بنده ی نفس قرین

4 دی 1403 - خواندن 4 دقیقه - 57 بازدید



[مولانا]

ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها؟ - زان سوی او چندان وفا؛ زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم - زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد – زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود - چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می شوی، الله گویان می شوی - آن دم ترا او می کشد تا وارهاند مر ترا

از جرم ترسان می شوی، وز چاره پرسان می شوی - آن لحظه، ترساننده را با خود نمی بینی چرا؟

گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او - گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن - گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان - یا بگذرد یا بشکند کشتی درین گردابها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان - کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانک شعیب و ناله اش، وان اشک همچون ژاله اش - چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت - فردوس خواهی دادمت خامش! رها کن این دعا

گفتا: نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان - گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا

گر رانده آن منظرم، بستست ازو چشم ترم - من در جحیم اولاترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی روی او، هم دوزخ است و هم عدو - من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری - که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت - هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن - تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود - یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد - ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی - پس بایزیدش گفت: چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا: که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو - یا رب، خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا (1)

***

[سیروس شمیسا]

خربنده: کسی که خر کرایه می دهد و یا کارش خرید و فروش خر و تیمار آن است. «خر» در کلمات صوفیه اشاره به تن است (خر عیسی) در مقابل «عیسی» که اشاره به روح است. گفت من خربنده (بنده ی خر) هستم. بایزید گفت خداوندا خر او را بکش تا او بنده ی خدا (خدا بنده) شود. (2)

***

[یزدانپناه عسکری]

خربنده: خربنده، بنده ی نفس قرین و صدای آن در ذهن است.

ببند چشم خر و برگشای چشم خرد - که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری (3)

_____

1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 3

2 - گزیده غزلیات مولوی، انتخاب و توضیح دکتر سیروس شمیسا، نشر علم، 1375 صفحه 78

3 - مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 3055