در کشیدن ذهن وسوسه گر

[مولانا جلال الدین محمد بلخی]
دیوان شمس غزل 1789
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچست از جهان - در گوش جانم میرسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته - از ما حلالی خواسته چه خفتهاید ای کاروان
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیلست و جرس - هر لحظهای نفس و نفس سر میکشد در لا مکان
زین شمعهای سرنگون زین پردهای نیلگون - خلقی عجب آید برون تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی ترا آمد گران خوابی ترا - فریاد ازین عمر سبک زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو - ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله - کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی - آنکو کشیدت اینچنین آنسو کشاند کشکشان
اندر کشاکشهای او نوش است ناخوشهای او - آبست آتشهای او بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او - از حیله بسیار او این ذرها لرزاندلان
ای ریشخند رخنهجه یعنی منم سالار ده - تا کی جهی گردن بنه ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی افسوسها میداشتی - حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان
ای خر بکاه اولاتری دیگی سیاه اولاتری - در قعر چاه اولاتری ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود کاین خشمها از وی جهد - گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان
در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من - با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود - این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
بر آستان آنکس بود کو ناطق اخرس بود - این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان
***
[یزدانپناه عسکری]
سکوت درون و بی قراری آدمی برای وصول به معرفت خاموش، با توقف گفتگوی درون (در من کسی دیگر بود) همه چیز ممکن می شود.