روانشناسی از دیدگاه یک رفتارگرا - جان بی واتسون

12 مهر 1404 - خواندن 7 دقیقه - 43 بازدید


روانشناسی از دیدگاه یک رفتارگرا (مانیفیست رفتارگرایی)

جان واتسون

ترجمه: علی سعیدی


از دیدگاه رفتارگرایان، روانشناسی شاخه ای کاملا عینی از علوم طبیعی است. هدف نظری آن پیش بینی و کنترل رفتار است. از نظر رفتارگرایان، درون نگری بخش اساسی روش های روانشناسی نیست و داده های آن هیچ ارزش علمی ندارند، زیرا به آمادگی محققان برای تفسیر این داده ها بر اساس آگاهی بستگی دارند. رفتارگرایان در تلاش برای استخراج یک الگوی جهانی از پاسخ حیوانات، خط تمایز بین انسان و حیوان را تشخیص نمی دهند. رفتار انسان، با تمام کمالات و پیچیدگی هایش، تنها بخشی از چارچوب تحقیقاتی رفتارگرایان را تشکیل می دهد.

به طور سنتی، استدلال شده است که روانشناسی علم پدیده های آگاهی است. مسائل اصلی مطرح شده، از یک سو، تجزیه حالات (یا فرآیندهای) پیچیده ذهنی به اجزای ساده ابتدایی آنها، و از سوی دیگر، ساخت حالات پیچیده با توجه به این اجزای ابتدایی بود. در این زمینه، دنیای اشیاء فیزیکی (محرک ها، شامل هر چیزی که می تواند فعالیت را در یک گیرنده ایجاد کند)، که حوزه علوم طبیعی را تشکیل می دهد، صرفا به عنوان وسیله ای برای رسیدن به یک نتیجه نهایی در نظر گرفته می شود. این نتیجه نهایی محصول حالات ذهنی است که می توان آنها را "در نظر گرفت" یا "مشاهده کرد". به عنوان مثال، در مورد احساسات، موضوع روانشناختی مشاهده، خود حالت ذهنی است. بنابراین، مسئله احساسات به تعیین تعداد و نوع اجزای ابتدایی، مکان، شدت، ترتیب ظاهر شدن آنها و غیره خلاصه می شود.

بر این اساس، درون نگری روشی بی نظیر است که به وسیله آن می توان پدیده های معنوی را برای اهداف تحقیقشان دستکاری کرد. در این رویکرد، داده های رفتاری (شامل هر آنچه که در روانشناسی تطبیقی ​​با این نام به آن اشاره می شود) به خودی خود ارزشی ندارند. آنها فقط تا جایی اهمیت دارند که بتوانند حالات آگاهی را روشن کنند (چه مستقیما بر حالت آگاهی مشاهده گر، چه غیرمستقیم بر حالت آگاهی آزمایشگر). چنین داده هایی باید، حداقل به صورت قیاسی یا غیرمستقیم، به حوزه روانشناسی تعلق داشته باشند.

در واقع، گاهی اوقات روانشناسانی وجود دارند که حتی نسبت به این ارجاعات قیاسی نیز تردید دارند. این تردید اغلب در سوالی که محقق رفتاری با آن مواجه می شود، خود را نشان می دهد: "مطالعه حیوانات چه ارتباطی با روانشناسی انسان دارد؟" وظیفه من بررسی این سوال است. در کار خودم، به این سوال علاقه مند بودم و اهمیت کامل آن را درک می کردم، اما نمی توانستم هیچ ارتباط قطعی بین آن و درک روانشناسی که توسط روانشناسی که آن را پرسیده بود، کشف کنم. امیدوارم این اعتراف، وضعیت را تا حدی روشن کند که دیگر نیازی به دنبال کردن مسیرهای نادرست در کار خود نداشته باشیم. باید بپذیریم که حقایق فوق العاده مهمی که از مطالعات پراکنده احساسات حیوانات که با استفاده از روش رفتارگرایی انجام شده اند، جمع آوری شده اند، تنها به یک نظریه کلی از فرآیندهای حسی انسان کمک کرده اند. اما برای تعریف مسیرهای جدید برای تحقیقات تجربی کافی نبوده اند. آزمایش های متعددی که ما در مورد یادگیری انجام داده ایم نیز سهم بسیار کمی در روانشناسی انسان داشته اند. کاملا واضح به نظر می رسد که نوعی مصالحه ضروری است: یا روانشناسی باید دیدگاه خود را تغییر دهد تا حقایق رفتاری را صرف نظر از اینکه به مشکلات آگاهی مربوط می شوند یا خیر، در بر بگیرد. یا مطالعه رفتار باید به یک علم کاملا جداگانه و مستقل تبدیل شود. اگر روانشناسانی که انسان ها را مطالعه می کنند، با تلاش های ما بی مهر باشند و از تغییر موضع خود امتناع ورزند، رفتارگرایان مجبور خواهند شد از انسان ها به عنوان آزمودنی های خود استفاده کنند و روش های تحقیقاتی را به کار گیرند که دقیقا منعکس کننده روش های جدید به کار رفته در کار با حیوانات باشد.


۱. روانشناسی انسان نتوانسته الزامات یک علم طبیعی را برآورده کند. این ادعا که موضوع مطالعه آن پدیده های آگاهی است و درون نگری تنها روش مستقیم برای دستیابی به این حقایق است، نادرست است.

این علم درگیر پرسش های نظری شده است که اگرچه ضروری هستند، اما رویکرد تجربی به آنها راه ندارد. در جستجوی پاسخ به این پرسش ها، علم بیشتر و بیشتر از مسائلی که بر منافع حیاتی انسان تاثیر می گذارند، منحرف می شود.

۲. از دیدگاه رفتارگرایان، روانشناسی شاخه ای کاملا عینی و تجربی از علوم طبیعی است که به اندازه علومی مانند شیمی و فیزیک به درون نگری کمی نیاز دارد. همه موافقند که رفتار حیوانات را می توان بدون توسل به آگاهی مطالعه کرد. دیدگاه غالب این بوده است که چنین داده هایی تنها تا جایی ارزشمند هستند که بتوان آنها را با قیاس هایی از نظر آگاهی تفسیر کرد. موضعی که ما اتخاذ کرده ایم این است که رفتار انسان و حیوان باید در یک سطح و به همان اندازه برای درک کلی رفتار مهم در نظر گرفته شوند. می توان از آگاهی به معنای روانشناختی صرف نظر کرد. طبق این فرض، مشاهدات جداگانه از «حالات آگاهی» دیگر وظیفه روانشناس نیست، بلکه وظیفه فیزیکدان نیز هست. می توانیم این بازگشت به استفاده غیرتامل آمیز و ساده لوحانه از آگاهی را در نظر بگیریم. به این معنا، می توان گفت آگاهی ابزار یا وسیله ای است که از طریق آن همه علوم عمل می کنند. در هر صورت، درمانی که به درستی توسط دانشمندان استفاده می شود، در حال حاضر مشکلی برای فلسفه است، نه برای روانشناسی.

۳. از دیدگاهی که در اینجا مطرح شد، حقایق مربوط به رفتار آمیب، بدون ارجاع به رفتار انسان، به خودی خود دارای ارزش هستند.

در زیست شناسی، مطالعه تفاوت های گونه ای و صفات ارثی در آمیب ها، حوزه جداگانه ای را تشکیل می دهد که باید بر اساس قوانین زیربنایی فرآیندهای زندگی یک گونه معین توضیح داده شود. نتایجی که از این طریق به دست می آیند، به هیچ شکل دیگری تعمیم داده نمی شوند. علیرغم فقدان ظاهری کلیت، اگر قرار باشد تکامل به طور کلی تنظیم و کنترل شود، چنین تحقیقاتی باید انجام شود.

به همین ترتیب، اگر قرار است پدیده های رفتاری در حوزه کنترل علمی قرار گیرند، قوانین رفتار آمیب (دامنه پاسخ و تعیین محرک، شکل گیری عادت، پایداری عادت، تداخل و تثبیت عادت ها) باید فی نفسه و برای خودشان تعریف و ارزیابی شوند، صرف نظر از اینکه چقدر کلی هستند و چقدر برای سایر اشکال اهمیت دارند.

۴. رد پیشنهادی حالات آگاهی به عنوان موضوعات مستقل تحقیق، مانعی را که بین روانشناسی و سایر علوم وجود دارد، از بین می برد. داده های روانشناختی به همبسته های عملکردی ساختار تبدیل می شوند و خود را می توان با اصطلاحات فیزیکوشیمیایی توضیح داد.

۵. روانشناسی به عنوان یک علم رفتاری در نهایت می خواهد چندین مسئله واقعا موجود را که روانشناسی به عنوان یک علم درون نگر به آنها پرداخته است، نادیده بگیرد. به احتمال زیاد، حتی این مسائل باقی مانده را می توان به گونه ای فرموله کرد که روش های رفتاری بهبود یافته (همراه با روش هایی که هنوز کشف نشده اند) به راه حل آنها منجر شود.