آفرینش زیبایی؛ راهی برای رهایی از رنج اراده

14 دی 1403 - خواندن 13 دقیقه - 109 بازدید

آفرینش زیبایی؛ راهی برای رهایی از رنج اراده

تاملی بر مفهوم زیبایی و امر والا در فلسفه شوپنهاور


تصویر:قدم زدن در مسیر کوهستانی در بهار، اثر ما یوآن نقاش چینی زیسته در دوره پادشاهی سونگ، سده دوازدهم میلادی.


آرتور شوپنهاور(1788-1860 م) از جمله فیلسوفانی است که آرائی مبسوط در باب هنر دارد. او در جلد چهارم از شاهکار فلسفی «جهان همچون اراده و تصور» به تفصیل، به مبحث هنر، زیبایی و امر والا می پردازد.

کلیدواژه فلسفه شوپنهاور کلمه «اراده» است. از منظر او اراده سرچشمه تمامی انگیزه ها، کردارها و تفکرات انسان و عامل حرکت اوست. اراده در عین آنکه سبب ساز حرکت می شود، نیرویی است نابودگر، هراس آور و سرکوب کننده. آدمی بنده اراده است و برای گریز از این نیرو چاره ای نمی یابد جز دل کندن از جهان و هرآنچه مربوط به این وادی است. در نوشته های شوپنهاور گریزهایی به وداهای هندی و عرفان بودایی مشاهده می شود که بی ارتباط با نگرش جهان گریزانه او نیست.

اگر چه فیلسوف، مسیر دل کندن از جهان را راه حلی طولانی مدت جهت غلبه بر نیروی هراس آور اراده می داند، اما راهی کوتاه نیز برای پیروزی در این ستیز می یابد: آفرینش زیبایی.

هنر، متداول ترین وسیله برای خلق زیبایی است. شوپنهاور در کتاب «هنر و زیبایی»، هنر را امری ژنی و علمی دانسته که موضوع آن خارج از هرگونه نسبت است. به معنای صحیح کلمه، هنر با جوهر علم و حقیقت پدیده ها سر و کار دارد. از دید او، علم به تعینات بلاواسطه و شئ فی نفسه یا همان اراده تنها به وسیله آفرینش زیبایی در هنر قابل حصول است. در تعریف امر ژنی، آن را عبارت از این می داند که شخص بتواند اشیا را نه با نسبت هایی که با یکدیگر دارند، بلکه به صورت کاملا مثالی و مجرد درک کند.

از دید او، ساحت هنر تنها جایی است که بشر از شر نیروی اراده و به تبع آن بهره جویی، منفعت طلبی، زور، درندگی و کشتار خلاصی پیدا می کند. از نظرگاه او هنر، اراده نیست، حتی تصور هم نیست؛ پس بدین اعتبار، امری فراجهانی است. در بسط آن، بر کارکرد هنر در شبیه سازی صفت ذاتی و ابدی تمامی پدیده های جهان تاکید دارد. از این رو شناخت مثل افلاطونی را منبع هنر، و هدف هنر را تفهیم شناخت مثل به دیگران ذکر می کند.

در فلسفه شوپنهاور، نیرومحرکه خلق اثر هنری «نبوغ» است که با اراده سر و کاری ندارد. او با تفکر آپارتایدی جنسی که متاثر از زندگی شخصی اش است، تنها مردان را دارای نبوغ دانسته و زنان را در بهترین حالت بااستعداد می داند. هنر در فلسفه شوپنهاور از اراده و خواست، درد و رنج، ترس از محقق نشدن و سود و بهره رهاست.

او در بیان تفاوت علم و هنر، علم را دنبال کننده محض جریان علت و معلولی دانسته که هرگز به مقصد نمی رسد؛ در حالی که معتقد است موضوع هنر نظاره ای برون از جریان وقفه ناپذیر پدیده های جهان است. نظاره گر، موضوع مورد نظاره را پاک و مجرد در برابر خود می گذارد؛ از این رو با هدف و مقصد قرین است. 

شئ ناچیز گمشده در جریان پدیده ها در هنر جایگاه یافته و نماینده کلیت می شود. هنر بر روی این شئ متوقف شده و نسبت ها از بین می روند و تنها موضوع باقی مانده، جوهر ذاتی و مثالی شئی است.

هنرمند فلسفه شوپنهاور، مثال را شناخته و آن را در اثر هنری خویش مجسم می کند. او مثال را از میان واقعیت ها و عوارض مزاحم بیرون کشیده و راهی برای نمایش حقیقت مثالی در برابر چشم بینندگان می گشاید. هنرمندی که این توانایی را به واسطه نبوغ و عطیه ژنی کسب کرده، غالبا دستخوش احساسات تند و انفعلات خلاف عقل تحت تاثیر نیروی اراده می شود. در حواس و ادراک هنرمند، شناخت شهودی بر شناخت انتزاعی غلبه کرده و در نتیجه استعدادش برای نظاره صرف قوت می یابد. 

هنرمند متاثر از ویژگی نبوغ، تمایل به متکلم وحده بودن دارد. هدف اصلی او تمیز دادن ایده از واقعیت و طبیعت، و هدف فرعی اش جریان سازی تعمق رها از اراده است. او در این راه از نیروی تخیل که از منظر شوپنهاور دارایی خدادادی و اساسی اوست بهره می برد. هنرمند با قوه تخیل از مختصر جزئی که مشاهده می کند یک کلیت ساخته و تمامی صحنه های جهان را از برابر ذهن می گذراند. او در بیان ضرورت تخیل توضیح می دهد که تقریبا همیشه اشیا محسوس نمونه های ناقصی از مثل هستند و بنابراین هنرمند نیازمند تخیل است تا نه به محسوسات ساخت طبیعت، بلکه به آن چیزی بنگرد که طبیعت «می خواسته» بسازد. بالواقع نظاره گر حقیقت اشیا باشد، نه واقعیت آنها. تخیل، افق ادراک هنرمند را چه از حیث کیفی و چه از حیث کمی وسیع تر می نماید.

شوپنهاور کامل ترین نوع بینش را حصر توجه به عینیت اشیا بر خلاف توجه به شخصیت خود یعنی اراده می داند. فراموشی مطلق شخصیت خود و نسبت های آن در خلق اثر، از ویژگی های هنرمند در فلسفه اوست. هنرمند، معرفتی را که در اصل برای خدمت به اراده وجود داشته، در راه خلق اثر به خدمت می گمارد. او به طور کلی علائق، خواسته ها و مقاصد خود را از نظر دور کرده و برای چندی از خویشتن خویش مطلقا چشم پوشیده تا بتواند با هوشیاری کامل به واسطه هنر، شناسای مطلق آنچه از جهان دریافته است، شود. زمان حال کم تر هنرمندی را راضی میکند و علت آشوبگری اوست. این آشوبگری به او اضطراب و تمایلی پایان ناپذیر برای خلق چیزهای نوین و نظاره امور والا می دهد. اضطرابی که ممکن است به جنون بیانجامد. شوپنهاور در نظریه جنون، همانندی میان جنون و نبوغ را محتمل می داند. بنا بر نظریه او، دیوانگی یک نوع بیماری مرتبط با خاطره و نیروی حافظه آدمی است. و دیوانه کسی است که در او رشته خاطرات از هم گسیخته باشند، از این رو با نبوغ نسبتی دارد.

شوپنهاور در تقسیم بندی هنرها جز در بخش تحقق ایده، هم رای با هگل و شلینگ است. او درجه بندی هنرها را به میزان توانایی آن هنر در آشکارگی ایده در ابژه انجام داده و معیارش در تعریف هنر برتر هیچ چیز جز تحقق ایده نیست. از این رو، معماری را نزدیک ترین هنر به اراده و موسیقی و تراژدی را رهاترین هنرها از بند اراده می داند.

لحظه زیباشناسانه از دید شوپنهاور، لحظه آزادی و رهایی از بند اراده است. لحظه ای که انسان تمایلی به این دنیا ندارد، لحظه آزادی مطلق. او زیبایی را همچون کانت، رها از سود و بهره می داند. بدین معنا که هر آنچه کاربردی باشه، از زیبایی و هنر فاصله می گیرد.

در دیدگاه شوپنهاور نگرش زیباشناسی از دو جز جداناشدنی تشکیل می شود:

- شناخت شیئ خارجی به عنوان مثال افلاطونی (صورت ثابت همه اشیا)

- آگاهی شخص شناسا نه به عنوان فرد بلکه به عنوان شناسای مجرد و عاری از اراده

شهود زائیده غلبه شناخت بر اراده است. هنرمند با دید شهودی، یک شئ بی ارزش را مورد نظاره قرار داده و دید عینی و آرامش خود را در یک اثر هنری ثابت می کند. تماشاگری که از زیبایی شناسی برخوردار است، با هیجان عاطفی به نظاره اثر می نشیند چرا که حالت روحی مستقل از اراده هنرمند را تجسم می کند.

شوپنهاور لذت زیباشناسی را از دو جنبه ذهنی و عینی تحلیل کرده است و آنها را بدین گونه تعریف می کند:

- لذت زیباشناسی از جنبه ذهنی: آزاد شدن شناخت از بند اراده، فراموش نمودن شخصیت فردی

و کسب آگاهی مجرد و مستقل از نسبت ها.

- لذت زیباشناسی از جنبه عینی: قرینه ضروری جنبه ذهنی است و عبارتست از درک شهودی مثل افلاطونی. لذتی که از جنبه عینی به واسطه شناخت شهودی به انسان دست می دهد، لذتی است بی نهایت.

شوپنهاور در سلسله مباحث زیبایی و هنر، میان زیبایی و قشنگی تمایز میان زیبایی قائل می شود. او قشنگی را به عنوان آن چیزی که محرک اراده است، امری متضاد با امر والا دانسته و به امور شوخ و شنگ تنزل می دهد.

وی امور هنری که متضمن امر والا نباشند و صرفا با تحریک اراده به خلق یک اثر قشنگ پرداخته باشند را شایسته نام هنر نمی داند. این امور هنری را در دو دسته جای می دهد:

- نقاشی های هلندی که صحنه های خانگی را نقش می کنند؛ مانند نمایش انواع خوراکی های فریینده. (تحریک حس شهوت)

- نمایش امور نفرت انگیز و مشمئز کننده (تحریک حس تنفر)

یکی از نکات قابل توجه در زیبایی شناسی شوپنهاور، توجه ویژه او به «نور» است. او نور را تاج زیبایی و عنصر موثر در شناخت امر زیبا دانسته و معتقد است حتی عناصر مبتذل به واسطه اثر نور زیبا می شوند.

شوپنهاور دستورالعمل هایی را برای ترک نظاره گری عامیانه و کسب نگاه شهودی (البته به واسطه هوش) بیان می کند:

- عدم جستجوی نسبت های اشیا

- سنجش ماهیت اشیا به جای سنجش مکان، زمان، علت و فایده آنها

- دادن فرصت به مفاهیم عقلی نه مفاهیم انتزاعی

- مشغول نمودن توانایی ذهن به کشف و شهود

- فراموش کردن فردیت و اراده خویش

- نظاره آرام بر یک شئ طبیعی محسوس و غنودن در آن

شوپنهاور والایی را همچون کانت رویارویی با امور بی نهایت می داند. آنگاه که شیئی از هرگونه نسبت با اشیائی غیر از خود، و شخص شناسا از هرگونه نسبت با اراده آزاد شوند، در آن صورت آنچه شناخته می شود دیگر آن شئ نیست، بلکه مثال و صورتی ابدی است.

او معتقد است آن کس که به چنین نظاره ای ربوده شده دیگر فرد نیست (چون فرد در نفس این نظاره محو شده است) بلکه شناسای مجردی است که از اراده و درد و زمان رهایی یافته است.

در دیدگاه او تعین کامل اراده زمانی حاصل می شود که فرد شناسا خود را در مقام شناسای مجرد قرار داده و شیئ مورد نظاره را به سطح مثال افلاطونی رسانده باشد.

اگر شیئ که صورت تفکر انگیزش ما را دعوت به نظاره مجرد می کند یک رابطه خصمانه با اراده بشری داشته باشد یعنی نیروی اراده را تهدید کند یا اراده در برابر عظمت بی حد آن به ناچیزی تنزل کند، اگر بیننده به این نسبت خصمانه توجهی نکند و با وجود شناخت این نسبت از آن روی برگرداند و تماما تسلیم شناخت شود و بر اراده خود فائق آید در این صورت حس والا شناسی بر او غلبه می کند.

آن هنگامی که انسان نظاره گر عظمت بی نهایت کائنات در زمان و مکان شده، به وسعت لایتناهی هستی می نگرد و هستی خود را هیچ یافته و خود را همچون قطره ای ناچیز در اقیانوس هستی غوطه ور می بیند. در برابر این شبح نیستی یک ادراک بلاواسطه به انسان دست می دهد که همه این عوالم تجسمی در ذهن مجرد فرد شناسا هستند. پس از نسیان فردیت، تکیه گاه ضروری عالم را در خود درمی یابد. بالواقع انسانی که خود را هیچ دانسته، به ناگاه وسعت عالم را در خود حس می کند. این حس همان حس یکی شدن با جهان و حالت ربودگی فردیت است که شوپنهاور آن را «حس والا» می نامد. وجود حس والا در انسان منجر به پذیرفتن رنج هر چیز در کنار محسنات آن چیز می شود.

شناخت مجرد انسان در برابر شیئ زیبا، بی هیچ کشمکشی بر او غلبه می کند. اما در برابر شیئ والا اولین شرط نیل به شناخت مجرد این است که خود را از آن نسبت های شیئ ضد اراده عمدا و قهرا آزاد کند. در حس والا انسان با یک جهش آزاد و آگاه به سطحی بالاتر از اراده و شناخت وابسته به آن ارتقا می باید. تنها نقطه تمایز حس والا از حس زیبا در فلسفه شوپنهاور همین است.

در پایان، نظریات شوپنهاور در باب هنر و زیبایی ارتباط مستقیمی با فلسفه و جهانبینی او دارد. علی رغم موضع گیری های خصمانه او با فلاسفه هم عصرش همچون هگل، در بحث هنر و زیبایی در بسیاری موارد با او هم عقیده است. تفکرات او در باب یکی شدن انسان با جهان و عدم تمرکز بر فردیت و غرق شدن در نظاره گری و کشف و شهود، فلسفه هنر او را به فلسفه شرقی و بودایی نزدیک می کند.