شهناز علیم
31 یادداشت منتشر شده«وقتی نمی توانی شغلت را عوض کنی: راهنمای روان شناختی برای ساختن معنا در دل اجبار»
در دنیایی که مدام از ما می خواهد “خودت را پیدا کن”، “شغلت را عوض کن”، “به دنبال علاقه ات برو”، بسیاری از افراد در موقعیتی هستند که نمی توانند شغلشان را تغییر دهند.
نه به خاطر تنبلی، بلکه به خاطر مسئولیت، شرایط اقتصادی، یا محدودیت های بیرونی.
این یادداشت برای آن هاست—برای کسانی که هر روز با حس بی معنایی، فرسودگی، و دل زدگی سر کار می روند، اما نمی توانند در را باز کنند و بیرون بروند.
شاید تو آن یک نفر باشی.
شاید هم کسی که دوستش داری.
شاید یکی از هزاران نفری که هر روز صبح، با صدای زنگ ساعت، به اجبار از خواب بیدار می شوند.
نه برای رفتن به جایی که دوست دارند،
بلکه برای رفتن به جایی که باید بروند.
شغلی که نه دوستش دارند، نه می توانند ترکش کنند.
کاری که هر روز مثل سنگی روی سینه شان می نشیند.
محیطی که در آن، نه دیده می شوند، نه شنیده.
و با این حال، می مانند.
به خاطر مسئولیت، به خاطر فرزند، به خاطر اجاره خانه، به خاطر ترس.
اگر تو یکی از آن هایی،
می خواهم بدانی که من تو را می فهمم.
نه از روی کتاب، نه از روی نظریه،
بلکه از دل همان حس هایی که تو هر روز با آن ها زندگی می کنی.
می دانم که گاهی حس می کنی داری محو می شوی.
که دیگر نمی دانی کی هستی، چرا اینجایی، و تا کی باید ادامه بدهی.
می دانم که گاهی حتی از خودت خجالت می کشی که چرا نمی توانی شغلت را دوست داشته باشی.
که چرا نمی توانی مثل دیگران، با انگیزه و اشتیاق، صبح را آغاز کنی.
اما تو تنها نیستی.
و این حس، نه نشانه ی ضعف، بلکه نشانه ی زنده بودن توست.
نشانه ی این که هنوز چیزی درونت هست که می خواهد زندگی کند، نفس بکشد، معنا پیدا کند.
من این یادداشت را برای تو می نویسم.
نه برای نصیحت، نه برای قضاوت،
بلکه برای همراهی.
برای اینکه دستت را بگیرم،
و با هم، آرام آرام، از روی این پل معلق ترسناک رد شویم.
تو ارزشش را داری.
و من اینجا هستم، با تو، در کنار تو.
##شناخت ریشه های نارضایتی##
^ وقتی نمی دانی دقیقا از چه چیزی خسته ای^
گاهی آدم فقط می داند که خسته است.
اما نمی داند از چه.
از خود کار؟ از آدم ها؟ از محیط ؟ از بی معنایی؟ از تکرار؟ از نادیده گرفته شدن؟ از ناکافی بودن؟
و این ندانستن، خودش یک درد است.
مثل اینکه در تاریکی راه می روی و نمی دانی کدام سنگ، پای تو را زخمی کرده.
اگر تو یکی از آن هایی هستی که فقط می دانی “نمی خواهی آن جا باشی”،
اما نمی دانی چرا،
بیا با هم آرام آرام، این تاریکی را روشن کنیم.
می دانم که شاید از خودت پرسیده باشی:
«چرا این قدر بی انگیزه ام؟»
«چرا هیچ چیز در کارم مرا خوشحال نمی کند؟»
«چرا حس می کنم دارم محو می شوم؟»
و شاید هیچ کس نپرسیده باشد:
«دقیقا از چه چیزی خسته ای؟»
من این سوال را از تو می پرسم.
نه برای قضاوت، بلکه برای کشف.
برای اینکه با هم، لایه به لایه، این درد را بشناسیم.
#راهکارهای روان شناختی
در روان درمانی، ما به دنبال “لایه های نارضایتی” می گردیم.
مثل کندن پوست پیاز، هر لایه، احساسی پنهان را آشکار می کند.
تمرین پیشنهادی:
- بنویس: «شغلم مثل...»
مثلا: «شغلم مثل دیواری ست که هیچ پنجره ای ندارد.»
✓بعد بپرس: «این دیوار از چه ساخته شده؟ ترس؟ بی معنایی؟ خشم؟»
✓ کدام بخش از کارت بیشترین فشار را وارد می کند؟
✓آیا لحظه ای هست که حس زنده بودن داشته باشی؟
✓ اگر شغلت یک شخصیت بود، چه شکلی داشت؟ با تو چطور رفتار می کرد؟
مثال
مراجع می گوید: «از کارم متنفرم.»
درمانگر می پرسد: «اگه این کار یه شخصیت بود، چه لباسی می پوشید؟»
مراجع: «لباس نظامی، سرد و بی احساس.»
درمانگر: «شاید داری با بخشی از گذشته ات کار می کنی، نه فقط با یک شغل.»
## ساختن معنا در دل اجبار##
^وقتی نمی توانی مسیر را عوض کنی، نگاهت را عوض کن^
شاید شغلت را دوست نداری.
شاید هر روز حس می کنی داری بخشی از خودت را جا می گذاری پشت در محل کار.
شاید حس می کنی داری محو می شوی، بی صدا، بی اثر.
اما هنوز چیزی درونت هست که می خواهد معنا پیدا کند.
و این معنا، همیشه در بیرون نیست.
گاهی در دل همان اجبار، همان تکرار، همان خستگی، می توان معنا ساخت.
می دانم که شاید بگویی:
«من هیچ اختیاری ندارم. نمی توانم شغلم را عوض کنم. پس چه فایده؟»
و من نمی گویم که باید خوشحال باشی.
نمی گویم که باید شکرگزار باشی.
فقط می گویم: شاید بتوانی معنا را در چیزهای کوچک بسازی.
در لحظه هایی که هنوز مال تو هستند.
در انتخاب هایی که هنوز در دست تو هستند.
مثل کسی که در زندان، دیوار را با شعر تزئین می کند.
نه برای فرار، بلکه برای زنده ماندن.
# راهکارهای روان شناختی
در معنا درمانی (لوگوتراپی)، ما می گوییم:
«انسان می تواند در رنج، معنا پیدا کند.»
نه به عنوان توجیه، بلکه به عنوان راهی برای بیدار ماندن.
تمرین های پیشنهادی:
- هر روز صبح، یک جمله ی امیدبخش بنویس و روی میز کارت بگذار.
- بخشی از کارت را به چشم تمرین مراقبه ببین—مثلا تایپ کردن را با آگاهی انجام بده.
- با یک همکار، گفت وگویی صمیمی آغاز کن. شاید او هم مثل تو باشد.
- پروژه ای کوچک برای خودت بساز—نوشتن، یادگیری، یا حتی کمک به دیگران.
مثال
کارمندی که هر روز یک جمله ی شاعرانه روی میز می گذارد:
«امروز، حتی اگر تکراری باشد، من می توانم با مهربانی ام تفاوت بسازم.»
حالا به این سوالات پاسخ بده:
- آیا لحظه ای در روز هست که حس زنده بودن داشته باشی؟
- چه چیز کوچکی می تواند حس معنا را برایت زنده کند؟
- آیا می توانی بخشی از کارت را به چشم تمرین رشد ببینی؟
_«معنا، گاهی در ترک دیوار، مثل گل می روید.
نه برای فرار، بلکه برای زنده ماندن.»_
## دیالوگ با خود و شغل##
^ وقتی نمی توانی فرار کنی، حرف بزن^
گاهی آن قدر در رنج شغلی غرق می شوی که حتی نمی دانی با چه چیزی در جنگی.
شاید با خودت.
شاید با تصویری از موفقیت که دیگر به تو تعلق ندارد.
شاید با شغلی که مثل یک غریبه، هر روز کنارت می نشیند، اما هیچ حرفی بین تان رد و بدل نمی شود.
اما اگر نمی توانی فرار کنی، می توانی حرف بزنی.
نه برای شکایت، بلکه برای شناخت.
نه برای تغییر بیرونی، بلکه برای بازگشت به درون.
می دانم که شاید سال هاست فقط سکوت کرده ای.
که فقط گفته ای: «باید تحمل کنم.»
اما سکوت، گاهی درد را عمیق تر می کند.
✓ با شغلت حرف بزن
✓ با خودت حرف بزن
بیا تا از حالت “تحمل” به حالت “دیالوگ” برسیم.
# راهکارهای روان شناختی
در روان درمانی، دیالوگ با بخش های مختلف روان، یکی از ابزارهای شفابخش است.
در اینجا، شغل را به عنوان یک شخصیت تصور می کنیم—کسی که می توانی با او حرف بزنی، از او بپرسی، و حتی با او مذاکره کنی.
تمرین های پیشنهادی:
✓ نامه به شغل: بنویس که چه احساسی نسبت به او داری. بدون سانسور.
✓ صندلی خالی: تصور کن شغلت روبه رویت نشسته. با او حرف بزن. بپرس: «چرا این قدر سختی؟»
✓گفت وگو با خود شاغل: بنویس که چه چیزی را از خودت در این شغل جا گذاشته ای. چه چیزی را باید پس بگیری.
سوالاتی که باید به خودت پاسخ بدهی :
- اگر می توانستی با شغلت حرف بزنی، چه می گفتی؟
- چه چیزی را از تو گرفته که باید پس بگیری؟
- آیا می توانی بخشی از کارت را به چشم تمرین رشد ببینی؟
مثال
مراجع می گوید: «نمی دانم چطور با این حس کنار بیایم.»
درمانگر می گوید: «بیا نامه ای بنویس به شغلت. نه برای چاپ، فقط برای رهایی.»
و مراجع می نویسد:
> «تو را نمی خواستم، اما با تو زندگی می کنم.
> هر روز با تو روبه رو می شوم، اما هیچ وقت با تو حرف نزدم.
> امروز می خواهم بپرسم: چرا این قدر بی رحمی؟
> و شاید بفهمم که تو هم فقط نقشی هستی در نمایش زندگی من.»
_«وقتی با شغلت حرف بزنی، شاید بفهمی که او هم از تو چیزی می خواهد.
و شاید آن وقت، اجبار به رابطه تبدیل شود.
و رابطه، به معنا.»_
##همراهی، نه راه حل##
^ اگر نمی دانی چه باید بکنی، اشکالی ندارد—من اینجا هستم^
شاید بعد از خواندن این یادداشت، هنوز ندانی باید چه کار کنی.
شاید هنوز همان حس خستگی، همان بی میلی، همان اجبار، در دل تو باشد.
و من نمی خواهم به تو بگویم که “همه چیز درست می شود”،
یا “فقط مثبت فکر کن”،
یا “باید شکرگزار باشی”.
من فقط می خواهم بگویم:
تو را می فهمم.
و این فهمیدن، خودش یک آغاز است.
تو انسانی هستی که در دل اجبار، هنوز دنبال معناست.
و این یعنی هنوز زنده ای.
هنوز امیدی هست.
هنوز چیزی درونت هست که می خواهد دیده شود، شنیده شود، دوست داشته شود.
اگر نمی دانی چه باید بکنی،
اشکالی ندارد.
همین که این نوشته را خواندی،
یعنی داری راهی را آغاز می کنی.
راهی که شاید آهسته باشد،
شاید پر از تردید،
اما تنها نیستی.
من اینجا هستم، با تو، در کنار تو.
و اگر بخواهی، می توانیم با هم ادامه دهیم.
می توانیم تمرین هایی طراحی کنیم،
می توانیم فرم هایی بسازیم،
می توانیم واژه هایی پیدا کنیم که درد تو را ترجمه کنند.
تو ارزشش را داری.
و این نوشته، فقط یک متن نیست—
این، دست من است که به سوی تو دراز شده.
_«اگر نمی توانی شغلت را عوض کنی، معنایش را عوض کن.
و اگر نمی توانی معنایش را پیدا کنی، بیا با هم بسازیمش.»_
بیا دوباره پیشنهاد های من را مرور کنیم نه به عنوان یک تمرین یا روش درمانی بلکه مثل یک دعوت —بک حرکت، بک معنا، بک بازگشت به خود.
🌻🌻🌻🌻🌻
۱. ساختن «جزیره های معنا» در دل روز کاری
وقتی نمی توانی کل شغل را تغییر دهی، می توانی در دل آن، نقاطی بسازی که به تو تعلق دارند.
پیشنهادها:
- نوشتن یک جمله ی امیدبخش روی میز کارت هر روز
- انتخاب موسیقی ای که صبح ها تو را آرام می کند
- تزئین گوشه ای از محل کارت با چیزی که دوستش داری (گل، عکس، شعر) طبق سلیقه خودت
- گفت وگوی کوتاه و صمیمی با یک همکار، حتی اگر فقط درباره ی هوا باشد
هدف:
بازگرداندن حس مالکیت، حس حضور، حس زنده بودن
۲. نوشتن «دفتر گفت وگو با شغل»
یک دفتر بردار و هر روز چند خط بنویس:
- امروز شغلم با من چه کرد؟
- من چه چیزی از خودم در این کار جا گذاشتم؟
- اگر می توانستم با شغلم حرف بزنم، چه می گفتم؟
- امروز چه چیزی را از این اجبار یاد گرفتم؟
هدف:
تبدیل سکوت به دیالوگ، و دیالوگ به شناخت.
۳. تمرین های مراقبه ی شغلی
حتی در کارهای تکراری، می توان لحظه هایی از حضور ساخت.
تمرین ها:
- هنگام تایپ کردن، فقط به حرکت انگشتانت توجه کن
- هنگام راه رفتن در محل کار، با هر قدم بگو: «من هستم»
- هنگام خستگی، چشم ها را ببند و سه نفس عمیق بکش، با جمله ای مثل: «این لحظه مال من است»
هدف:
بازگرداندن بدن و ذهن به لحظه ی حال، حتی در دل اجبار.
۴. ساختن پروژه ی موازی
اگر شغلت معنا نمی دهد، پروژه ای بساز که معنا بدهد—حتی اگر کوچک باشد.
پیشنهادها:
- نوشتن خاطرات کاری برای تبدیل به مقاله یا کتاب
- یادگیری مهارتی جدید در زمان های آزاد ( آموختن یک ساز ، یک تمرین ورزشی )
- طراحی یک فرم، تمرین، یا دفترچه برای دیگران که مثل خودت هستند
- شرکت در گروه های حمایتی یا آنلاین برای همدردی و هم فکری
هدف:
بازگرداندن حس رشد، حس تاثیر، حس آینده.
۵. یافتن «شاهد» برای رنجت
رنج، وقتی دیده شود، سبک تر می شود.
اگر درمانگری داری، یا دوستی، یا حتی همین نوشته،
بگذار کسی شاهد رنجت باشد.
نه برای حل کردن، بلکه برای همراهی.
و جمله ی پایانی :
_«اگر نمی توانی از این شغل بیرون بیایی، بیا از درونت عبور کنیم.
بیا با هم، معنا را در دل اجبار بسازیم.
نه برای فرار، بلکه برای زنده ماندن.»_
نویسنده : شهناز علیم
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی