قلب مجرد

[مولانا]
مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری - نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید فتد آتش بجان من - نه پر دارم که بگریزم نه بالم می کند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی - نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری
و لیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه - خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پر لذت - کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری
اگر چه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت - به صدر حرفها دارد چرا؟ زانرو که آن داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاقست - ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی - نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را، و لیکن او - بهر دم پرده می سوزد ز آتشهای هشیاری
لباس خویش می درد، قبای جسم می سوزد - که تا وقت کنار دوست، باشد از همه عاری
به غیر دوست هر چش هست، طراران همی دزدند - بمعنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زایشان، کند مشغول ایشان را - بگیرد خانه تجرید و خلوت را بعیاری
ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است - برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری
بدرد زهره جانت، اگر ناگاه بینی تو - کز اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری
ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر - اگرچه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری
چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی - و زین اشغال بی کاران نداری تاب بی کاری
ترا دم دم همی آرند کاری نو به هر لحظه - که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی - گهی پشت سپه باشی، گهی در بند سالاری
دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین - ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری (1)
***
[یزدانپناه عسکری]
تجرید، قلب سیال و فارق از مشکلات و گرفتاری های زندگی است. قلب پاک و خالی از ماسوی حق، دنبال سوء استفاده از همنوع نیست، تمرکز به درون خویشتن داشتن است. آن کس که تجریدی است، گیر ندارد، مواضع کورکورانه و دست و پا گیر ندارد . می داند صدای او در بی کرانگی ثبت است.
__________________
1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 2536