شمع نور جان

3 دی 1403 - خواندن 2 دقیقه - 75 بازدید



[مولانا]

چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم - پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم

چون کبوتر خانه جان ها ازو معمور گشت - پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم؟!

زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود - سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم

زیر دندان تا نیاید قند، شیرین کی بود؟! - جان همچون قند را من زیر دندان می برم

تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی - سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم

دود آتش کفر باشد، نور او ایمان بود - شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم

سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را - آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم

شمس تبریز! ارمغانم گوهر بحر دلست - من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم (1)

- - -

پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای در شعاع شمع جانان دل گرفته خانهای (2)

***

[یزدانپناه عسکری]

کلا آدمی موجودی است فروزان. و تنها کالبد مادی و جسم فیزیکی نیست. گوی و پوسته فروزان آدمی.

(اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح- هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند - غزل 729 دیوان شمس)

_______

1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 1589

2 - همان، غزل 2879