انسان بی شکل

[مولانا]
من بیخود و تو بیخود ما را که برد خانه - من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم - هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا بخرابات آ تا لذت جان بینی - جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی زبر دستی - وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می - زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بر بط زن تو مست تری یا من - ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد - در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد - وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان - نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل - نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت - گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم در خانه خمارم - یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی می باید لنگیدن - این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی - برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی - اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه (1)
***
[یزدانپناه عسکری]
انسان بی شکل بی سر و دستار، نمی تواند واقعا آرزو کند جای دیگری باشد، به این جهت که نمی داند مرگ در کجا به سراغش می آید. (انسان بی شکل: نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.*)
_______
1 – کلیات دیوان شمس تبریزی ، مولانا جلال الدین محمد بلخی به کوشش دکتر ابوالفتح حکیمیان – تهران: انتشارات پژوهش 1383 غزل 2309
* - مقالات شمس تبریزی ، شمس الدین محمد تبریزی ، تصحیح وتعلیق محمد علی موحد- تهران انتشارات خوارزمی 1369 صفحه 272