تبیین سوگ براساس نظریه گذارهای روانی اجتماعی پارکس
سوگ در پی فقدان عزیزان رخ میدهد و طیف وسیعی از احساسات ماتم و خشم را در بر میگیرد. سوگ پاسخ طبیعی به فقدان است و نشان دهنده یک پاسخ انطباقی به فقدان مرتبط با غم میباشد. به نحوهای که ما به داغدیدگی واکنش نشان میدهیم، سوگ نامیده میشود که یک واکنش فرگیر و همگانی است که شامل نشانههای عاطفی، بدنی و شناختی میشود (اسدی et al., 1404). در طول نیم قرن گذشته، نظریههای زیادی برای توضیح دلبستگی انسان و واکنشهای سوگ ناشی از فقدان ارائه شدهاند. برخی از این نظریهها توسط پژوهشگرانی ارائه شدهاند که گروههای بزرگی از افراد سوگوار را بررسی کردهاند. سایر نظریهها نیز توسط ورانپزشکان، روانشناسان و بقیه متخصصان بهداشت روانی ارائه شدهاند که به دنبال درمان افراد سوگوار هستند (والش, 2012). فقدان ناشی از مرگ، یک آسیب روانی شدید بهشمار میآید و به همین دلیل، بسیار مورد بررسی و پژوهش قرار گرفته است. در واقع، گاهی این تصور ایجاد میشود که سوگ و سوگواری، فقط به همین نوع فقدان محدود میشود؛ اما برخی فقدانها با سوگ همراه نیستند و بسیاری از فقدانها ریشه در عواملی غیر از فقدان ناشی از مرگ دارند. سوگ در اصل، احساسی است که ما را به سوی چیزی یا کسی که اکنون وجود ندارد، جذب میکند. این احساس از آگاهی نسبت به تفاوت میان «جهانی که هست» و «جهانی که باید باشد» پدید میآید. این موضوع برای پژوهشگران چالشی ایجاد میکند، زیرا کشف جهان واقعی دشوار نیست، اما جهانی که باید باشد یک ساخت ذهنی درونی است. برای مثال دو زنی که شوهران خود را از دست دادهاند سوگ را بهصورت مشابه تجربه نمیکنند؛ یکی ممکن است عمیقا دلتنگ همسرش باشد و دیگری ممکن است به بازگشت شوهرش تمایلی نداشته باشد بلکه سوگ را بهصورت از دست دادن جایگاهی که ازدواج به او داده بود تجربه میکند (Parkes, 1988).
نظریه گذارهای روانی اجتماعی چیست؟
یکی از نظریاتی که تجربه سوگ را توضیح میدهد، نظریه گذارهای روانی اجتماعی[1] پارکس[2] میباشد. مدل گذارهای روانی-اجتماعی در مواجهه با فقدان، چهارچوبی قدرتمند برای درک فقدان بهعنوان یک فرایند پویا فراهم میکند؛ فرایندی که با واکنشهای هیجانی و سازگاریهای روانی-اجتماعی در برابر فقدان مشخص میشود. پارکس معتقد است که تجربه فقدان دنیای مفروض فرد را به چالش میکشد (ساختار درونی که فرد از زندگی، از خود و از دیگران انتظار دارد). در این رویکرد، سوگ صرفا درباره غیاب آنچه که از دست رفته نیست، بلکه درباره بازسازی دیدگاه جدیدی نسبت به جهان است. پارکس بیان میکند که سوگ را نمیتوان بهعنوان یک وضعیت ثابت در نظر گرفت، بلکه باید آن را یک فرایند پویا تلقی کرد؛ فرایندی که نه تنها شامل مجموعهای از نشانهها است که به فقدان ایجاد میشود، بلکه در بر گیرنده مجموعهای از واکنشها است که بهتدریج با یکدیگر ترکیب شده و جایگزین میشوند (Conceição & Melo, 2025). نظریه گذارهای روانی اجتماعی توضیح میدهد که چگونه رویدادهای تنشزا و ناگهانی نیازمند بازنگری و مواجهه با از دست دادن «جهان فرضی» فرد هستند؛ جهانی که بر پایه باورها، انتظارات و فرضیات شخص بنا شده بود که این تجربیات میتوانند پیامدهای عمیق و پایداری در زندگی فردی و روانی افراد داشته باشند (Weaver et al., 2022).
بنابراین همانگونه که توضیح داده شد، میتوان دریافت که این نظریه، فقدانهای ثانویه را توضیح میدهد. زمانی که یک عزیزی میمیرد، هر چیزی که پیش از آن در زندگی خود بدیهی میپنداشتیم (جهان فرضی) از هم میپاشد و ما ناچاریم یک «هنجار جدید» ایجاد کنیم که در آن فرد فوت شده هیچ نقشی نداشته باشد (گراس, 1402). از لحاظ علمی، درمانگر با این پیش فرض که بیان احساسات مرتبط با متوفی کار کردن روی آن و سازگاری با فقدان را تسهیل میکند، اعضا را برای بهیاد آوردن خاطره درباره او تشویق میکند. با پذیرش واقعیت یک جهان فرضی جدید بدون متوفی، سازگاری شناختی حاصل میشود (کیسن & بلاچ, 1402). از نظر پارکس، هم سوگواری و هم بازآموزی مهارتها به زمان نیاز دارد، بهصورتی که در طی این دوره وابستگی به استقلال تا حدی وابستگی به دیگران وجود دارد، اما این وابستگی بهتدریج از بین میرود (وردن, 2009). اکنون بخشهای این نظریه را بیشتر توضیح میدهیم.
جهان فرضی
جهان درونی که باید در جریان یک فرآیند (گذار روانی-اجتماعی) دگرگون شود، شامل تمام انتظارات و فرضیاتی است که در اثر تغییر در فضای زندگی ما بیاعتبار میشوند- فضای زندگی به بخشی از جهان اطلاق میشود که بهطور مستقیم بر ما تاثیر میگذار (پارکس، 1988؛ به نقل از لوین، 1935). این انتظارات بخشی از یک طرحواره سازمانیافته یا «جهان فرضی» را تشکیل میدهند؛ ساختاری ذهنی که شامل تمام چیزهایی است که براساس تجربیات گذشتهمان آنها را حقیقت میپنداریم. این مدل درونی از جهان، همان چیزی است که بهطور مداوم با دادههای حسی ورودی تطبیق داده میشوند تا بتوانیم خود را جهتدهی کنیم، موقعیتها را تشخیص دهیم و رفتارمان را براساس آن برنامهریزی کنیم. مرگ همسر، فرضیاتی را بیاعتبار میکند که در جنبههای مختلف زندگی نفوذ دارند- از لحظه بیدار شدن در تا خوابیدن در تخت خالی، عادتهای رفتاری (مثل چیدن میز برای دو نفر) و فکری (مثل باید از شوهرم در مورد این موضوع بپرسم) باید بازنگری شوند تا فرد بازمانده بتواند بهعنوان یک بیوه به زندگی ادامه دهد (Parkes, 1988).
درد ناشی از تغییر
ایجاد چنین تغییراتی آسان نیست، چراکه یک فرایند گذار روانی-اجتماعی نه تنها مستلزم بازنگری در تعداد زیادی از فرضیات ما درباره جهان است، بلکه اغلب این فرضیات به عادتهای فکری و رفتاری تبدیل شدهاند که اکنون تقریبا بهصورت خودکار عمل میکنند. سوگ ناشی از فقدان زمانی شدیدتر میشود که فرد از دست رفته همان کسی باشد که در زمانهای دشوار به او رجوع میکردیم. زن بیوه، در مواجهه با بزرگترین بحران زندگیاش به سوی کسی رجوع میکند دیگر وجود ندارد (Parkes, 1988).
کنار آمدن و دفاع کردن
البته انسانها در مواجهه با اضطرابی که به سطحی از آشفتهکنندگی میرسد، کاملا ناتوان نیستند. افراد در دورههای گذار روانی اغلب از چالشهای دنیای بیرونی کنارهگیری میکنند، خود را در خانه منزوی میسازند، و تماسهای اجتماعیشان را به گروه کوچکی از افراد مورد اعتماد محدود میکنند. آنها ممکن است از موقعیتها یا زنجیره افکاری اجتناب کنند که تضاد میان جهان درونی و بیرونی را بهطور ملموس آشکار میسازد؛ ممکن است زندگی خود را با فعالیتهای انحرافی پر کنند یا واقعیت کامل آنچه رخ داده را بهطور کامل انکار نمایند. در چنین شرایطی، طیف کامل مکانیسمهای دفاعی روانشناختی میتواند فعال شود تا فرد را از مواجهای بیش از حد دردناک با واقعیت فقدان محافظت کند. این دفاعها اغلب موفق میشوند از تبدیل اضطراب به حالت آشفته و ناتوانکننده جلوگیری کنند، اما در عین حال ممکن است فرایند یادگیری مجدد را به تاخیر بیندازند (Parkes, 1988).
ارزیابی وضعیت
شدت یک گذار روانی-اجتماعی به حدی است که بهطور همزمان موجب اختلال در چندین حوزه عملکری میشود، بهطور مثال فقدان همسر ممکن است موجب یک یا چند مورد از این پیامدها شود: فقدان شریک جنسی، فقدان محافظت در برابر خطر، فقدان اطمینان از ارزشمندی خود، فقدان شغل، فقدان همنشینی و همراهی، فقدان درآمد، فقدان شریک تفریحی، فقدان جایگاه اجتماعی، فقدان انتظارات آینده، فقدان اعتماد به نفس، فقدان خانه، و فقدان والد برای فرزندان. با این حال، این فقدان میتواند پیامدهای مثبتی نیز به همراه داشته باشد، مانند: رهایی مسئولیتها، برخورداری از مراقبت دیگران، دریافت همدلی و افزایش محبت، نسبت دادن ویژگیهای قهرمانانه (به فرد متوفی)، دستاوردهای مالی، و آزادی برای تحقق ظرفیتهایی که قبلا سرکوب شده بودند. این پیامدهای اخیر نیز مستلزم تغییر در فضای زندگی هستند و نیازمند بازنگری در تجربیات فردی هستند. اما از آنجایی که این تغییرات میتوانند به فرایند بازسازی کمک کنند- مثلا با فراهم کردن زمان و فرصت برای تامل درونی، و محافظت فرد از تهدیدهای بیرونی در این دوره- بیشتر احتمال دارد گذار را تسهیل یا مختل کنند. بنابراین گذارهای روانی اجتماعی بهعنوان درهم تنیدگی پیچیدهای از فرآیندهای روانشناختی و اجتماعی پدیدار میشوند؛ فرایندهایی که پیامدهایشان برای فرد تجربهکننده اغلب نامشخص هستند، و برای فردی که قصد کمک دارد، حتی نامشخصتر است (Parkes, 1988).
مقاومت در برابر تغییر
اگرچه تغییرات جزئی اغلب با آغوش باز پذیرفته میشوند، اما تغییرات عمده معمولا با مقاومت روبرو هستند. مقاومت در برابر تغییر از دیدگاه برنامهریزان اغلب بهعنوان مناع تلقی میشود، اما این مقاومت همیشه غیرمنطقی یا زیانبار نیست. ما تنها میتوانیم موقعیتهای جدید را با فرضیاتی ارزیابی کنیم که از موقعیتهای پیشین نشات گرفتهاند. نخستین تلاش افراد در برابر تغییر باید این باشد که آن را در سایه فرضیات پیشین تفسیر کنیم. کنار گذاشتن مدلهای قدیمی صرفا به دلیل ناسازگاری ظاهری با شرایط جدید، اقدامی خطرناک و اغلب غیرضروری است. بررسی دقیقتر نشان میدهد که ارزیابی اولیه ما نادرست بوده و تضاد موجود بیشتر ظاهری بوده تا واقعی. امتناع از پذیرش تغییر فرصتی فراهم میآورد تا فرد در ذهن خود پیامدهای احتمالی آن را مرور و تمرین کند. برای مثال، بیماری که از انجام جراحی سرباز میزند، ممکن است نیاز داشته باشد پیش از تغییر نظر، درباره پیامدهای آن با پزشک و خانوادهاش گفتگو کند. در این فرایند، او در حال ساختن مدل جدیدی از جهان است که در صورت وقوه تغییر به انتقال و گذار روانتر کمک میکند. از سوی دیگر، ممکن است زمانی فرابرسد که مقاومت در برابر تغییر خطرناکتر از پذیرش آن باشد. زیرا فردی که در حال گذار است، فاقد مدلهای فکری و رفتاری مناسب برای مواجهه با وضعیت جدید خواهد بود و در نهایت احساس ناتوانی و تهدید خواهد کرد. در چنین شرایطی سه چیز ضروری است: حمایت عاطفی، محافظت در دورههای ناتوانی، و کمک به کشف مدلهای جدیدی از جهان که با وضعیت نوظهور سازگار باشند. دو مورد اول باید پیش از زمانی فراهم شوند که فرد احساس امنیت کافی برای پذیرش مورد سوم را داشته باشد (Parkes, 1988).