بی کرانگی و تقدیر

[مولانا](1)
هر که از حلقه ما جای دگر بگریزد - همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد
زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است - شیردل کی بود آنکو ز جگر بگریزد
دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر - طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد
پشه باشد که بهر باد مخالف برود - دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد
هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند - صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد
وانک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت - سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد
چون قضا گفت فلانی بسفر خواهد مرد - آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد
بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار - که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد
***
[یزدانپناه عسکری]
عدم امکان فرار کار آموز معرفت از دست بی کرانگی و تقدیر، اشاره به داستان سلیمان و عزرائیل و مرد فراری*.
_______
1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 794
* شنیدم من که عزرائیل جانسوز - در ایوان سلیمان رفت یک روز
- جوانی پیش او دیدش نشسته - نظر بگشاد پیش او فرشته
- چو او را دید پیش او به در شد - جوان از بیم او زیر و زبر شد
- سلیمان را چنین گفت آن جوان زود - که فرمان ده که تا میغ این زمان زود
- مرا زین جایگه جایی برد دور - که گشتم از نهیب مرگ رنجور»
- سلیمان گفت تا میغ آن زمانش - برد از پارس تا هندوستانش
- چو یک روزی بسرآمد ازین راز - به پیش تخت، عزرائیل شد باز
- سلیمان گفتش «ای بیتیغ خونریز - چرا کردی نظر سوی جوان تیز؟»
- جوابش داد عزرائیل آنگاه - که فرمانم چنین آمد ز درگاه
- که او را تا سه روز از راه برگیر - به هندستانش جان ناگاه برگیر
- چو اینجا دیدمش ماندم درین سوز - کز اینجا چون رود آنجا به سه روز؟
- چو میغ آورد در هندوستانش - شدم آنجا و کردم قبض جانش»
- مدامت این حکایت حسب حال است - که از حکم ازل گشتن محال است
- چه برخیزد ز تدبیری که کردند - که ناکام است تقدیری که کردند
- همی از نقطه تقدیر اول - نگه می کن مشو در کار احول
- چو کار او نه چون کار تو آید - گلی گر بشکفد خار تو آید
- چو مشرک بود هرکو در دویی بود - بلای من منی بود و تویی بود
- چو برخیزد دو بودن از میان راست - یکی گردد، بهم، این خواست وان خواست
- ز هر مژه اگر صد خون گشایی - فروبستند چشمت، چون گشایی؟
- چو دستت بستهاند ای خسته آخر - چه بگشاید ز دست بسته آخر؟
- گرفته درد دین اهل خرد را - میان جادویی خواهی تو خود را
- همه اجزای عالم عین دردند - سرافشانان میدان نبردند
- تو یکدم درد دینداری؟ نداری - بجز سودای بیکاری نداری
- اگر یکذره درد دین بدانی - بمیری ز آرزوی زندگانی
- و لیکن بر جگر ناخورده تیغی - نه هرگز درد دانی نه دریغی
(فرید الدین عطار نیشابوری، الهی نامه (عطار)، کتابفروشی اسلامیه - تهران، 1355 ه.ق. ص 115)