بی کرانگی و تقدیر

7 آذر 1403 - خواندن 4 دقیقه - 79 بازدید



[مولانا](1)

هر که از حلقه ما جای دگر بگریزد - همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد

زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است - شیردل کی بود آنکو ز جگر بگریزد

دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر - طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد

پشه باشد که بهر باد مخالف برود - دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد

هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند - صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد

وانک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت - سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد

چون قضا گفت فلانی بسفر خواهد مرد - آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد

بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار - که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد

***

[یزدانپناه عسکری]

عدم امکان فرار کار آموز معرفت از دست بی کرانگی و تقدیر، اشاره به داستان سلیمان و عزرائیل و مرد فراری*.

_______

1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 794

* شنیدم من که عزرائیل جانسوز - در ایوان سلیمان رفت یک روز

- جوانی پیش او دیدش نشسته - نظر بگشاد پیش او فرشته

- چو او را دید پیش او به در شد - جوان از بیم او زیر و زبر شد

- سلیمان را چنین گفت آن جوان زود - که فرمان ده که تا میغ این زمان زود

- مرا زین جایگه جایی برد دور - که گشتم از نهیب مرگ رنجور»

- سلیمان گفت تا میغ آن زمانش - برد از پارس تا هندوستانش

- چو یک روزی بسرآمد ازین راز - به پیش تخت، عزرائیل شد باز

- سلیمان گفتش «ای بیتیغ خونریز - چرا کردی نظر سوی جوان تیز؟»

- جوابش داد عزرائیل آنگاه - که فرمانم چنین آمد ز درگاه

- که او را تا سه روز از راه برگیر - به هندستانش جان ناگاه برگیر

- چو اینجا دیدمش ماندم درین سوز - کز اینجا چون رود آنجا به سه روز؟

- چو میغ آورد در هندوستانش - شدم آنجا و کردم قبض جانش»

- مدامت این حکایت حسب حال است - که از حکم ازل گشتن محال است

- چه برخیزد ز تدبیری که کردند - که ناکام است تقدیری که کردند

- همی از نقطه تقدیر اول - نگه می کن مشو در کار احول

- چو کار او نه چون کار تو آید - گلی گر بشکفد خار تو آید

- چو مشرک بود هرکو در دویی بود - بلای من منی بود و تویی بود

- چو برخیزد دو بودن از میان راست - یکی گردد، بهم، این خواست وان خواست

- ز هر مژه اگر صد خون گشایی - فروبستند چشمت، چون گشایی؟

- چو دستت بستهاند ای خسته آخر - چه بگشاید ز دست بسته آخر؟

- گرفته درد دین اهل خرد را - میان جادویی خواهی تو خود را

- همه اجزای عالم عین دردند - سرافشانان میدان نبردند

- تو یکدم درد دینداری؟ نداری - بجز سودای بیکاری نداری

- اگر یکذره درد دین بدانی - بمیری ز آرزوی زندگانی

- و لیکن بر جگر ناخورده تیغی - نه هرگز درد دانی نه دریغی

(فرید الدین عطار نیشابوری، الهی نامه (عطار)، کتابفروشی اسلامیه - تهران، 1355 ه.ق. ص 115)