عنایت ربطی به معصیت ندارد

7 مهر 1403 - خواندن 6 دقیقه - 234 بازدید



صالح مری اندر بازار آمد روزی یکی را دید مست همی آمد و یکی دید سرود می گفت و یکی دید بیع و شرا می کرد و یکی را دید سخن فحش می گفت . غمناک به خانه آمد . گفت : ای عجب ! کاشکی بدانی که با چندین معصیت گوناگون خدای تعالی با این بندگان چه خواهد کردن . آن روز بدان غم بود. شب در خواب دید که آینده یی آمدی . گفتی : ای صالح ! به عبادت منگر ، به عنایت بنگر ! به معصیت منگر به مغفرت بنگر ! به عصیان منگر به قرآن بنگر ! ندانستی که هر معصیتی که عاصیان بیارند چون روی به قرآن نهند قرآن عصیان ایشان را پاک کند ؟

***

[یزدانپناه عسکری]

عنایت و دق الباب روح ، ربطی به معصیت و عصیان ندارد. 

حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یک امرد، در عزب خانه ای خفتند، شبی اتفاقا امرد خشت ها بر پشت خود انبار کرد، عاقبت دباب دب آورد و آن خشت ها را به حیله و نرمی از پس او بر داشت، کودک بیدار شد به جنگ که این خشت ها کو کجا بردی و چرا بردی، او گفت تو این خشت ها را چرا نهادی الی آخره. 

مثنوی مولانا : حکایت در رجحان جذبه الهی بر سعی سالک (2) 

امردی و کوسه ای در انجمن - آمدند و مجمعی بد در وطن

مشتغل ماندند قوم محتجب - روز رفت و شد زمانه ثلث شب

ز آن عزبخانه نرفتند آن دو کس - هم بخفتند آن سو از بیم عسس

کوسه را بد بر زنخدان چار مو - لیک همچون ماه بدرش بود رو

کودک امرد به صورت بود زشت - هم نهاد اندر پس کون بیست خشت

لوطیی دب برد شب در انبهی- خشت ها را نقل کرد آن مشتهی

دست چون بر وی زد او از جا بجست - گفت هی تو کیستی ای سگ پرست

گفت این سی خشت چون انباشتی- گفت تو سی خشت چون بر داشتی

کودک بیمارم و از ضعف خود - کردم اینجا احتیاط و مرتقد

گفت اگر داری ز رنجوری تفی - چون نرفتی جانب دار الشفا

یا به خانه ی یک طبیبی مشفقی - که گشادی از سقامت مغلقی

گفت آخر من کجا دانم شدن - که به هر جا می روم من ممتحن

چون تو زندیقی پلیدی ملحدی - میبرآرد سر به پیشم چون ددی

خانقاهی که بود بهتر مکان - من ندیدم یک دمی در وی امان

رو به من آرند مشتی حمزه خوار - چشم ها پر نطفه کف خایه فشار

وانک ناموسیست خود از زیر زیر - غمزه دزدد می دهد مالش به کیر

خانقه چون این بود بازار عام - چون بود خر گله و دیوان خام

خر کجا ناموس و تقوی از کجا - خر چه داند خشیت و خوف و رجا

عقل باشد آمنی و عدل جو - بر زن و بر مرد اما عقل کو

ور گریزم من روم سوی زنان - هم چو یوسف افتم اندر افتتان

یوسف از زن یافت زندان و فشار - من شوم توزیع بر پنجاه دار

آن زنان از جاهلی بر من تنند - اولیاشان قصد جان من کنند

نه ز مردان چاره دارم نه از زنان - چون کنم که نی ازینم نه از آن

بعد از آن کودک به کوسه بنگریست - گفت او با آن دو مو از غم بریست

فارغست از خشت و از پیکار خشت - وز چو تو مادرفروش کنک زشت

بر زنخ سه چار مو بهر نمون - بهتر از سی خشت گرداگرد کون

ذره ای سایه عنایت بهترست - از هزاران کوشش طاعت پرست

زانک شیطان خشت طاعت بر کند - گر دو صد خشتست خود را ره کند

خشت اگر پرست بنهاده توست - آن دو سه مو از عطای آن سوست

در حقیقت هر یکی مو زان کهیست - کان امان نامه صله شاهنشهی ست

تو اگر صد قفل بنهی بر دری - بر کند آن جمله را خیره سری

شحنه ای از موم اگر مهری نهد - پهلوانان را از آن دل بشکهد

آن دو سه تار عنایت هم چو کوه - سد شود چون فر سیما در وجوه

خشت را مگذار ای نیکوسرشت - لیک هم آمن مخسپ از دیو زشت

رو دو تا مو زان کرم با دست آر - وانگهان آمن بخسپ و غم مدار

نوم عالم از عبادت به بود - آنچنان علمی که مستنبه بود

آن سکون سابح اندر آشنا - به ز جهد اعجمی با دست و پا

اعجمی زد دست و پا و غرق شد - می رود سباح ساکن چون عمد

علم دریاییست بی حد و کنار - طالب علمست غواص بحار

گر هزاران سال باشد عمر او - او نگردد سیر خود از جست و جو

کان رسول حق بگفت اندر بیان - اینک منهومان هما لا یشبعان

_______

1 –رساله بستان العارفین

- تاریخ تحلیلی پنج هزار سال ادبیات داستانی ایران ، صوفیانه ها و عارفانه ها ، بخش اول ، نادر ابراهیمی – تهران : پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ، چاپ دوم 1377 ص 266

2 - مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، مثنوی معنوی، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی- تهران، چاپ: اول، 1373. ص 959