ذهن اغواگر

1 مهر 1403 - خواندن 3 دقیقه - 213 بازدید



از خواجه ابراهیم ادهم روایت آرند که یکی از وی پرسید : هرگز خود را به مراد خود رسیده دیدی ؟

گفتا : بلی دوباره دیده ام . یک بار در کشتی نشسته بودم و کس اندر آنجا مرا نشناخت و جامه ی خلق داشتم و موی دراز گشته و بر حالی بودم که اهل آن کشتی بر من فسوس و خنده ستانی می کردند و اندر کشتی ، با آن قوم مسخره یی بود که هر زمان بیامدی و موی من بکشیدی و بکندی و با من به وجه تسخیر استخفاف کردی و من خود را به مراد خود یافتمی و بدان ذل نفس خود شاد بودمی تا روزی آن شادی به غایت برسید و آن چنان بود که روزی آن مسخره برخاست و بر من پول انداخت.

و دیگر بار اندر بارانی عظیم به دهی فراز رسیدم و سرمای زمستان مرا غلبه کرده بود و مرقعه بر تن من تر گشته . به مسجدی فراز رسیدم مرا اندر آنجا نگذاشتند و دیگر مسجد و سه دیگر . همچنان عاجز آمدم و سرما بر تن من قوت گرفت تا به تون گرمابه یی اندر آمدم و دامن خود بدان آتش اندر کشیدم دود آن بر تن من بر امد و جامه و رویم سیاه شد . آن شب نیز به مراد خود رسیده بودم . (1)

***

[یزدانپناه عسکری]

منظور ابراهیم ادهم کاهش خود مهم بینی بوده و خود را تا هیچ پایین آورده اما اگر مواظب نبوده باشد آن شادی که از این حالات حاصل او شده هم ناشی از نفس بوده یعنی یک سر آن را بریده ام سر دیگری بصورت پنهانی و ظریف تر و حتی خطرناکتر رشد کرده است . پس باید به جای قطع کردن سر و شاخه تلاش کرد و ریشه را که گفتگوی درون و ذهن اغواگر است قطع کرد .

***

_______

1 – کشف المحجوب هجویری

- تاریخ تحلیلی پنج هزار سال ادبیات داستانی ایران ، صوفیانه ها و عارفانه ها ، بخش اول ، نادر ابراهیمی – تهران : پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ، چاپ دوم 1377 ص 113 و 114