تابش خورشید ازل

[مولانا]
کاهل و ناداشت بدم، کام درآورد مرا - طوطی اندیشه او همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان - بر صفت گل به شکر پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم - گفت زبون یافت مگر ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک مات مرا، برد ترا - ای ملک آن تخت تو را، تخته این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو گشته ام ای بحر چنانک - بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان - فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا
رفتم هنگام خزان سوی رزان دستگزان - نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا
فتنه عشاق کند آن رخ چون روز ترا - شهره آفاق کند این دل شبگرد مرا
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا - بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
صبحدم سرد زند، از پی خورشید زند - از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند - جزو من از کل ببرد چون نبود درد مرا
بنده آنم که مرا، بی گنه آزرده کند - چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است - عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن - گرچه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا (1)
***
[یزدانپناه عسکری]
تابش خورشید ازل (اقتدار) و توامان پروردن جان و آموختاری و قصد شخصی به تداوم ادراک دنیای روزمره در قصد دل دانا و نادان (صبحدم سرد نفس).
________
1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 43
همچنین نک به : https://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh43