شمع نور جان

[مولانا]
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم - پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
چون کبوتر خانه جان ها ازو معمور گشت - پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم؟!
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود - سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
زیر دندان تا نیاید قند، شیرین کی بود؟! - جان همچون قند را من زیر دندان می برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی - سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم
دود آتش کفر باشد، نور او ایمان بود - شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را - آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
شمس تبریز! ارمغانم گوهر بحر دلست - من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم (1)
- - -
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای در شعاع شمع جانان دل گرفته خانهای (2)
***
[یزدانپناه عسکری]
کلا آدمی موجودی است فروزان. و تنها کالبد مادی و جسم فیزیکی نیست. گوی و پوسته فروزان آدمی.
(اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح- هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند - غزل 729 دیوان شمس)
_______
1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 1589
2 - همان، غزل 2879