مجبور مختار

2 اسفند 1402 - خواندن 3 دقیقه - 320 بازدید



غزل 1854

چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون

خرابات قدیمست آن و تو نو آمده اکنون

نباشد مرغ خودبین را بباغ بیخودان پروا

نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون

هزاران مجلس است آنسو و این مجلس از آن سوتر

که این بی چون ترست اندر میان عالم بی چون

ببین جانهای آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان

کزان شیر اجل شیران نمی میزند الا خون

بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش انا الحق شد

بسوزد پروبال او اگر یک پر زند آن سون

وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر

که آنجا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون

تو معذوری در انکارت که آنجا میشود حیران

جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذا النون

ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان

مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون

مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند

و گر نی این غزل میخوان و بر خود میدم این افسون

***

غزل 2530

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری

که امشب می نویسد زی نویسد باز فردا ری

قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن

قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری

گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد

گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری

بیک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بیسر

بیک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری

کروفر قلم باشد بقدر حرمت کاتب

اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری

سرش را می شکافد او برای آنچ او داند

که جالینوس به داند صلاح حال بیماری

نیارد آن قلم گفتن بعقل خویش تحسینی

نداند آن قلم کردن بطبع خویش انکاری

اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم

درو هوش است و بی هوشی زهی بیهوش هشیاری

نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدینست

چه بی ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری

[یزدانپناه عسکری]

جبر و اختیار در دیوان شمس

انسان اختیار دارد که نوع جبر ادراک دنیای شناخته را عوض کند.

__

مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. ص 700 ؛ 941