صحت و انس حق در خزان رنج نهان است. این درد حق است که دردی خوش است و عاشق به قول بهاءولد با بدرقه ی این درد است که به سوی جانان می دود تا جان خود را با جان خوشی که از جانان می یابد، بدل کند: «رنج بدرقه ی تو آمد اگرچه فراز و نشیب می برد از دست دزدانت نگاه می دارد اکنون تو خواهی تا از انوار غیبی بهره مند گردی نتوانی از خود یافتن ترا نشان دهیم بجای آن موضع بنشین تا به نزد تو آید» (همان: 135). باری این بشارت حضرت معشوق است که می فرماید: «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» (آل عمران، 169).

رنج، گنج آمد که رحمتها در اوست مغز، تازه شد، چون بخراشید پوست

ای برادر! موضع تاریک و سرد صبر کردن بر غم و سستی و درد،

چشمه ی حیوان و جام مستی است کآن بلندی ها در پستی است

آن بهاران مضمر است اندر خزان در بهار است آن خزان، مگریز از آن

همره غم باش، با وحشت بساز می طلب در مرگ خود عمر دراز

(مثنوی، 1387: 2/ 2265 2261)

مولانا در دفتر سوم در «حکایت عاشقی، دراز هجرانی، بسیار امتحان»، به غایت نازک، کاروبار دلدادگی را از دل بر کاغذ می آورد و می فرماید: درد است که حاجب حضرت محبوب است و آتش تهدید بر افروخته است و نوای حزین خون ریزی می نوازد تا آنکه سر سوختن و ساختن ندارد بگریزد (رک: 4749 4726):

عشق، از اول چرا خونی بود؟ تا گریزد آنکه بیرونی بود

(همان: 3/ 4751)

آفرین بر درد که این گونه محک درون عاشقان آمد؛ بهاءولد در این باب می فرماید: «نیکی و بندگی در وقت رنج باید بدید آید، زیرا در وقت آسایش هر کس اوصاف حمیده دارد و رضای طلب الله باشد و شاکر نعم بود پس در رنج باید که هنر نیک از تو بدید آید یعنی بالله باشی چنانک ایوب و جمله انبیا علیهم السلام و آنگاه در رنج نیکو باشی که هرگز از رنج نیندیشی و یاد رنج در دل راه ندهی که اگر صورت رنج بیندیشی همواره خود در پریشانی باشی» (بهاءولد، 1352: 105) و مولانا نیز نشان دوستان واقعی را کشیدن بار دوست می داند و آنان را که از درد می گیرند، بی کارانند که مغز این عشق، همین آتش درد است که وجود خام و نازل عاشق را پرورده می کند تا لایق حضرت وصل شود:

دوستان بین کو نشان دوستان دوستان را رنج باشد همچو جان

کی کران گیرد ز رنج دوست دوست رنج مغز و دوستی آن را چو پوست

نی نشان دوستی شد سرخوشی در بلا و آفت و محنت کشی

دوست همچون زر بلا چون آتشست زر خالص در دل آتش خوشست

(مثنوی، 1387: 2/ 1461 1458)

در جایی دیگر نیز همین مضمون را به کار می برد و می فرماید: «بلا هم نعمت است و هم محنت است ترا و این نعمت و بلا در سر و ضرا هنر ترا آشکار می کند تا تو گواه خویشتن باشی و این قباله با تو باشد تا معلوم شود که تو چه را می شایی» (بهاءولد، 1352: 102).

بهر آن است این ریاضت وین جفا تا بر آرد کوره از نقره جفا

بهر آن است امتحان نیک و بد تا بجوشد، بر سر آرد زر، زبد

(مثنوی، 1387: 1/ 233 232)


به نقل از «بررسی و تحلیلی مضامین مشترک معارف بهاءولد و مثنوی مولوی» از حمیرا زمردی و منصور مام علیپور