معاشرت با کتاب های ناب؛ وقتی کوچه پس کوچه بدنبال معنا می گردی!

7 آبان 1404 - خواندن 6 دقیقه - 803 بازدید

هر چه کتاب های خوانده ات، بیشتر می شوند بیشتر در فکر فرو می روی، کم کم هر کدام از کتاب ها می شوند دوستانت، می شوند خانواده ات، می شوند همنشین و همراهت، گاهی بعضی کتاب ها را نیمه خوانده رها می کنی، چون انرژی خوبی از آنها نمی گیری، کتاب هایی که گاهی پر از هیچند و هیچگاه تو را سرمست نمی کنند، رهایشان می کنی؛ اما کتاب هایی هستند که گاهی بارها و بارها سر می کشیشان و باز هم سیرابشان نمی شوی، کتاب هایی که نمی توانی به راحتی، ازشان دل بکنی، بگذاریشان و بروی؛ کتاب هایی روان و روشن، صادق با روح و جانت.

 اگر در کتابخانه ات، تعداد کتاب های مزخرف زیادند تقصیر تو نیست،چرا که قبل از خوانده شدن به تو فروخته شده اند؛ با دیدن این کتاب ها یادت می افتد که اگر در اطرافت افراد نادرست هم زیادند تقصیر تو نیست؛ زیرا تو به جبر زمان و مکان در بین آنهایی. اگر از دورویی متنفری و اطرافت پر از دو رویست تقصیر تو نیست؛ اگر از حرص و آز متنفری اما اطرافت پر از انسانهایی ست که ورقهای زندگیشان، یک در میان پر از حرص و آز است و در هم گره می خورند؛ تقصیر تو نیست؛ تقصیر تو نیست اگر اکثر اطرافیانت معنای زندگی را در جنگ با هم بر سر قدرت، تکه زمینی یا در خراب کردن دیگری حتی به قیمت شهادت دروغین، در انگ زنی و حرافی پشت سر این و آن، در خالی کردن زیر پای دیگران و... می یابند. هر آنچه بیرون از توست و در کتاب دیگریست برای تو مسئولیتی ایجاد نمی کند؛ حتی اگر کتاب زندگیشان با کتاب زندگی تو در یک قفسه، یک کتابخانه، یا یک شهر و یا یک دنیا باشند؛ تو فقط و فقط مسئول نوشته هایی هستی که در زمان و مکانی که موجودیت داشته ای، نوشته ای؛ تو فقط مسئول آنچه هستی که بشخصه انجام می دهی؛ گاهی حتی اشتباهاتی هم داشته ای ولی تا وقتی اشتباهاتت باعث پاره نشدن ورقی از ورقهای کتاب دیگری نشود؛ آن اشتباه مشقیست که تو را با تجربه تر می کند تا مسیر تکامل را طی کنی.

تعداد کتابهای خوانده شده ات به تو نشان خواهد داد؛ کتاب های کمی هستند که برای همیشه منبع مناسبی باشند؛ کتاب ها را گلچین می کنی، کم کم می فهمی هر کتابی، خواندنی نیست؛ بعضی کتاب ها فقط بوی بازاریابی می دهند و انتشارشان من باب تجارت است و بقول قدیمی ها بازاریست، بعضی کتابها، بوی دیکتاتوری می دهند؛ کتابهایی که برایت اعتقاد ات را بدون تفکر رقم می زنند و گاهی متوسل به تقلید می شوند، بعضی بوی انرژی های کاذب و گذرا می دهند، بعضی بی مغزند و پر از تهی و هر چقدر بفشاریشان، اندک نمی از تفکر تراوش نمی کنند؛ بعضی پر از گلایه اند و برخی پر از تخیل های بی اساس و بی منفعت و... 

کتاب که بخوانی؛ حتی صدای کتاب در هنگام خواب از لالایی مادر، آرام بخشتر می شود؛ کتاب که می خوانی؛ نقاط اشتراک را پر رنگ می بینی، کتاب که می خوانی گاهی ترجیح می دهی وقت اندکت را بگذاری برای کتاب های ناب؛ استرس اگر بگیری از جنس این است که باید کاری کنی یا بجایی بروی یا ... اما هنوز مثلا؛ چنین گفت زرتشت را کامل نخوانده ای؛ یا در باب حکمت شوپنهاور را نیاز داری که یکبار دیگر با سلول های خاکستری مغزت ببلعی یا به خاطر می آوری که باید جرعه جرعه مسخ را سربکشی، سقراط را دریابی و کانت و راسل را زیر و رو کنی، بوف کور هدایت را بغل کنی، با پیرمرد و دریای همینگوی، دریاهای واقعیت را درنوردی و با ارسطو و افلاطون مجادله کنی و...

در آن هنگام که اطرافیان درگیر چیزهایی هستند که تو مدتهاست از آنها گذر کرده ای و باز وقت کوتاه تو را با چیزهای سخیف می گیرند و فرصت همنشینی با کتابهایی را از تو می گیرند که برایت کعبه ذهنند و قبله گاه دل؛ دلت می خواهد سر بگذاری به بیابانی که خاکش کتابست، آفتابش کتابست و حتی شوریش هم از جنس کتاب های ناب است و... شاید بگویی: وقتی تنها به کتابها دل خوش کردیم، اصلا زندگی دیگر معنایی هم دارد؟! پاسخ من البته و صدالبته است چراکه هر کدام از کتابها را که میخوانی نه با یک انسان بلکه با انسانهای زیادی سرو کار داری که خودشان را بدون هیچ قصدی به تو می شناساندن و می شناسیشان و معاشرت با آنان چنان برایت کافیست که دیگر به هیچ چیز دیگری محتاج نیستی؛ کتاب های ناب باعث می شوند با نویسندگان و فلاسفه و... معاشرت کنی که بیشترین فیض را در محضرشان می بری و چه چیزی زیباتر از این معاشرت؟!!!! وچه فرصت اندک است،آنهنگام که هنوز آغاز نشده پایان می یابد و تو هنوز کوچه پس کوچه ها را بدنبال معنای واقعی می گردی و از لحظه ای بعد، بی خبری که آیا اصلا دیگر موجودیتی خواهی داشت یا نه!!!