مبارزه طلبی مرگ

13 بهمن 1403 - خواندن 2 دقیقه - 143 بازدید



[مولانا] (1)

از مرگ چه اندیشی؟ چون جان بقا داری - در گور کجا گنجی؟ چون نور خدا داری

خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر - ماننده آن دلبر بنما که کجا داری

در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن - تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری

در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی - شیخا تو چو دلتنگی؟ با غم چه هواداری

چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم - همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داری

از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا - بسم الله مولانا، چون ساغرها داری

شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی - با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری

__

ز آفتاب سعادت مرا شرابات است - که ذره های تنم حلقه خرابات است

صلای چهره خورشید ما که فردوس است - صلای سایه زلفین او که جنات است

به آسمان و زمین لطف «ایتیا» فرمود - که آسمان و زمین مست آن مراعات است

ز هست و نیست برون است تختگاه ملک - هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است

هزار در ز صفا اندرون دل باز است - شتاب کن که ز تاخیرها بس آفات است

حیاتهای حیات آفرین بود آنجا - از آنک شاه حقایق نه شاه شهمات است

ز نردبان درون هر نفس به معراجند - پیاله های پر از خون نگر که آیات است

در آن هوا که خداوند شمس تبریزی است - نه لاف چرخه چرخست و نی سماوات است

***

[یزدانپناه عسکری]

نور آگاهی و تابش جان آگاه هر آنکس که به تمامیت خویش تسلط یافته، به مبارزه طلبی مرگ می رود.

_________________________

1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384 غزل 2594 ، 477

نک به https://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh2594