مبارزه طلبی مرگ

[مولانا] (1)
از مرگ چه اندیشی؟ چون جان بقا داری - در گور کجا گنجی؟ چون نور خدا داری
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر - ماننده آن دلبر بنما که کجا داری
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن - تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی - شیخا تو چو دلتنگی؟ با غم چه هواداری
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم - همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا - بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی - با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری
__
ز آفتاب سعادت مرا شرابات است - که ذره های تنم حلقه خرابات است
صلای چهره خورشید ما که فردوس است - صلای سایه زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف «ایتیا» فرمود - که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک - هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است - شتاب کن که ز تاخیرها بس آفات است
حیاتهای حیات آفرین بود آنجا - از آنک شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند - پیاله های پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزی است - نه لاف چرخه چرخست و نی سماوات است
***
[یزدانپناه عسکری]
نور آگاهی و تابش جان آگاه هر آنکس که به تمامیت خویش تسلط یافته، به مبارزه طلبی مرگ می رود.
_________________________
1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384 غزل 2594 ، 477