اندر کف خیاط صنع

[سعدی - مواعظ - غزل ۴۱]
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم - خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد - چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد - بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم
پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد - پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد - پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع - پس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم
تا نباید گشتنم گرد در کس چون کلید - بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن - زآن که من دم درکشیدم تا به دانایی زدم
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت - تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم
بعد از این چون مهر مستقبل نگردم جز به امر - پیش از این گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود - پس قدم در حضرت بی چون مولایی زدم
***
[یزدانپناه عسکری]
انسانی که خود بین نیست و به تمامیت نفس رسیده، خود را به طور هماهنگ با دنیایی که او را در برگرفته تغییر می دهد، و آگاه است که دنیا، فیضان فیض و صدور فیض است.