انسان بی شکل

7 آذر 1403 - خواندن 3 دقیقه - 208 بازدید



[مولانا]

من بیخود و تو بیخود ما را که برد خانه - من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم - هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا بخرابات آ تا لذت جان بینی - جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زبر دستی - وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می - زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بر بط زن تو مست تری یا من - ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد - در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد - وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان - نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل - نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت - گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی دل و دستارم در خانه خمارم - یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می باید لنگیدن - این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی - برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی - اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه (1)

***

[یزدانپناه عسکری]

انسان بی شکل بی سر و دستار، نمی تواند واقعا آرزو کند جای دیگری باشد، به این جهت که نمی داند مرگ در کجا به سراغش می آید. (انسان بی شکل: نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.*)

_______

1 – کلیات دیوان شمس تبریزی ، مولانا جلال الدین محمد بلخی به کوشش دکتر ابوالفتح حکیمیان – تهران: انتشارات پژوهش 1383 غزل 2309

* - مقالات شمس تبریزی ، شمس الدین محمد تبریزی ، تصحیح وتعلیق محمد علی موحد- تهران انتشارات خوارزمی 1369 صفحه 272