تبیین سوگ براساس نظریه گذارهای روانی اجتماعی پارکس

10 مرداد 1404 - خواندن 10 دقیقه - 20 بازدید

سوگ در پی فقدان عزیزان رخ می­دهد و طیف وسیعی از احساسات ماتم و خشم را در بر می­گیرد. سوگ پاسخ طبیعی به فقدان است و نشان دهنده یک پاسخ انطباقی به فقدان مرتبط با غم می­باشد. به نحوه­ای که ما به داغدیدگی واکنش نشان می­دهیم، سوگ نامیده می­شود که یک واکنش فرگیر و همگانی است که شامل نشانه­های عاطفی، بدنی و شناختی می­شود (اسدی et al., 1404). در طول نیم قرن گذشته، نظریه­های زیادی برای توضیح دل­بستگی انسان و واکنش­های سوگ ناشی از فقدان ارائه شده­اند. برخی از این نظریه­ها توسط پژوهشگرانی ارائه شده­اند که گروه­های بزرگی از افراد سوگوار را بررسی کرده­اند. سایر نظریه­ها نیز توسط ورانپزشکان، روانشناسان و بقیه متخصصان بهداشت روانی ارائه شده­اند که به دنبال درمان افراد سوگوار هستند (والش, 2012). فقدان ناشی از مرگ، یک آسیب روانی شدید به­شمار می­آید و به همین دلیل، بسیار مورد بررسی و پژوهش قرار گرفته است. در واقع، گاهی این تصور ایجاد می­شود که سوگ و سوگواری، فقط به همین نوع فقدان محدود می­شود؛ اما برخی فقدان­ها با سوگ همراه نیستند و بسیاری از فقدان­ها ریشه در عواملی غیر از فقدان ناشی از مرگ دارند. سوگ در اصل، احساسی است که ما را به سوی چیزی یا کسی که اکنون وجود ندارد، جذب می­کند. این احساس از آگاهی نسبت به تفاوت میان «جهانی که هست» و «جهانی که باید باشد» پدید می­آید. این موضوع برای پژوهشگران چالشی ایجاد می­کند، زیرا کشف جهان واقعی دشوار نیست، اما جهانی که باید باشد یک ساخت ذهنی درونی است. برای مثال دو زنی که شوهران خود را از دست داده­اند سوگ را به­صورت مشابه تجربه نمی­کنند؛ یکی ممکن است عمیقا دلتنگ همسرش باشد و دیگری ممکن است به بازگشت شوهرش تمایلی نداشته باشد بلکه سوگ را به­صورت از دست دادن جایگاهی که ازدواج به او داده بود تجربه می­کند (Parkes, 1988).

نظریه گذارهای روانی اجتماعی چیست؟

یکی از نظریاتی که تجربه سوگ را توضیح می­دهد، نظریه گذارهای روانی اجتماعی[1] پارکس[2] می­باشد. مدل گذارهای روانی-اجتماعی در مواجهه با فقدان، چهارچوبی قدرتمند برای درک فقدان به­عنوان یک فرایند پویا فراهم می­کند؛ فرایندی که با واکنش­های هیجانی و سازگاری­های روانی-اجتماعی در برابر فقدان مشخص می­شود. پارکس معتقد است که تجربه فقدان دنیای مفروض فرد را به چالش می­کشد (ساختار درونی که فرد از زندگی، از خود و از دیگران انتظار دارد). در این رویکرد، سوگ صرفا درباره غیاب آنچه که از دست رفته نیست، بلکه درباره بازسازی دیدگاه جدیدی نسبت به جهان است. پارکس بیان می­کند که سوگ را نمی­توان به­عنوان یک وضعیت ثابت در نظر گرفت، بلکه باید آن را یک فرایند پویا تلقی کرد؛ فرایندی که نه تنها شامل مجموعه­ای از نشانه­ها است که به فقدان ایجاد می­شود، بلکه در بر گیرنده مجموعه­ای از واکنش­ها است که به­تدریج با یکدیگر ترکیب شده و جایگزین می­شوند (Conceição & Melo, 2025). نظریه گذارهای روانی اجتماعی توضیح می­دهد که چگونه رویدادهای تنش­زا و ناگهانی نیازمند بازنگری و مواجهه با از دست دادن «جهان فرضی» فرد هستند؛ جهانی که بر پایه باورها، انتظارات و فرضیات شخص بنا شده بود که این تجربیات می­توانند پیامدهای عمیق و پایداری در زندگی فردی و روانی افراد داشته باشند (Weaver et al., 2022).

بنابراین همانگونه که توضیح داده شد، می­توان دریافت که این نظریه، فقدان­های ثانویه را توضیح می­دهد. زمانی که یک عزیزی می­میرد، هر چیزی که پیش از آن در زندگی خود بدیهی می­پنداشتیم (جهان فرضی) از هم می­پاشد و ما ناچاریم یک «هنجار جدید» ایجاد کنیم که در آن فرد فوت شده هیچ نقشی نداشته باشد (گراس, 1402). از لحاظ علمی، درمانگر با این پیش فرض که بیان احساسات مرتبط با متوفی کار کردن روی آن و سازگاری با فقدان را تسهیل می­کند، اعضا را برای به­یاد آوردن خاطره درباره او تشویق می­کند. با پذیرش واقعیت یک جهان فرضی جدید بدون متوفی، سازگاری شناختی حاصل می­شود (کیسن & بلاچ, 1402). از نظر پارکس، هم سوگواری و هم بازآموزی مهارت­ها به زمان نیاز دارد، به­صورتی که در طی این دوره وابستگی به استقلال تا حدی وابستگی به دیگران وجود دارد، اما این وابستگی به­تدریج از بین می­رود (وردن, 2009). اکنون بخش­های این نظریه را بیشتر توضیح می­دهیم.

جهان فرضی

جهان درونی که باید در جریان یک فرآیند (گذار روانی-اجتماعی) دگرگون شود، شامل تمام انتظارات و فرضیاتی است که در اثر تغییر در فضای زندگی ما بی­اعتبار می­شوند- فضای زندگی به بخشی از جهان اطلاق می­شود که به­طور مستقیم بر ما تاثیر می­گذار (پارکس، 1988؛ به نقل از لوین، 1935). این انتظارات بخشی از یک طرح­واره سازمان­یافته یا «جهان فرضی» را تشکیل می­دهند؛ ساختاری ذهنی که شامل تمام چیزهایی است که براساس تجربیات گذشتهمان آنها را حقیقت می­پنداریم. این مدل درونی از جهان، همان چیزی است که به­طور مداوم با داده­های حسی ورودی تطبیق داده می­شوند تا بتوانیم خود را جهت­دهی کنیم، موقعیت­ها را تشخیص دهیم و رفتارمان را براساس آن برنامه­ریزی کنیم. مرگ همسر، فرضیاتی را بی­اعتبار می­کند که در جنبه­های مختلف زندگی نفوذ دارند- از لحظه بیدار شدن در تا خوابیدن در تخت خالی، عادت­های رفتاری (مثل چیدن میز برای دو نفر) و فکری (مثل باید از شوهرم در مورد این موضوع بپرسم) باید بازنگری شوند تا فرد بازمانده بتواند به­عنوان یک بیوه به زندگی ادامه دهد (Parkes, 1988).

درد ناشی از تغییر

ایجاد چنین تغییراتی آسان نیست، چراکه یک فرایند گذار روانی-اجتماعی نه تنها مستلزم بازنگری در تعداد زیادی از فرضیات ما درباره جهان است، بلکه اغلب این فرضیات به عادت­های فکری و رفتاری تبدیل شده­اند که اکنون تقریبا به­صورت خودکار عمل می­کنند. سوگ ناشی از فقدان زمانی شدیدتر می­شود که فرد از دست رفته همان کسی باشد که در زمان­های دشوار به او رجوع می­کردیم. زن بیوه، در مواجهه با بزرگترین بحران زندگی­اش به سوی کسی رجوع می­کند دیگر وجود ندارد (Parkes, 1988).

کنار آمدن و دفاع کردن

البته انسان­ها در مواجهه با اضطرابی که به سطحی از آشفته­کنندگی می­رسد، کاملا ناتوان نیستند. افراد در دوره­های گذار روانی اغلب از چالش­های دنیای بیرونی کناره­گیری می­کنند، خود را در خانه منزوی می­سازند، و تماس­های اجتماعی­شان را به گروه کوچکی از افراد مورد اعتماد محدود می­کنند. آنها ممکن است از موقعیت­ها یا زنجیره افکاری اجتناب کنند که تضاد میان جهان درونی و بیرونی را به­طور ملموس آشکار می­سازد؛ ممکن است زندگی خود را با فعالیت­های انحرافی پر کنند یا واقعیت کامل آنچه رخ داده را به­طور کامل انکار نمایند. در چنین شرایطی، طیف کامل مکانیسم­های دفاعی روان­شناختی می­تواند فعال شود تا فرد را از مواجه­ای بیش از حد دردناک با واقعیت فقدان محافظت کند. این دفاع­ها اغلب موفق می­شوند از تبدیل اضطراب به حالت آشفته و ناتوان­کننده جلوگیری کنند، اما در عین حال ممکن است فرایند یادگیری مجدد را به تاخیر بیندازند (Parkes, 1988).

ارزیابی وضعیت

شدت یک گذار روانی-اجتماعی به حدی است که به­طور همزمان موجب اختلال در چندین حوزه عملکری می­شود، به­طور مثال فقدان همسر ممکن است موجب یک یا چند مورد از این پیامدها شود: فقدان شریک جنسی، فقدان محافظت در برابر خطر، فقدان اطمینان از ارزشمندی خود، فقدان شغل، فقدان همنشینی و همراهی، فقدان درآمد، فقدان شریک تفریحی، فقدان جایگاه اجتماعی، فقدان انتظارات آینده، فقدان اعتماد به نفس، فقدان خانه، و فقدان والد برای فرزندان. با این حال، این فقدان می­تواند پیامدهای مثبتی نیز به همراه داشته باشد، مانند: رهایی مسئولیت­ها، برخورداری از مراقبت دیگران، دریافت همدلی و افزایش محبت، نسبت دادن ویژگی­های قهرمانانه (به فرد متوفی)، دستاوردهای مالی، و آزادی برای تحقق ظرفیت­هایی که قبلا سرکوب شده بودند. این پیامدهای اخیر نیز مستلزم تغییر در فضای زندگی هستند و نیازمند بازنگری در تجربیات فردی هستند. اما از آنجایی که این تغییرات می­توانند به فرایند بازسازی کمک کنند- مثلا با فراهم کردن زمان و فرصت برای تامل درونی، و محافظت فرد از تهدیدهای بیرونی در این دوره- بیشتر احتمال دارد گذار را تسهیل یا مختل کنند. بنابراین گذارهای روانی اجتماعی به­عنوان درهم تنیدگی پیچیده­ای از فرآیندهای روانشناختی و اجتماعی پدیدار می­شوند؛ فرایندهایی که پیامدهایشان برای فرد تجربه­کننده اغلب نامشخص هستند، و برای فردی که قصد کمک دارد، حتی نامشخص­تر است (Parkes, 1988).

مقاومت در برابر تغییر

اگرچه تغییرات جزئی اغلب با آغوش باز پذیرفته می­شوند، اما تغییرات عمده معمولا با مقاومت روبرو هستند. مقاومت در برابر تغییر از دیدگاه برنامه­ریزان اغلب به­عنوان مناع تلقی می­شود، اما این مقاومت همیشه غیرمنطقی یا زیان­بار نیست. ما تنها می­توانیم موقعیت­های جدید را با فرضیاتی ارزیابی کنیم که از موقعیت­های پیشین نشات گرفته­اند. نخستین تلاش افراد در برابر تغییر باید این باشد که آن را در سایه فرضیات پیشین تفسیر کنیم. کنار گذاشتن مدل­های قدیمی صرفا به دلیل ناسازگاری ظاهری با شرایط جدید، اقدامی خطرناک و اغلب غیرضروری است. بررسی دقیق­تر نشان می­دهد که ارزیابی اولیه ما نادرست بوده و تضاد موجود بیشتر ظاهری بوده تا واقعی. امتناع از پذیرش تغییر فرصتی فراهم می­آورد تا فرد در ذهن خود پیامدهای احتمالی آن را مرور و تمرین کند. برای مثال، بیماری که از انجام جراحی سرباز می­زند، ممکن است نیاز داشته باشد پیش از تغییر نظر، درباره پیامدهای آن با پزشک و خانواده­اش گفتگو کند. در این فرایند، او در حال ساختن مدل جدیدی از جهان است که در صورت وقوه تغییر به انتقال و گذار روان­تر کمک می­کند. از سوی دیگر، ممکن است زمانی فرابرسد که مقاومت در برابر تغییر خطرناک­تر از پذیرش آن باشد. زیرا فردی که در حال گذار است، فاقد مدل­های فکری و رفتاری مناسب برای مواجهه با وضعیت جدید خواهد بود و در نهایت احساس ناتوانی و تهدید خواهد کرد. در چنین شرایطی سه چیز ضروری است: حمایت عاطفی، محافظت در دوره­های ناتوانی، و کمک به کشف مدل­های جدیدی از جهان که با وضعیت نوظهور سازگار باشند. دو مورد اول باید پیش از زمانی فراهم شوند که فرد احساس امنیت کافی برای پذیرش مورد سوم را داشته باشد (Parkes, 1988).