مثل آب که تا ابد ... (خوانش کتاب «نامریمی» سروده ی فریاد شیری)

23 تیر 1404 - خواندن 9 دقیقه - 45 بازدید

«این ما نیستیم که زندگی میکنیم / این زمان است که ما را میزید»؛ در دیباچه ی کتاب این دو سطر از اوکتاویوپاز آمده است و با همین دو سطر، دو کلیدواژه به مخاطب عرضه می شود: «زندگی» و «زمان»؛ و گویی تمام کتاب، تنها شرح این دو واژه است.

نامریمی، تازه ترین کتاب فریاد شیری است که در سال ۱399 از سوی نشر داستان منتشر شده است. این اثر را می توان در عبارتی پارادوکسیکال، یک «منظومه ی منثور» نامید . پارادوکسی که هم در عنوان کتاب، هم در متن و هم در نفس نگارش این شعر بلند در روزگار کوتاه سرایی، توجه را به خود جلب می کند.

نامریمی که پنج «گاه» و یک «بیگاه» دارد، از لحاظ زبان، موسیقی، محتوا و... فراز و فرودهایی دارد که تا حدود زیادی طبیعی و ویژگی این گونه آثار بلند ادبی ست. چراکه ممکن است بخش های مختلف آن ها در شرایط زمانی و مکانی گوناگون، و درحالت های متفاوت عاطفی و اندیشگی سروده و سپس با هم تالیف شده باشند.

نامریمی یک سفرنامه است که اینگونه آغاز می شود: «در آغاز، چشم تو بود / و چشم های تو شرط یقین...»(ص۹). پس دست تو را می گیرد و با خود به سفری آفاقی و انفسی می برد. به داستانی با روایتی غیرخطی.

در این شعر بلند، جریان سیال ذهن که تکنیکی داستانی است، نمودی بسیار واضح دارد. زمان و مکان به هم می ریزد. نوعی پیوستن و گسستن توامان. گاهی صحنه و کرمانشاه و پاریس در دنیای ذهنی و عاطفی شاعر در هم می آمیزد و گاهی مثلا تهران به مظاهر گوناگونی تقسیم می شود. شاعر کودکی هایش را با تمام ابعاد نوستالژیک آن در جای جای کتاب با خود به همراه دارد؛ ترانه ها، لالایی ها، آهنگ ها و اساطیر و...

مریم(ع) در فرهنگ ادیان ابراهیمی مظهر عشق، ایمان، قداست و... است. مفاهیمی که در دنیای مدرن چنان بازیچه ی امیال و هوس ها قرار گرفته اند که گاه تا حد کالاهای بازاری تنزل یافته و به مفاهیمی ضد مفهوم اولیه ی خود تبدیل شده اند؛ و این یعنی «نامریمی».

از دیگرسو در این کتاب واژه های «مریم»،«مادر»،«نامادری» و حتی «نامرئی» با بسامد قابل توجهی تکرار می شوند: «روی گور مریمی که نامادری می کرد با سنگ»(۱۱)، «پدرم که مرد / با مادرم و مرگ زندگی می کردیم»(۶۷)، «و از زمان بیرون آمدم نامرئی»(۱۲)، «و نامرئی دوستم داشتی / نامرئی عاشقم بودی / نامرئی در خیالم بودی»(۲۷)، که با تطبیق این واژ ها، وجه دیگری از عبارت نامریمی -ولو تنها در سطح آوایی- به شکل ناخودآگاه، برای من مخاطب مکشوف می شود.

فریاد شیری شاعری منتسب به جریان شعری دهه ی هفتاد است. دست کم می توان گفت که تظاهرات بارزی از مولفه های شعر دهه ی هفتاد، همچون بازی های زبانی، پلی فونی، معناگریزی، جزئی نگری و... در کتاب های او دیده می شود. اما قطعا او در این سبک متوقف نشده و در کتاب های اخیرش بدون افتادن به دام سطحی نگری، تمایل و حرکتی آرام به سمت ساده نویسی دارد و چنین می نماید که در نامریمی هم این حرکت تا حدودی اتفاق افتاده است. در اوایل کتاب، شاخصه های شعر هفتاد، به ویژه بازی های زبانی و بیان غیرمستقیم و ابهام معنائی تظاهر بیشتری دارد اما هر چه کتاب پیش می رود، به نظر می رسد که سادگی جایگزین پیچیدگی می شود: «آه ایرسا! اگر می دانستی / جز قلبم / تمام تنم درد دارد / هرگز با رفتنت / سلول های تنم را زندانم نمی کردی»(۸۹).

شاعر در این کتاب سعی دارد از پتانسیل های معنایی، آوایی و حتی نوشتاری کلمات نهایت بهره را ببرد. برای نمونه هنگامی که می خواهد از تهران قدیم در مقابل تهران جدید حرف بزند، به جای هر نوع توضیح و قید و صفتی، از صورت های نوشتاری قدیم و جدید این کلمه استفاده می کند: «وقتی طهران، تهران نبود»(23)؛ و به این شکل ذهن مخاطب را به تهران در دو زمان مختلف می برد. یا هنگامی که از جنبش ادبی-هنری «دادائیسم» سخن می گوید سپس آن را ربط می دهد به واژه ی «دادا» که کلمه ای در کردی و لکی و به معنی مادر است: «وطن من «دادا»ی من بود / که دیگر نیست...»(۳۳). یا مثلا شاعر که می داند درک و درد خویشاوند هم اند، برای گفتن این مطلب، در لقب صدرالمتالهین که نماد برجسته ای از تفکر فلسفی شرق و جهان اسلام است، تغییر بسیار کوچکی می دهد: «- یا صدرالمتالمین!/یا حضرت وجود!»(20).

تکرار، یک تکنیک ادبی ست که در شعر کلاسیک و معاصر ما نمونه های بسیار دارد. در نامریمی نیز کلمات، سطرها، مفاهیم و تصاویر، بارها تکرار می شوند. گویی شاعر که این شعر بلند را در زمان های مختلفی سروده است، هربار با تکرار عباراتی نظیر «طهران، تهران نبود»، سعی در یادآوری فضای شعری اش برای خود یا مخاطبش دارد. اما این تکرارها گرچه طبق کارکرد معمول آن، در مواردی به زیبایی شعر افزوده است، به نظر می رسد که گاهی به نوعی اطناب انجامیده و تا حدی باعث ملال مخاطب می شود.

نامریمی انعکاسی از ابعاد گوناگون زندگی انسان امروز است پس طبیعتا نگاهی به مسائل سیاسی-اجتماعی معاصر نیز دارد؛ نگاهی با دو ویژگی:

نخست آنکه، شاعر نه قضاوت می کند و نه سعی دارد راهی نشان دهد و نسخه ای برای آلام بشر بپیچد؛ می بیند و حسرت می خورد و نسبتا مایوس است.

دیگر آنکه رنج آدمی را محصور در مرزهای سرزمین خود نمی بیند و نگاهی وسیع و جهان شمول دارد؛ با لحنی واضح اشاره می کند به وقایع آبان ۹۸: «تهران هوا ندارد / و بوی بد بنزین از تلویزیون / ویار تازه ی ایران»(۷۵)، سپس خیلی زود ما را به تماشای رنج بشر در قلب سرزمین های مدعی حقوق بشر می برد: «و سنجاق سرت/پریشانی ام را گره می زند به اعتراض جلیقه زردهای پاریس»(۸۱).

آن گونه که در صدر این نوشته آمد، «زندگی» و «زمان» دو عنصر کلیدی این کتاب هستند که شاید در خارج از ذهن، وجوه مختلف یک حقیقت باشند. به ویژه زمان که گرچه در این شعر بلند، حضوری همیشگی و جلوه ای پررنگ و متکثر دارد، اما آنگاه به شکل ویژه ای برجسته می شود که شاعر پای فلسفه ی صدرایی و حکمت متعالیه را به میان می کشد: «- یا صدرالمتالمین! / یا حضرت وجود! / خواب است این یا خیال؟»(۲٠).

چنانچه مخاطبی با حکمت متعالیه آشنا باشد، می داند که زمان، در کنار اصالت وجود و حرکت جوهری، یکی از مباحث مهم فلسفه ی ملاصدراست و در واقع زمان، همان مقدار حرکت جوهری در عالم ماده است به نحوی که صدرالمتالهین زمان را بعد چهارم اشیاء می داند.

عاشقانگی، وجه بارز این اثر است ولی با سلوکی متفاوت؛ معمولا عاشق کسی ست که مراحل عقل را طی کرده و آنگاه پا به وادی عشق می گذارد اما در اینجا، سیر شاعر از عشق به فلسفه است: «تو میآیی و / از عشق به آیین فلسفه پناه می برم / از فلسفه به مذهبی که ندارم»(20)؛ این امر، ظاهرا یک سیر معکوس است ولی شاید همین مسئله هم مربوط به زمان و به هم ریختگی آن در دنیای سیال ذهن، یا ذهن سیال شاعر باشد؛ گرچه شاید بتوان با نگاهی دیگر هم آن را تفسیر کرد: عشقی که شاعر از آن عبور می کند و فیلسوف می شود، جلوه های زمینی عشق، و عقلی که شاعر به آن دست می یابد، مراتبی از حکمت متالهین است که خود می تواند نردبانی برای عروج به بام بلند عشق وحیانی باشد.

«بیگاه» یعنی زمان اندک و ضیق. و این واژه، عنوان بسیار مناسبی ست برای فصل پایانی نامریمی که در آن گویی تمام کتاب از ابعاد مختلف صوری و معنوی، در هم تنیده و فشرده می شود. تصاویر و تجربیات و عواطف و کلمات، حسی از دستپاچگی به خود می گیرند؛ التهاب کسی که می خواهد در مجالی بسیار اندک، سخنانی بسیار زیاد بگوید و نگران ناگفته ماندن است: «زمان پایان بود / زمان نبود / رفته بود زمان»(۹۴). ضرباهنگ شعر تند و بی قرار می شود تا حدی که حتی افعال هم در جاهایی حذف می شوند: «و زبان، دردهایم را بر سنگ / و سنگ، کلمه ها را در خودش تکرار / تکرار و هی تکرار / مثل خون که از ازل / مثل آب که تا ابد / موازی خون کلمه های بی گناه... بی راهه / مثل زیبایی وحشی ات / که در خواب هایم تکرار و هی تکرار...»(۹۴).

و ناگهان نامریمی تو را به شک می اندازد. شک میان خواب و بیداری، مرگ و زندگی: «و تو هر وقت به خوابم آمدی / زبانم گرفت / و سنگ شدی روی کابوس هایم / به شکل کشیده­ی فاااااااااااااااااااااااااااااااااتحه!»(۹۶). ما خوابیم یا بیدار؟ مرده ایم یا زنده؟ آیا شاعر دارد از زبان یک زنده، مرگ را توصیف می کند یا از زبان یک مرده زندگی را به تصویر می کشد؟ کدام یک اصیل و واقعی ست؟ خواب یا بیداری؟ مرگ یا زندگی؟!

و یک ناگهان دیگر: «بیدار که شدم، زمان پنهان بود / و مادرم داشت از کف دست هایش / دستخط خدا را برایم می خواند»(۹۶).

... بیدار می شویم ... و مرگ، آن بیداری بزرگ است ... در آغوش ابدیت ...

و در پایان، نامریمی عنوان فرعی و تامل برانگیز دیگری نیز دارد: عاشقانه ای برای پایان قرن.