قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
ابو حنیفه را از مردی چهار صد درم طلب بود. اندر محله ی آن مرد شاگردی از آن ابوحنیفه بمرد . ابوحنیفه به جنازه ی وی رفت . آفتاب گرم می تافت . هیچ جای سایه نبود که بنشستی مگر زیر دیوار آن وام دار. در زیر آن دیوار ننشست . گفت مرا بر خداوند این دیوار وام است . اگر از دیوار او این مقدار منفعت گیرم ربا بود و من رباخوار شوم . اندر آفتاب بنشست و به تفکر فروشد . چشم باز کرد . سایه ی آن دیوار بر خود دید. برخاست لاحول کرد به درخانه ی آن وام دار شد و در بزد وام دار بیرون آمد. ابوحنیفه گفت : آن چهار صد درم که بر توست به تو بخشیدم که در سایه ی این دیوار تو نشسته بودم . مرا بحل کن تا در قیامت در صف رباخوارگان نباشم . (1)
***
[یزدانپناه عسکری]
حتی با وجود دقت و پیشگیری او از وقوع یک حادثه ( به خیال خودش ) آن حادثه اتفاق می افتد . پس اتفاق در اثر نیرویی برتر برای او رقم خورده است . مولانا غزل 1608 :
زکشاکش چو کمانم ، به کف گوش کشانم – قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
_______
1 – رساله بستان العارفین
- تاریخ تحلیلی پنج هزار سال ادبیات داستانی ایران ، صوفیانه ها و عارفانه ها ، بخش اول ، نادر ابراهیمی – تهران : پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ، چاپ دوم 1377 صفحه 273