فرافکنی و شخصیت اصلی رمان

زیگموند فروید، بنیان گذار روان کاوی، یکی از نخستین روان شناسانی بود که ساختار روان انسان را به سه بخش نهاد (id)، من (ego) و فرامن (superego) تقسیم کرد. از دیدگاه او، ذهن انسان میدان نبردی است میان امیال غریزی نهاد، محدودیت ها و آرمان های فرامن، و تلاش من برای ایجاد تعادل میان این دو. فروید معتقد بود که در این تعارض دائمی، روان انسان برای حفظ تعادل و جلوگیری از اضطراب، از سازوکارهایی ناخودآگاه استفاده می کند که آن ها را «مکانیسم های دفاعی» نامید. این مکانیسم ها نوعی واکنش های روانی هستند که در سطح ناهشیار عمل می کنند و به فرد کمک می کنند تا از احساسات دردناک، خاطرات سرکوب شده یا افکاری که برایش تهدیدآمیزند، در امان بماند.
یکی از مهم ترین و ابتدایی ترین این مکانیسم ها، فرافکنی (Projection) است. در این فرآیند، فرد احساسات، افکار یا تمایلاتی را که برایش غیرقابل پذیرش هستند – مانند خشم، حسادت، شهوت یا پرخاشگری – ناخودآگاه به دیگری نسبت می دهد. به عبارت ساده، آن چه فرد نمی خواهد یا نمی تواند در خود ببیند، در دیگری می بیند یا به او نسبت می دهد. برای مثال، کسی که تمایل به کنترل گری دارد اما این ویژگی را در خود ناپسند می داند، ممکن است دیگران را متهم به سلطه طلبی یا خودخواهی کند، در حالی که این احساسات از درون خود او سرچشمه گرفته اند.
فرافکنی نه تنها باعث کاهش اضطراب درونی می شود، بلکه فرد را از پذیرش مسئولیت هیجانات خود می رهاند. اما این گریز ناهشیار، پیامدهایی جدی در پی دارد. کسانی که به طور مزمن از فرافکنی استفاده می کنند، ممکن است در روابط خود دچار سوء ظن، بی اعتمادی یا احساس قربانی بودن دائمی شوند. به ویژه در شخصیت های داستانی یا واقعی با ساختار روانی شکننده، فرافکنی به شکلی آشکار در گفتار، نگرش و رفتار آن ها نمود پیدا می کند. این مکانیسم دفاعی، اگرچه در لحظه محافظتی روانی ایجاد می کند، در بلندمدت می تواند باعث تحریف ادراک واقعیت و تداوم تعارضات حل نشده روانی شود.
در شخصیت اول بسیاری از روایت های داستانی، ممکن است این مکانیسم در ساختار روانی او نقش فعالی ایفا کند. چنین شخصیتی معمولا دچار نوعی بیگانگی از خویشتن است؛ او تمایلات یا هیجانات ناخوشایند خود – مانند خشم، حسادت، ترس یا میل به سلطه – را به دیگران نسبت می دهد. این نسبت دادن ناخودآگاه، نوعی گریز از مسئولیت روانی و اخلاقی است و از او چهره ای می سازد که پیوسته در جست وجوی «مقصر بیرونی» است. به جای آن که منشا احساسات منفی را در خود بجوید، آن ها را در چهره ی دیگری بازتاب می دهد: دیگری ای که گاه مبهم، گاه خیالی و گاه نزدیک ترین فرد زندگی اوست.
همچنین، شخصیت هایی که گرفتار فرافکنی مزمن اند، معمولا با الگوهای تکرارشونده ای از روابط مخدوش مواجه می شوند. بی اعتمادی، بدبینی، و ناتوانی در همدلی با دیگری، نشانه هایی از ساختاری دفاعی است که در آن خود فرد برای حفظ تصویر ایده آل شده از خویش، دیگران را به عنوان حاملان شر، خطا یا خیانت معرفی می کند. در این چارچوب، رابطه میان شخصیت و جهان اطرافش به میدان نمایش روان ناخودآگاه او بدل می شود؛ جهانی که در آن «دیگری» همواره تهدیدی است و باید یا طرد شود یا کنترل.
زبان و ذهنیت این شخصیت نیز عموما تحت تاثیر همین مکانیسم قرار دارد. نحوه ی توصیف دیگران، تفسیر رویدادها، و شکل گیری باورهای کلی درباره ی انسان ها، اغلب بازتاب همان احساسات درونی سرکوب شده ای هستند که اکنون در بیرون بازنمایی می شوند. فرافکنی در این حالت تنها یک ابزار دفاعی نیست، بلکه به ساختار ادراکی فرد نیز تبدیل می شود؛ به گونه ای که مرز میان واقعیت بیرونی و واقعیت روانی در او مخدوش می شود.
از منظر روان تحلیلی، تداوم فرافکنی می تواند منجر به شکل گیری اختلالات شخصیت، از جمله اختلالات پارانویید، مرزی یا خودشیفته شود. در چنین مواردی، فرد نه تنها احساسات منفی، بلکه گاه تمایلات مثبت یا ظرفیت های بالقوه ی خویش را نیز به دیگری فرافکنی می کند. در این حالت، نه تنها خشم و تهدید، بلکه تحسین، وابستگی یا حتی اشتیاق به محبت نیز نمی تواند به صورت مستقیم تجربه شود. بدین ترتیب، شخصیت در حصاری از فرافکنی ها محصور می ماند و تجربه ی زیسته ی او آکنده از سوء تفاهم، جدایی و تنهایی روانی می شود.