استیلای قوم مغول و وضعیت اجتماعی و ادبی
سخن از قرن هفتم و هشتم است، قرن خونین مصحف تاریخ ایران که قتل عام ها، ویرانی ها و خرابی ها صعب ترین و وحشتناک ترین برهه از زندگی ایرانیان را رقم زد. قرنی که عرصه ی تاخت و تاز شوم مغول و تاتار، خون خوارترین جهانگشایان تاریخ است که نزدیک به چند دهه، هیچ خطی به جز خط خونین قتل عام های پی درپی، کشتارهای بی امان، شکنجه ها و آزارها، ساختن مناره ها از سرهای آدمیان، برپاداشتن دیوارها از صف اسرا همراه با آجر و سنگ، سربریدن و مثله کردن و نظایر این فجایع، بر ناصیه ی خاطر روزگار ایرانیان نزدند.
قرنی که به گفته ی صاحب کتاب نفصه المصدور: «تلاطم امواج فتنه کار جهان بر هم شورانیده است و سیلاب جفای ایام سرهای سروران را جفای خود گردانیده، طوفان بلا چنان بالاگرفته که کشتی حیات را گذر بر جداول ممات متعین گشته، بروق غمام بصر ربای یکاد البرق یخطف ابصارهم ببرق حسام سر ربای متبدل شده، بار سالار ایام چون بار حوادث در هم بسته، تیغ به سربازی در بار نهاده، شمشیر که آبداری وصف لازم او بودی، سرداری پیشه گرفته، سحائب عذب بار نوائب عضب بار گشته، فرات که نبات رویانیدی، رفات بار آورده، زمین که از قطرات ژاله رنگ لاله داشتی تری عن القتلی بحمره عندم، شجره شمشیر که بهشت در سایه ی اوست... چون درخت دوزخیان، سر بار آورده... تا این دو روی تیززبان در میان شد آمد گرفته، سلامت پای بر کران نهاده، از آنگاه باز که فتنه از خواب سر بر داشته، هزاران سر، برداشته، بلارک آبخورده تا خونخوار شده، خون، خوارشده، سنان سرافراز به مثال زورآزمایان سرافراز گشته، تیر که نصیب هدف بودی، تیر ضمیر آمده، تدبیر در میدان تقدیر چون گوی سرگردان شده ...» (نسوی، 1389: 2 1).
چنگیز آن فاتح خون خوار غدار، بعد از تسلیم مدافعان هر یک از بلاد، دستور می داد که سپاهیان، نخست مردم را از زن و مرد به گروه های چندین نفری تقسیم کنند و از شهر خارج سازند، آنگاه فرمان غارت می داد و در میان اگر کسانی را در بیغوله ها پنهان می یافتند، تیغ بی دریغ و بی ایمانی در میان می نهادند و همه را به قتل می رساندند، آنگاه کسانی را که به خارج از شهر برده بودند، غالبا برای تفریح و تفرج به جان هم می انداختند و سپس تیغ در میان آن ها می نهادند و هرچه می خواستند برای فرونشاندن آتش خون خواری و توحش خود به قتل می رساندند و عده ای را که گاه شمار آنان به سی و چهل هزار بر می آمد، به عنوان حشر از جوانان و مردم توانا معلوم می کردند و به رسم بی رسمی و بی خدایی، به اسارت می بردند تا خدمت لشکری ایشان را سامان دهند؛ و اگر کسانی از توحش آنان جان به سلامت به درمی بردند، به شکرانهی سلامت و زندگی، مالیاتی می پرداختند.
مرحوم عباس اقبال آشتیانی در کتاب «تاریخ مغول»، آمار کشتگان را این گونه به دست داده است: در قتل عام های شهرهای ترمذ و بلخ، همه ی مردم به شهادت رسیدند. در مرو بعد از دست یافتن به شهر، شروع به نهب و غارت و هتک نوامیس و خونریزی وحشیانه کردند و بیش از 000/700 نفر را به شهادت رساندند. در این کشتار به هر یک از سربازان، سیصد الی چهارصد مروزی برای کشتن رسید و چنان کشتاری کردند که گودال ها از کشتگان انباشته شد. از این وحشتناک تر واقعه ی نیشابور است که با خاک یکسان شد: در پی مدافعاتی که حصاریان این شهر انجام دادند، «تغار» داماد چنگیز به هلاکت آمد و به خونخواهی او، غیر از چهارصد تن پیشه ور که به اسارت بردند، اهل شهر را به قتل آوردند و فرمان رسید که شهر را از خرابی چنان کنند که در آنجا زراعت نتوان کرد و هیچ کس حتی سگ و گربه را زنده نگذارند. آمار کشتگان این شهر را 000/847/1 نفر گفته اند. در بامیان و غزنین همه ی مردم به قتل رسیدند. در حمله ی هلاکو به واسط 000/40 نفر و در فتح بغداد 000/800 به قتل آمدند (رک: اقبال آشتیانی، 1356: 50، 7 56، 58، 66، 185).
عموم تاریخ نگاران و وقایع نگاران بر این اتفاق دارند که استیلای قوم وحشی مغول، بر ملل آسیایی، یکی از بلیات کم نظیر تاریخ بشری است. در میان آن کش مکش ها و امواج خونین خشم این وحشیان، این وطن شوربخت ما ایران بود که در خون فرزندان و فرهنگ و تمدن خود غلطید. صاحب تاریخ جهانگشای جوینی در این باره می گوید: «هنوز تا رستخیز اگر توالد و تناسلی باشد، غلبه ی مردم به عشر آنچه بوده است، نخواهد رسید و آن اخبار از اطلال و دمن توان شناخت ...» (جوینی، ج 1، 1390: 75).
عطاملک جوینی که قریب نیم قرن بعد از استیلای مغول، کتاب ارجمند تاریخی خود را نگاشته است، این رستاخیز خون و شمشیر شوم را به این شیوه توصیف می کند: «... به سبب تغییر روزگار و تاثیر فلک دوار و گردش گردون دون و اختلاف عالم بوقلمون، مدارس درس مندروس و معالم علم منطمس گشته و طبقه طلبه آن در دست لگدکوب حوادث، پایمال زمانه غدار و روزگار مکار شدند و بصنوف صروف فتن و محن گرفتار و در معرض تفرقه و بوار معرض سیوف آبدار شدند و در حجاب تراب متواری ماندند:
هنر اکنون همه در خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاکند همه پر هنران
اکنون بسیط زمین عموما و بلاد خراسان خصوصا که مطلع سعادت و مبرات و موضع مرادات و خیرات ... منبع علما و مجمع فضلاء بود ... از پیرایه ی وجود ... هنر و آداب خالی شد» (همان: ج 1، 3 4 و نیز نک: راوندی، ج 2، 1364: 251).
از هیبت این واقعه مردم چنان هراسان شدند که آن را به مثابه ی عذاب الهی و نشانه ای از خشم خداوند تلقی می کردند که مسلمین به آن تن در دادند و راضی به رضای خدا بودند. در بخارا، چنگیز سپاهیان خود را به شهر در آورد و در مسجد جامع نزول کردند، اسبان را در مسجد بستند و صندوق های قرآن را جعبه ی کاه و علف ستوران کردند و نسخ قرآن را در میان قازورات پی سپر چهار پایان ساخته بودند: «در این حالت امیر جلال الدین علی بن الحسن ارندی ... روی به امام رکن الدین امام زاده ... آورد و گفت: مولانا چه حالتست! این که می بینم به بیداریست یارب یا بخواب! مولانا امام زاده گفت: خاموش باش! باد بی نیازی خداوندست که می وزد، سامان سخن گفتن نیست» (جوینی، ج 1، 1390: 81).
خواندمیر (متوفی در 941) در حبیب السیر که کتابی است در تاریخی تاریخ عمومی جهان می گوید: «نقل است که در آن زمان که سپاه مغول به جانب خوارزم توجه نموند، چنگیز و اولادش که بر علو مرتبه شیخ نجم الدین وقوف یافته بودند، چند نوبت کس نزد آن جناب فرستاده التماس کردند که از جرجانیه بیرون رود تا آسیبی به ذات با برکتش نرسد؛ اما شیخ آن ملتمس را اجابت نفرمدند... و چون آن لشکر قیامت اثر نزدیک خوارزم رسیدند، شیخ نجم الدین و شیخ سعدالدین حموی و شیخ رضی الدین علی لالا و شیخ سیف الدین باخزری و بعضی دیگر از اعاظم اصحاب را که زیاده بر شصت نفر بودند، رخصت داد که از آن ولایت بیرون روند. ایشان گفتند چه شود اگر حضرت شیخ دعا کند تا این بلا از اسلام مندفع گردد و شیخ فرمود که این قضایی است مبرم و به دعا علاج نمی پذیرد» (ج 2، 1380: 89).
در چنین باد بلاخیزی که «هر یک از ابناء السوق در زی اهل فسوق امیری گشته و هر مزدوری دستوری و هر مزوری وزیری و هر مدبری دبیری و هر مستدفئی مستوفیی و هر مسرفی مشرفی و هر شیطانی نایب دیوانی...» (جوینی، ج 1، 1390: 4 5) به قول جناب سعدی: «آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین» :
ای محمد گر قیامت می بر آری سر ز خاک سر برآور وین قیامت در میان خلق بین
زینهار از دور گیتی و انقلاب روزگار در خیال کس نماند کانچنان گردد چنین
(کلیات سعدی، 764:1389)
در این دوره ی قهر و خشم بی رحمانه ی مغول، اهل فضل و دانش و فرهنگ نیز به کام شوم مغولان کشیده شدند؛ به گونه ای که عده ای در این میان به قتل آمدند و تعدادی دیگر از دانشمندان این سرزمین، برای گریز از شرر کاشانه سوز سربازان مغول، در جست و جوی پناهگاهی به ترک خان و مان گرفتند و خود را به سه منطقه ی امن فارس و آسیای صغیر و هند رساندند.
در باب پریشانی اوضاع و احوال اهل فضل و دانش، رجوع به دیباچه ی کتبی که غالبا تاریخی است و هم زمان با هجوم مغولان نگاشته شده است، آشکار می سازد که نویسندگان معمولا پریشانی احوال روزگار و تاخیر کار خود را به رشته ی تحریر در آورده اند. چنانکه شمس الدین محمدبن قیس الرازی مولف کتاب «المعجم فی معاییر الاشعار العجم» در مقدمه ی کتاب خود می نویسد: «دیباچه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد الاشعار تازی و فارسی آغاز نهادم... عاقبه الامر آوازه هجوم کفار و نجوم فتنه تتار که از دو سال باز منتشر بود، محقق گشت و خبر استیلای ایشان بر بلاد ماوراءالنهر و استعلا بر عساکر که به حفظ آن نواحی منصوب بودند، متواتر شد... همه راه از شخص کشتگان تلاف و هضاب ساخت و طایفه یی از جمله بلاد خوارزم و خراسان جز رسوم و اطلال قایم نگذاشتند و از کافه ساکنان آن دو ولایت بهشت آسا جز مشتی اطفال و عورات ... زنده رها نکردند ... مرا باری از کثرت تقلب احوال عراق و تغلب خیال مراجعت تتار، آبی خوش به گلو فرو نمی رفت و نفس آسوده از سینه بر نمی آمد ... خاصه که یک دو کرت در دست بعضی از شحنگان ری افتاده بودم و ذل استخدام گماشتگان ایشان کشیده و از این جهت دل از جان شیرین سیر آمده و جان از زندگانی متبرم شده ... با غموض مسالک و نا ایمنی راه ها خود را به مامن پارس انداختم ...» و سرانجام در آنجا پس از گذشت چند سال دوباره مشغول تالیف المعجم می شود (1387: 45).
کشته شدن بزرگانی چون جناب عطار و نجم الدین دایه در فتنه ی مغول زبانزد است. کمال الدین اسماعیل معروف به خلاق المعانی، شاعر ایرانی نیمه ی نخست قرن هفتم هجری و آخرین قصیده سرای بزرگ ایران در اوان حملهی مغول و مداح جلال الدین منکبرنی که خود در سال 635 ه . ق به دست مغولان در اصفهان کشته شد در باره ی قتل و عام این بی مروتان در سال 633 ه .ق در اصفهان می گوید:
کس نیست که تا بر وطن خود گرید
بر حال تباه مردم بد گرید
دی بر سر مرده ای دوصد شیون بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید