آناتومی یک بحران؛ از قضاوت اجتماعی تا شفای درونی و فلسفه توبه
از شکست تا شکوفایی، سفر من از بحران وجودی به پذیرش رهایی بخش:

این نوشتار، روایت شخصی و تحلیلی عمیقی از تجربه یک بحران وجودی و فرآیند بازسازی هویت است. در این سفر با موضوعات زیر مواجه خواهید شد:
- تجربه قضاوت اجتماعی و داغ ننگ و نحوه تبدیل یک شکست ساده به یک "زوال معنایی".
- کالبدشکافی مکانیزم های دفاعی روان (مانند داستان سرایی و نقش قربانی) به عنوان ابزاری برای بقا.
- الگویی دوسوتپه برای شفا: "بخشش خود" و سپس "پذیرش دیدگاه دیگران" بدون فروپاشی.
- پاسخی به یک معمای کهن: "توبه" در دنیایی که رفتارمان تا حدی "جبری" به نظر می رسد، چه معنایی دارد؟ و چرا پاسخ ما به بحران، از خود بحران مهم تر است؟
- راهکاری عملی برای فلج تحلیلی و حسرت خوردن برای مسیرهای انتخاب نشده.
- تفسیری از روانشناسی یونگ: نقش "Self" (خود برتر) و ناخودآگاه جمعی در بازسازی روان پس از بحران.
این یادداشت برای کسانی مفید است که خود درگیر بحران بوده اند، یا به عنوان یک درمانگر، مشاور یا علاقمند به روانشناسی عمق، فلسفه ذهن و معنویت، به دنبال درکی ملموس از فرآیند تحول درونی هستند.
وقتی که در بحران وجودی زندگی ام شکست خوردم، در فرآیند بازگشت بعد از اون بحران با مردم، فامیل و جامعه ای رو به رو شدم که من رو قضاوت میکردن!
یعنی مشکل دو تا شد! خود اون بحران و قضاوت های مردم.
خبر ها از بروز مشکلات و نحوه مواجه شدن من با این بحران( پاسخ من به این بحران)، همه جا پیچیده شده بود به وسیله افرادی که مرا در آن موقعیت خاص دیده بودند اونها این داستان رو همه جا می نشستند تعریف میکردن!
این واقعه برای من یک بحران وجودی بزرگ شده بود؛ یعنی نه تنها یک مشکل اداری و ناتوانی و شکست، بلکه یک زوال هویتی و معنایی محسوب می شد... پخش شدن خبرها توسط اون افراد برای من تبدیل به یک داغ ننگ اجتماعی شده بود که فشار بحران را چند برابر می کرد...
من ابتدا با واکنش های انفجاری و هیجانی و تند نشون دادن می خواستم، بگم که نه! این چیزا درست نیست!
مقصر من نبودم! آنها همه شان با من لج کرده بود، من رو تنبیه میکردن، با من دشمن بودند، اونا بودن که با من لج داشتن!... برای محافظت از خودم، داستان هایی می ساختم که در آنها خود را قربانی شرایط و رفتار ناعادلانه فرماندهان جلوه میدادم...
ولی واقعیتش این بود که هزاران نفر مثل من توی اون بحران بودن! و ۹۰ درصدشون داشتن (علارغم وجود این فشارها، دچار جنین بحرانی نشده بودن)
فقط یک عده ای انگشت شماری (که منم جزء شون بودن) اون بحران براشون تبدیل به یک جهنم وجودی و این بحران شد!
و اینطور واکنش نشان دادن به این بحران...
من همیشه در انکار و تردید بودم، داستان های بسیاری می ساختم که آمیخته ای از حقیقت و خیالات خودم (دروغ) بود، که ثابت بشه؛ من مقصر نبودم! من مقصر نیستم! شرایط اینگونه بود، تا رنجی (جهنمی) که در درون داشتم ادراک میکردم، و در بیرون برای دیگران قابل درک نبود! قابل درک بشه!
یعنی این یک فقط یک مکانیسم اجباری برای بقا بود! برای حقیقت! نه برای فریبکاری!!!
اونها نمی فهمیدند که من واقعا در چه جهنمی وجودی قرار گرفته بودم در اون شرایط و حق داشتم...
پس من با گفتن چیزهایی آمیخته از راست و دروغ سعی میکردم تا به آن جهم وجودی و درونی ام را برای درک دیگران در دنیای بیرون ملموس کنم.
یعنی این یک روش اشتباه اما برای رساندن یک حقیقت بود.
[دروغ به عنوان یک ابزار ارتباط: که گاهی دروغ، نه یک عمل اخلاقی، بلکه یک مکانیسم (ابزار ارتباطی اجباری) برای بقا و تلاشی ناامیدانه برای رساندن یک حقیقت درونی است.]
بینش و گذار، حرکت از انکار به پذیرش:
شفا کی بود؟ وقتی من فهمیدم که شاید ناظران بیرونی هم درست میگن!
شاید مردم دارند درست میگن....
شروع به پذیرش این احتمال که شاید ناظران بیرونی هم درست می گویند....
[این پذیرش به معنای تایید قضاوت آنان نیست، بلکه به معنای کنار گذاشتن سیستم دفاعی و دیدن واقعیت از یک منظر جدید است.]
مسئله سر این نبودش که من میتونستم در اون بحران یک پاسخ بهتر بدم، و الان شرم داشته باشم! نه! اصلا!
مسئله اصلا شرم و قضاوت بیرونی یا درونی نبود... مسئله بخشش و پذیرفتن بود. مسئله آرامش خودم بود.
که حالا میسر شده بود. من ابتدا بحران وجودی ام خودم (و واکنش که در اون بحران نشون دادم) را کاملا مشروع برای خودم دانستم و خودم را بخطرش بخشیدم و به صلح رسیدم.
و سپس طرز فکر ناظران بیرونی (دیگران) را حقیقت شمردم.
بخشش خود و پذیرش دیدگاه دیگران
بهبودی یک فرآیند دو مرحله ای است:
مرحله اول: بخشش خود.من واکنش ها و بحران وجودی خود را به عنوان پاسخی مشروع و ضروری به آن شرایط بسیار سخت پذیرفتم و خود را به خاطر آنها بخشیدم. این کار به من صلح درونی داد...

مرحله دوم: پذیرش دیدگاه دیگران. من حالا می توانستم بدون اینکه احساس کنم دارد خودم را محکوم میکنم ، بپذیرم که از دید ناظران بیرونی، رفتارم قابل قضاوت بوده است.(قضاوت بیرونی میتواند منطقی باشد) بدون اینکه لزوما آن را تایید کنم.
این کار، مرا از حباب دفاعی خود خارج کرد ومن این دیدگاه را نیز به عنوان یک حقیقت دیگر پذیرفتم.
شفا نه با تبرئه کردن خود یا محکوم کردن دیگران، بلکه با بخشش خود و سپس درک کردن دیگران حاصل می شود.
و خروج از حالت قربانی را در پی دارد.
من در نهایت از نقش قربانی مطلق خارج شرم... من شرایط بیرونی را مقصر نمی دانم و همچنین خود را به طور کامل مقصر نمی دانم. بلکه صرفا پاسخ خود به شرایط را می پذیرم و سپس آن را رها می کنم.
مفهوم توبه.
توبه یعنی چی؟
رابطه بین اختیار و جبر چیست؟
اگر چگونگی واکنش ما نسبت به یک موقعیت (بحران) وابسته به ناخودآگاه و عقده های درونی شکل گرفته در گذشته مان است، پس دیگر توبه یعنی چه؟
یعنی ما در یک موقعیت قرار گرفتیم و پاسخ درستی به آن موقعیت نداشتیم!
و این پاسخ نادرست ما به آن موقعیت بخاطر (ژنتیک، عقده های سرکوب شده، الگوهای فکری که در موقعیت های زندگی مان تا آن لحظه شکل گرفته، و....) بوده.
(در آن لحظه ما اختیار قابل توجهی برای پاسخ متفاوت دادن به آن بحران نداشتیم!)
[ توضیح:
اگر واکنش ما به یک بحران، محصول ژنتیک، تربیت، عقده ها و الگوهای فکری گذشته است (یعنی تا حد زیادی جبری)، پس توبه و پذیرش مسئولیت چه معنایی دارد؟ اگر ما اختیار کاملی نداشته ایم، چرا باید مسئول باشیم؟]
پس توبه چیه؟
اینکه ما میگیم لا الله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین!
[پذیرش مسئولیت (لا الله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین) حتی با درک اینکه عوامل زیادی در شکل گیری آن عمل نقش داشته اند.]
مسئولیت مشکل را گردن میگیریم!
این چه اتفاقی است؟
و چرا شیطان زمانی که در بحران امتحانش قرار گرفت این کار را نکرد و گفت:
گفت: خدایا، چنانکه مرا به گمراهی و هلاکت کشاندی من نیز در زمین (هر باطلی را) در نظر فرزندان آدم جلوه می دهم (تا از یاد تو غافل شوند) و همه آنها را به گمراهی و هلاکت خواهم کشاند.
چه چیزی اینجا فرق میکند؟
چرا نحوه واکنش اینقدر مهم است؟
آیا ما هم همین کار را میکنیم، یعنی وقتی با بحران رو به رو میشویم، (بخاطر الگوهای قبلی فکری، طرز تفکری که از قبلا به دست اوردیم، و عقده و ترس ها و ژنتیک و تاثیر محیط و... تصمیم کاملا درست را نمی گیریم. و واکنش درستی نسبت به بحران نشان نمیدهیم!
حالا باید بیاییم و مسئولیت اون واکنش نادرست مان (بدون شرم داشتن، چون گناهی نداشتیم) را کامل بپذیریم! که چه بشود؟
آیا نمی توانیم تمام تمرکز و توانمان را بر روی بی گناهی خودمان (که در نوع نگاهی بی گناه بودیم) و گناهکار بودن طرف مقابل یا دیگران به کار ببندیم؟ (کار شیطان)[واکنش شیطان(مقصر دانستن بیرون: خدایا تو مرا گمراه کردی.)
و تصمیم به انتشار این رنج بین دیگران. این یعنی باقی ماندن در نقش قربانی و تلاش برای ایجاد قربانیان بیشتر)]
آیا شرم باعث میشود؟ که این گونه رفتار کنیم؟
شرم از چی؟ اگر بدانیم در پس هر امتحانی ، رشد و حکمت برای ما وجود دارد...
و این امتحان قسمتی از تقدیر بوده است که رخ داده، اما واکنش ما نسبت به این امتحان (پذیرفتن مسئولیت) به اختیار خودمان است و تعیین کننده است!
یعنی واکنش ما در اون امتحان که دست خودمان نبوده تعیین کننده نبود! بلکه توبه (پذیرفتن مسئولیت نحوه واکنش به اون امتحان (اصل اختیار و جلوه گه اراده انسانی ما است)
[امتحان (بحران) بخشی از تقدیر است و رخ دادنش خارج از اختیار ماست. اما واکنش ما به آن امتحان، جلوه گاه اصلی اختیار انسانی است.]
ما معمولا اشتباه میکنیم! در اولی خود را شماتت میکنیم! بخاطر انتخابی که در شرایط بحران گرفتیم ، در دل خود احساس شرم میکنیم! و نمی خواهیم حقیقت را بپذیریم، چرا؟
چون فکر می کنیم اگر حقیقت را بپذیریم باید با خودمان روبه روشویم! با حس شرم! ولی اشتباه میکنیم، وقتی این را بپذیریم، شرمی شفا پیدا میکنیم! درباره اشتباهات گذشته مان هیچ قضاوت و شرمی در کار نیست!
ما در آن موقعیت بهترین تصمیم ممکن را با توجه به (حالت وجودی و نحوه ادراک مان از جهان) گرفتیم.
توبه به مثابه پذیرش مسئولیت؛ توبه یعنی تمرکزمان را از مقصر دانستن دیگران یا شرم از خود به سمت پذیرش مسئولیت نحوه واکنشمان معطوف کنیم، حتی اگر آن واکنش در آن لحظه بهترین انتخاب ممکن ما بوده باشد.
شرم یک مانع است. اگر ما بدانیم که در آن لحظه با توجه به دانش و ظرفیت وجودی مان بهترین تصمیم را گرفته ایم، دیگر دلیلی برای شرم نیست. پذیرش مسئولیت، این شرم را از بین می برد و باعث شفا می شود.
شفا و رشد، نه در انکار اشتباهات و نه در غرق شدن در شرم و حسرت، که در پذیرش مسئولیت رهایی بخش نهفته است. این پذیرش، ما را از قربانی بودن نجات می دهد و قدرت عمل در زمان حال را به ما بازمی گرداند.
یکی از بزرگترین معضلات ذهنی انسان مدرن، یعنی فلج تحلیلی و پشیمانی از مسیرهای انتخاب نشده است....
دانش جوییی از من پرسید که کدام رشته تخصصی برم؟ کدام دانشگاه برم؟ کدوم بهتره نکنه؟ اگه ازدواج کنم بهتره؟ اگه مجرد بمونم؟ چیکار کنم؟
گفتم هیچ روش جادویی وجود نداره که تو بتونی به جای یک پدر با زن و چند تا بچه زندگی کنی، بعدش بیای و در قالب یک مرد مجرد که اصلا ازدواج نکرده زندگی کنی تا ببینی کدوم بهتره!
اونوقت شاید میتونستم مقایسه کنیم.
اگه اینطوری بود خیلی خوب بود ولی اینجوری نیست.
دنیا اینجوری کار نمیکنه!
به جای استرس داشتن از اینکه اگه اونجوری بود چی میشد یا اگه اینجوری میبودش، (کدوم تصمیم درست بودش)، یک تصمیم را به درستی اجرا کن.
اگه برم رشته فلان بهتره؟ یا اگه برم فلان دانشگاه؟ اگر برم سرکار این کار یا نه؟
+ نمیدونم! هیچکس نمیدونه! تو اینجوری داری وقت و زندگیت رو تلف میکنی.
تو فقط یکبار قراره زندگی کنی. [مفهوم اگزیستانسیالیستی]
زندگی ما یک آزمایش کنترل شده با امکان تکرار نیست. ما مجبوریم در شرایط عدم قطعیت انتخاب کنیم و با نتایج آن زندگی کنیم.
خوب حالا فرض کن تصمیم گرفتی بری دانشگاه فلان، یا اصلا استعفا بدی از دانشگاه رفتن یا تصمیم گرفتی طلاق / ازدواج کنی!
فرض کن یک تصمیم گرفتی! (طلاق/ازدواج/ _ شغل/ استعفا و...)
حالا بگیم ای بابا (اینکه تصمیم بدیه) اینکه دانشگاه بدیه!
کاش میرفتم اون دانشگاه...
از کجا معلوم که اون تصمیم (اون دانشگاه) برای تو دانشگاه بدتری نبود؟ یا بهتری بود؟
یا فرقی نمیکرد!
برا همین حسرت خوردن اصلا منطقی نیست
چون اون انتخابی که نکردی، فرض میکنی خیلی بهتر بود!در حالی که این یک توهم است.زیرا هیچ داده واقعی برای اثبات آن وجود ندارد. احتمال اینکه آن مسیر بدتر بوده یا فرقی نمی کرده، به همان اندازه محتمل است.
[حسرت خوردن برای مسیرهای انتخاب نشده کاملا غیرمنطقی است، زیرا ما فرض می کنیم مسیر انتخاب نشده بهتر بوده]
پیامدهای مخرب این ذهنیت...
۱،اتلاف وقت و انرژی ، فرد در چرخه ای بی پایان از اگر...ها و چه می شد اگر...ها گرفتار می شود و انرژی ذهنی و زمانی خود را که می توانست صرف ساختن زندگی فعلی اش کند، هدر می دهد.
۲ فلج تصمیم گیری، ترس از انتخاب غلط، فرد را از گرفتن هر تصمیمی بازمی دارد و او را در وضعیت بلاتکلیفی و استرس دائمی نگه می دارد.
و سه نارضایتی همیشگی،حتی پس از گرفتن یک تصمیم خوب، این ذهنیت باعث می شود فرد همیشه به دنبال گزینه بهتری که فکر می کند از دست داده بگردد و هرگز از انتخاب خود راضی نباشد.
راه حل عملی در چیست؟ تغییر از انتخاب درست به درست انتخاب کردن...
به جای گیر کردن در دام بهترین تصمیم؛
یک؛ تغییر پارادایم...
به جای تمرکز بر یافتن تصمیم درست. بر درست اجرا کردن صمیمی که گرفته ایم تمرکز کنیم.
تعهد و مسئولیت پذیری، وقتی تصمیمی گرفتیم، باید تمام تلاش خود را به کار ببندیم تا آن را به بهترین مسیر ممکن تبدیل کنیم. کیفیت زندگی ما نه از روی نقشه ای که از اول داشتیم، بلکه از روی مهارت ما در رانندگی در جاده انتخاب شده مشخص می شود.
این متن یک داروی ذهنی قوی برای درمان بیماری حسرت و تردید ارائه می دهد. پیام نهایی آن؛
شادی و موفقیت، محصول انتخاب یک مسیر کامل از میان بینهایت گزینه نیست، بلکه حاصل ساختن کامل مسیری است که در آن قدم گذاشته ایم.
این نگرش، بار سنگین انتخاب نهایی را از دوش فرد برمی دارد و به جای آن، مسئولیت ساختن را به او می سپارد. این همان گذار از یک ذهنیت مقایسه گرای منفعل به یک ذهنیت سازنده فعال است که کلید رهایی از حسرت و رسیدن به رضایت درونی است.
می توانیم لوگوس (قوانین ریاضی) را درک کنیم زیرا روح ما خود از جنس همان عقل (لوگوس) جهانی است. هم جنسی، شرط دانایی است. مغز فقط این ارتباط و درک را میسر می سازد. {قسمتی از یادداشت قبلی من با عنوان : " تکامل در سایه حکمت ؛ تقابل نگاه مکانیکی و کل نگر به حقیقت "
یونگ، انسان را چند بخش تقسیم میکنه من اینحا سریع میگم و رد میشم، خودآگاه (تقریبا همان ایگو)
ساحت ناخودآگاه (محلی پر از نماد ها و قید ها و حالت ها)
ساحت self! این مهم ترین قسمت درون ماست! بزرگ ترین. والا ترین بخش روان ما. من self رو همون نفحته روح الهی میدونم ...
همان بخشی از روح الهی که درون ما دمیده شده...
همان حقیقت کل.
حالا بین این ۳ ساحت در درون ما مراودات و تعاملات است...
وقتی که بحران ، سوگ یا هر درد و رنج بزرگی می آید و ساحت خودآگاه را آسیب می زند...
خوداگاه در مواجهه با بحران های بزرگ به راحتی آسیب پذیر می شود
این self است که به کمک میاد. چطوری به کمک میاد؟
خوب ساحتself که نامحدود، بی انتها، و اصلا مادی نیست!
چطور میخواد بیاد کمک ما؟ (کمک خوداگاه یا ایکو)
اینجا پای ناخوداگاه وسط میاد! واسطه هستش!
تصور کنید نور بی نهایت خورشید از یک پنجره رد میشه و داخل یک خانه کوچک میشه....
خوب هم بی نهایت ، داخل خانه محدودی شده، اما به واسطه یک قالب (پنجره).
این پنجره استعاره همان ناخودآگاه است!
ناخودآگاه که با استعاره، نماد ها کار میکنه...
مثلا ما توی یک بحران گیر میکنیم، بحران وجودی حالا هرچی...
در رویا می بینیم که self (حقیقت ، روح الهی) به واسطه ناخودآگاه(نماد ها و کهن الگوهای جهانی) میاد به کمک خودآگاه(ایگو) و باعث میشه تا خودآگاه خودش را باز آفرینی یا بازسازی کنه.
این توی خواب بود.
توی بیداری ممکنه یکهو با یک فرد مواجه بشیم، یکهو با یک کتاب اتفاقی ببینیم یا...
مثل مفهوم همزمانی در یونگ.
وقتی خود فعال می شود، تنها بر روان ما اثر نمی گذارد، بلکه می تواند بر جهان عینی و رویدادهای بیرون نیز تاثیر بگذارد... همان همزمانی یا انفاق های معنا دار:
دقیقا همان وقایع بیرونی هستند که با وضعیت درونی ما هم نوا شده اند (ملاقات اتفاقی با یک مرشد، پیدا کردن کتابی که دقیقا پاسخ سوال شماست، یک پیشامد غیرمنتظره که مسیر زندگی را عوض می کند). اینها تصادف محض نیستند، بلکه نشانه هایی از دخالت self در جهان هستند.
تعاریف مفاهیم که بالا امده:
خودآگاه: فرض کنید یک جزیزه که روی آب است و دیده میشه
ناخوداگاه: اعماق و اقیانوس های اطراف این جزیره که پنهان هست.. خاطرات سرکوب شده، الگوهای فکری ما که نشات گرفته از تجربیات گذشته است که طرز فکر حال ما را هم رقم ایجاد کرده ناخوداگاه.
ناخودگاه جمعی؛ در همون اقیانوس های اطراف جزیره، فقط خاطرات شخصی سرکوب شده ما نیست. (مسائل شخصی زندگی ما) بلکه مفاهیم ازلی و ابدی و پیشینی وجود دارند که جهانی اند!!!
مثلا کهن الگوی خدا، مادر ، قهرمان و...
self:
مرکز روحانی و ازلی و ابدی و بی نهایت روان.
در بحران های وجودی ؛
خودآگاه برهم می ریزد.
Self با واسطه ناخودآگاه می آید کمک و بازسازی می کند ایگو یا همان خوداگاه را.
در نتیجه خودآگاه به واسطه ی کمک حقیقت محض قوی تر از گذشته ساخته میشه.
هرچی این ایگو بیشتر بشکند بیشتر فرصت ظهور self میسر می شود با کمک و واسطه ناخودآگاه جمعی.
هرچیزی که بی نهایت است در قید نگنجد چون دیگر بی نهایت نیست!
ناخودآگاه جمعی بی نهایت را در قالب حد و قید در می آورد تا برای ایگوی مادی قابل استفاده باشد.
ما موجوداتی محدود (ایگو) هستیم که ریشه در نامحدود (self, الهی) داریم. بحران های زندگی، دروازه هایی هستند برای بازگشت به این ریشه. ناخودآگاه جمعی با نمادهایش، زبان این ارتباط است و خود، مقصد نهایی این سفر است. درک قوانین ریاضی (لوگوس) نیز به راستی به این دلیل ممکن است که روان ما، جزیزی از آن عقل کیهانی (لوگوس) است.
درباره پرسش از خود صحبت شد! آیا می توانیم خود را توصیف کنیم! یا هرچه توصیفی کنیم یک حالتی است که عارض شده! پس خود (self) چیه؟
همان روح الهی است که در ما دمیده شده است که نمیتوان ابدا وصفش کرد؟ یا در بند قید و تعریف در اوردش؟
Self (خود) واقعیت واقعی ماست؟
یا ایگو؟
ما می توانیم قوانین جهان (لوگوس) را درک کنیم چون روان ما جزیی از آن عقل کیهانی است
تنها زمانی می توان چیزی را شناخت که میانجی یا شباهتی بین شنونده و شناخته شده وجود داشته باشد. اینجا، لوگوس جهانی با Self الهی درون ما هم جنس است.

وقتی شفا میابیم که بتوانیم آگاهانه و با لذت و بدون استرس تمام خاطرات خوب و بدمان را مرور کنیم... تمامی خاطرات را با چشمانی باز جلوی چشمانمان بیاوریم...
آنها همچون یک کلاف سردرگم و گره درون ذهن ما هستند!!!
که با نگاه کردن بی هراس و بی قضاوت،
ریسمان به ریسمان باز می شوند و جان می یابند.
ذهن ما مثل لوله های آبی است که بند شده! با مرور خاطرات بتر می شود و گرفتگی رفع می شود.
یادآوریشجاعانه و بدون استرس،
آبی است جاری که همهگرفتگی ها را میشوید و می برد.
اگر انها را با چشمان باز ببینیم و تنامی خاطرات مان را یاد آوری کنیم درمان می شویم...
شاید در لحظه مرگ نیز اولین مرحله آرام شدن همبن دوباره دیدن کل زندگی و خاطراتمان باشد.
آرامش نهایی در بازخوانی و مرور کل زندگی بدون مقاومت نهفته است...

آرامش و شفا در گرو پذیرش کامل گذشته است. اگر بتوانیم بدون ترس و قضاوت به خاطراتمان نگاه کنیم، آن ها دیگر به عنوان زخم عمل نمی کنند، بلکه به بخشی از هویت ما تبدیل می شوند که می توانیم از آن ها عبور کنیم.
روش ای ام دی آر (EMDR) حساسیت زدایی منظم با حرکات چشم یک روش درمانی است که کارکردش اینچنین است؛
در طول درمان با رویکرد EMDR، مراجع این فرصت را دارد که با آسیب خود در یک محیط امن مقابله کند. فرد تصاویر ناراحت کننده را به خاطر می آورد در حالی که درمانگر انگشت خود را جلوی چشمان مراجع حرکت می دهد تا حرکت سریع چشم را ایجاد کند. این حرکت سریع چشم در درمان EMDR یک نوع از تحریک دو طرفه است. (این کار باید توسط متخصصین و پزشکان انجام شود)
البته نکته مهم وجود داشتن محض است. نباید به خود آونگ یا مکانیسم پشتش یا حرکتش توجه کرد (فقط باید حضور داشت حضور محض و خاطرات را یادآوری کرد و دریگیر تحلیل مکانیسم چیزی که در حال رخ دادن است نشد)