معنی عشق بینایی است

[مولانا] (1)
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی - برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من بجهد و جد - شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
در آمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد - بدران بند هستی را چه در بند مصلایی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن - اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی - پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی
فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما - بتان را صبر کی باشد ز غنچ و چهرهآرایی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری - گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده بمومن نقش حبل الله - ز پیچ جعد خود داده بترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی - چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی
چرا تازه نمی باشی ز الطاف ربیع دل - چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نم یسایی
چرا در خم این دنیا چو باده برنمی جوشی - که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محرومست یعقوبت - الا ای یوسف خوبان بقعر چه چه می پایی
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان - که مومن آینه مومن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان - که من در دل چها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه - که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه - که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند بدل گشته - به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی
بهر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی - که آید از سرشت او بسعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا - سبک کاهل شود آنکس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین - میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هر جایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت - بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو - در آ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی
بجان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل - بپای خود شدی جایی که آنجا دست میخایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو - که عشق زر کند زردت اگرچه سیم سیمایی
ترا دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی - تو سلطان زاده ای آخر منم لایق به لالایی
ترا دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر - که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم - اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
***
[سهراب سپهری]
برتر از پرواز
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد. دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.
***
[یزدانپناه عسکری]
معنی عشق بینایی است. عشق قطره بینایی است.
_________
1 – مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 2498
کلیات دیوان شمس تبریزی ، مولانا جلال الدین محمد بلخی به کوشش دکتر ابوالفتح حکیمیان – تهران: انتشارات پژوهش 1383
2 - هشت کتاب ، سهراب سپهری – تهران : انتشارات طهوری 1385 ص 190