معنی عشق بینایی است

19 آبان 1403 - خواندن 5 دقیقه - 104 بازدید



[مولانا] (1)

مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی - برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی

سر سجاده و مسجد گرفتم من بجهد و جد - شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی

در آمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد - بدران بند هستی را چه در بند مصلایی

به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن - اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی

بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی - پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی

فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما - بتان را صبر کی باشد ز غنچ و چهرهآرایی

گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری - گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی

گهی از زلف خود داده بمومن نقش حبل الله - ز پیچ جعد خود داده بترسایان چلیپایی

تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی - چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی

چرا تازه نمی باشی ز الطاف ربیع دل - چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نم یسایی

چرا در خم این دنیا چو باده برنمی جوشی - که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی

ز برق چهره خوبت چه محرومست یعقوبت - الا ای یوسف خوبان بقعر چه چه می پایی

ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان - که مومن آینه مومن بود در وقت تنهایی

ببیند خاک سر خود درون چهره بستان - که من در دل چها دارم ز زیبایی و رعنایی

ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه - که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی

ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه - که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی

عدمها مر عدمها را چو میبیند بدل گشته - به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی

بهر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی - که آید از سرشت او بسعی و فضل عنقایی

چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا - سبک کاهل شود آنکس که باشد گول و فردایی

میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین - میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هر جایی

ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت - بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی

ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو - در آ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی

بجان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل - بپای خود شدی جایی که آنجا دست میخایی

ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو - که عشق زر کند زردت اگرچه سیم سیمایی

ترا دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی - تو سلطان زاده ای آخر منم لایق به لالایی

ترا دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر - که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی

خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم - اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی

***

[سهراب سپهری]

برتر از پرواز

دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.

اما ، بال از جنبش رسته است.

وسوسه چمن ها بیهوده است.

میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.

در چشم پرنده قطره بینایی است :

ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد. دگرگونی غمناک است.

نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.

پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.

چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.

سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.

سرشاری اش قفس را می لرزاند.

نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.

***

[یزدانپناه عسکری]

معنی عشق بینایی است. عشق قطره بینایی است.

_________

1 – مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 2498

کلیات دیوان شمس تبریزی ، مولانا جلال الدین محمد بلخی به کوشش دکتر ابوالفتح حکیمیان – تهران: انتشارات پژوهش 1383

2 - هشت کتاب ، سهراب سپهری – تهران : انتشارات طهوری 1385 ص 190