شرح آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

31 تیر 1403 - خواندن 14 دقیقه - 285 بازدید

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

2 شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

3 چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد

لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب

4 نفاط برق روشن و تندرش طبل زن

دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

5 آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار

و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب

6 خورشید را ز ابر دمد روی گاه گاه

چونان حصاریی، که گذر دارد از رقیب

7 یک چند روزگار، جهان دردمند بود

به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب

8 باران مشکبوی ببارید نو به نو

وز برگ بر کشید یکی حله قشیب

9 کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

10 تندر میان دشت همی باد بردمد

برق از میان ابر همی برکشد قضیب

11 لاله میان کشت بخندد همی ز دور

چون پنجه عروس به حنا شده خضیب

12 بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مرو را شده مجیب

13 صلصل به سر و بن بر، با نغمه کهن

بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب

14 اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد

کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

15 ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر

کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب

16 هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب

دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب

17 شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب

فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب

18 دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

بارید کان مطرب بودی به فر و زیب

اشاره

1. طیب: بوی خوش، خوشبوی، عطر، بوی، به هر چیزی که بوی خوش داشته باشد، مانند مشک و عنبر و غالیه و مانند آن. فردوسی می فرماید: به درگاه بردند چندی صلیب/ نسیم گلان آمد و بوی طیب؛ خاقانی می فرماید: این کعبه ناف عالم و از طیب ساختش * آفاق وصف نافه مشک تتار کرد// نزهت: نزهه، خوشحالی، سرور، دوری از ناخوشی و غمگینی، خوشی، خرمی، تفرج، رامش؛ چنانکه رودکی در جای دیگر آورده است: مدح امیری که مدح زوست جهان را * زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان؛ مسعود سعد سلمان می گوید: ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو * ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز؛ خاقانی می گوید: جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او * نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان؛ سعدی در گلستان می گوید: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستانی توانم تصنیف کردن. // آرایش: از پهلوی آرایشن است، اسم مصدر آراستن، زیب، زینت، تدبیج، زیور، جمال، زین، زبرج، حلیه، زخرف، پیرایه؛ چنانکه فردوسی می گوید: خرد گیر کآرایش کارت است * نگهدار گفتار و کردار تست* هم آرایش تاج و گنج و سپاه * نماینده گردش هور و ماه؛ ناصر خسرو می گوید: تن بیچارت زین شوی همی یابد * این همه زینت و آرایش و این تحسین.

2. شاید: سوم شخص مفرد مضارع از شایستن یا شاییدن و شاید در اصل، شاید بودن و شاید بدن و شاید بود، بوده است و بعدها جزء دوم را حذف کرده اند؛ چنانکه در تاریخ بیهقی آمده است: یک روز بر آن حصار بلندتر شراب می خوردیم و ما در پیش وی نشسته بودیم و مطربان می زدند، از دور گردی پیدا آمد، امیر گفت ... آنچه شاید بود؛ همه گفتند نتوانیم دانست. شایسته است، بجا است. گه: مخفف گاه است، به معنی وقت و زمان باشد: موقع، زمان، وقت، موسم؛ چنانکه ابوشکور می گوید: به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد * دل من زان زین، آتشکده برزین شد؛ فردوسی می گوید: چو هنگامه تیرماه آمدی * گه میوه و جشنگاه آمدی// . بدیل:

هر چیزی که بدل چیزی دیگر شود، بدل، عوض، در زبان عرب می گویند: «هذا بدیل ماله عدیل»؛ فرخی می گوید: جشن فریدون خجسته باد و همایون * بر عضد دولت آن بدیل فریدون //

شباب: جوانی، جوانی است که از سی تا چهل سال است. واژه ی تازی است، چنانکه می گویند: شب الغلام شبابا: کودک، جوان شد. فرخی می گوید: همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان * همیشه تا نبود خوشتر از شباب هرم؛ مسعود سعد می گوید: عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک * نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب// مشیب: سپید گشتن موی و پیر شدن. حاصل بیت: شایسته است که در بهاران، پیر جوان شود؛ [زیرا] جهان هم جوانی را جایگزین پیری می کند (از پس زمستان، بهار می آید).

3. چرخ: (اسم مصدر) گردش چیزی یا کسی به گرد خود یا بر گرد چیز دیگر، دور، دوران، گردش.مجاز از آسمان، فلک، گردون؛ فردوسی می فرماید: ز خورشید بر چرخ تابنده تر * ز جان سخن گوی پاینده تر. چرخ در این معنا در ادبیات فارسی با صفت های متعدد آمده است: چرخ آبگون، چرخ کبود، چرخ گردان، چرخ مقوس، چرخ مینا، چرخ نیلوفری و ... // بزرگوار: بزرگ، عظیم.// یکی لشکری: یک لشکر، ی در لشکری افاده ی عظمت دارد // بکرد: فراهم آوردن، آراستن // باد صبا: یکی از بازیگران بنام دواوین ادبیات فارسی است که در نظر لطیف شاعران پارسی، پایه و پایگاهی عظیم دارد به ویژه در سبک عراقی. باد لطیفی است که بهاران از شمال شرق می وزد؛ منوچهری می گوید: درست گویی نخاس گشت باد صبا * درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس// نقیب: (اسم، صفت)، جمع: نقباء: بزرگ، سرپرست، ضامن، رئیس قوم، مهتر قوم. حاصل بیت: آسمان، لشکری عظیم کشید. لشکرش ابر تیره و باد صبا فرمانده ی آن.

4. نفاط: اندازه و پرتاب کننده ی نفت، کسی که شیشه های مشتعل را به سوی خصم می اندازد. نظامی می گوید: چو قصاب از غضب خونی نشانی * چو نفاط از بروت آتش فشانی؛ مولانا می گوید: می درد می دوزد این خیاط کو * می دمد می سوزد این نفاط کو // تندر: آسمان غرش. در این بیت تندرش، به ضرورت شعری، تندرش خوانده می شود. // مهیب: سهمگین، سهمناک، ترسناک؛ فردوسی می گوید: بزد کوس و آورد بیرون صلیب *
صلیبی بزرگ و سپاهی مهیب //حاصل بیت: برق، نفت انداز و رعد، طبل زن آن. من هزاران سوار دیده ام؛ اما چنین سواران شگفتی ندیده ام.

5. کئیب: اندوهگین، بدحال، دل شکسته. // در این بیت شاعر، باران را به گریه ی مرد عاشقی مانند می کند که از هجر دلدارش می گرید. رعد را به ناله و خروش عاشق دل شکسته مانند می کند.

6. خورشید را ... روی: را در اینجا اضافه است، روی خورشید // دمد: ظاهر شدن، ظلوع کردن // چونان: قید مانند کردن است، مرکب از چون + آن یعنی مانند آن؛ چنانکه ابوالفرج رونی می گوید: بگرفت شکوفه به چمن برگذر باغ * چونانکه ستاره گذر کاهکشان را // حصاری: زندانی، محصور // گذر دارد: می گذرد // رقیب: نگهبان، حارس، حافظ؛ خاقانی می گوید: تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو * فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان؛ نظامی می گوید: بفرمود شه تا رقیبان بار* کنند آن فروبسته را رستگار؛ حافظ می فرماید: ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم/ * مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. حاصل بیت: گاهی خور از پس ابر نمایان می شود، مانند فرد زندانی که از نظر نگهبان می گذرد.

7. یک چند روزگار: روزگاری // دردمند: (صفت/ پهلوی آن dartomand، بیمار، ناخوش، علیل، کسی که درد یا مرضی دارد؛ حافظ می گوید: سلامت همه آفاق در سلامت توست* به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد// به شد: به پهلوی vēh، خوب، نیک، نیکو، پسندیده. به شدن: (مصدر لازم): خوب شدن، از بیماری برخاستن. چنانکه حافظ می گوید: ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن/ وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور // به شد که ... که در معنای تعلیل است: زیرا // یافت: تشخیص داد// حاصل بیت: جهان روزگاری بیمار بود و اکنون سلامتی یافت؛ زیرا بوی گل یاسمن را داروی پاکیزه و خوشبو [برای بیمار] تشخیص داد.// در برخی نسخ چنین آمده است: به شد که یافت بوی سمن باد را طبیب که یعنی بوی سمن، باد را طبیب و مداوا کنند تشخیص داد. جای دیگر آمده است: به شد که یافت بوی سمن را، دوا، طبیب یعنی بهتر شد؛ چون طبیب بوی گل یاسمن را دوای بیماری شناخت.

8. مشکبوی: مشک: سنسکریت آن موسکا، مصغر آن، موس و موش، یونانی آن موسکوس، لاتینی آن موسکوس ... ماده ای است معطر از کیسه ای مشکین به اندازه ی تخم مرغی که در زیر پوست شکم آهوی ختایی نر هست. هنگامی که تازه باشد، به رنگ شکلات و لزج است؛ اما خشک آن به صورت گرد و طعم کمی تلخ و بوی تند دارد . از آن به عنوان اساس بسیاری از عطر ها استفاده می کنند. آهوی مشک با دیگر آهوان در چهره و رنگ و شکل و شاخ تفاوتی ندارد. تنها فرق آن با دیگر آهوان، در آن است که آهوی مشک دو دندان مانند دندان فیل دارد که از فک بیرون آمده است و اندازه ی آن یک وجب یا کم تر یا بیشتر است. در باب کیفیت تکوین مشک می گویند که طبیعت آهو، خون را به ناف می فرستد و چون در ناف بسته شود و برسد، خارش می گیرد و آهو را آزار می دهد. پس آن، آهو به صخره ها و سنگ ها می رود که آفتاب بر آن تافته و گرم شده است و ناف خویش را به آن سنگ ها می خارد تا از خاراندن ناف بر سنگ، پوست ناف شکافته شود و ماده بر سنگ روان گردد. چون ماده از ناف بیرون رود، جراحت آن خوب می شود و باز خون در آنجا جمع می آید.// نوبه نو: پیاپی؛ فردوسی مکی گوید: ز لشکر بر پهلوان پیشرو* به مژده بیاید همی نوبه نو؛ ناصر خسرو می گوید: هر کس رهی دگرت نمودند نوبه نو * از یکدگر بتر به سیاهی و مظلمی// حله: جامه، تن پوش// قشیب: این واژه از اضداد است: نو، جدید، کهنه. در این در معنای نو بودن به کار آمده است. حله قشیب، سبزه و گیاهان مراد است. در برخی نسخ به جای قشیب، قصیب آمده است که درست نمی نماید.// حاصل بیت: باران، پیاپی باریدن گرفت و از میان برف، جامه ای نو (سبزه و گیاهان) بیرون آورد.

9. جویک: جوی کوچک، کاف تصغیر // رطیب: نمناک، مرطوب// حاصل بیت: گوشه ای که پیش از این برف داشت، اکنون جای آن را گل گرفته است و هر جویی که خشک بود، اکنون آب دارد.

10. باد دمیدن: بانگ زدن // قضیب: تازیانه (استعار از صاعقه، برق)// رعد در دشت تاخت و تاز می کند و برق، تازیانه می زند.

11. کشت: مزرعه// خضیب: خضاب داده شده، رنگ کرده شده، رنگین، به حنا شده خضیب: خصیب شده با حنا؛ منوچهری می گوید: می دیرینه گساریم بفرعونی جام* از کف سیم بناگوشی با کف خضیب؛ سعدی می گوید: خمار در سر و دستش بخون هشیاران * خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول// حاصل بیت: لاله در میان مزرعه/کشتزار مانند دست حنا بسته ی عروس است که جلوگیری می کند.

12. همی بخواند: می خواند. همی برای استمرار و امتداد در فعل می آید و پیش یا پس از فعل قرار می گیرد. رودکی در جایی می گوید: بوی جوی مولیان آید همی* یاد یار مهربان آید همی // سار: پرنده ای است سیاه و خوش آواز که خال های سفید ریزه دارد و خوش آواز است. در عربی آن را زرزور می گویند؛ خاقانی: من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر* بانگ کشیده چو سار از پی این جابه جا// مر: در قدیم پیش از مفعول یا متمی می آمد که همراه «را» بوده است.// مجیب: پاسخ دهنده

13. صلصل: مرغی است که به آن فاخته و کوکو هم می گویند. فرخی می گوید: صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش* بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان// به سروبن بر: در بالای سرو. دو حرف اضافه برای یک متمم آمده است که از ویژگی های سبکی کهن است. // بر شاخ گل بر: بر شاخ گل// لحنک: آواز، نعمه. کاف در آن، افاده ی ظرافت و طافت دارد.// غریب: نادر، نو

15. زیر: نوعی ساز زهی است. صدای نازک مقابل صدای بم// عندلیب: هزاردستان که به آوازهای رنگارنگ بانگ می کند. آن را عندبیل نیز گویند.// این آخرین بیت تغزل قصیده است. تغزل به قسمت اول قصیده ای گفته می شود که در آن مضامین غزلی و عشقی باشد که در این تغزل، رودکی پس از وصف بهار، آسمان، رعد و برق، گل، آواز پرندگان و دعوت به عیش، به مدح خواجه که وزیر یا یکی از بزرگان دولت سامانی است گریز می زند.

16. جهان است: به صورت جهانس خوانده می شود.// خواجه: کدخدا. رئیس خانه، بزرگ// مهتر: بزرگ، رییس، سرور// حسیب: دارای فضل و کمال اکتسابی یا ذاتی، بزرگوار

17. شیب: پایین، فرود// نشیب: مقابل بالا// فرزند آدم: نخستین پدر آدمیان، جفت حوا، ابوالبشر، بوالبشر، خلیفه االله، صفی االله، ابوالوری، ابومحمد، معلم الاسماء. رودکی می گوید: تا جهان بود از سر آدم فراز* کس نبود از راه دانش بی نیاز // شیب و تیب: شرگشته، آشفته

18. ریژ (riž): ریز، هوا، کام، مراد. خاقانی می گوید: ریزی از چاشنی ریژ به کامم نرسید* روزیی کان ننهاده ست قدر می نرسد// ریژ و کام: هوا و هوس// بدواند: در آن. به احتمال زیاد مراد جهان است: در جهان// ریدک: پسر امرد بی ریش، پسر جوان امرد. از پهلوی ریتک است. به گفته ی دهخدا، اینکه به جای راء بعضی فرهنگ ها زیدک با زاء ضبط می کنند، اشتباه باشد، چه ممکن است این صورتی از رودک یعنی فرزند و یاریکای مازندرانی باشد و ریکا نیز شاید در اصل ریدکا بوده . علاوه بر آن در کارنامه ی اردشیر، مکرر این واژه آمده است .فردوسی می گوید: پرستنده با ریدک ماهروی* بخندید و گفتش که چونین مگوی// مطرب: سرودگوینده، خنیاگر، سرودگوی، کسی که سرود می گوید و کسی را به طرب می آورد، اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص. فردوسی می گوید: یکی مطربی بود سرکش بنام * به رامشگری در شده شادکام// فر و زیب: فر: شان و شوکت و رفعت و شکوه؛ زیب: زیبایی و خوبی.