ابوالحسن ورزی
ابوالحسن ورزی (زاده ی ۱۲۹۳-درگذشته ی ۱۳۶۸) مترجم، سیاست مدار و شاعر معاصر در روزگار رونق رادیو (دهه های سی تا پنجاه) نامی آشنا محسوب می شد. اما با رو به زوال گذاشتن جریان شعر و موسیقی برنامه ی گل ها در رادیو که ورزی وابسته آن بود، به مرور گمنام شد؛ چنان که امروزه جز خواص اهل ادبیات کم تر کسی او را می شناسد.
حیطه ی اصلی کار وی، غزل سرایی بود. ورزی متعلق به جریان سنت گرای شعر فارسی در دوره ی معاصر بود و طبق همان موازین غزل کلاسیک فارسی شعر می سرود.
در یک نگاه کلی غزلیات او هیچ چیز تازه ای نسبت به گذشتگان ندارند و در قلمرو فکر و زبان همانی را می گویند که شاید پیشینیان بهترش را گفته اند.
اما آن چه غزل او را تا حد زیادی از هم عصرانش متمایز می کند نوعی شور و حال و سوز عاطفی است که انعکاس طبیعی یک ناکامی عشقی بزرگ در شعر اوست.
یعنی: خیانت همسرش به وی!!!
گویند: ابوالحسن ورزی همسری بسیار زیبا داشت که در اکثر محافل هنری و مجالس اعیان با او شرکت می کرد. در همین مجالس بین همسر ورزی و یک جوان هنرمند مازندرانی رابطه ی عاطفی پنهانی شکل گرفت. زن که در اثر این رابطه با شوهرش بنای ناسازگاری گذاشته بود سرانجام از او جدا شد و به جوان مازندرانی پیوست. روحیه ی حساس و طبع شاعرانه ی ورزی تاب چنین ضربه ای را نیاورد و او به آشفتگی روحی شدیدی مبتلا شد. دوستان بانفوذ وی که او را در معرض ابتلا به جنون می دیدند با تهدید و تطمیع جوان مازندرانی او را از معادلات حذف کردند و سرانجام با تلاش بسیار همسر مطلقه ی ورزی را دوباره به ازدواج وی درآوردند . در همین ایام بود که غزلی از ورزی در جراید و مطبوعات منتشر شد و با توجه به پیشینه ای که نقل کردیم بر سر زبان ها افتاد. چنان که همایون خرم بر اساس آن آهنگی ساخت و خوانندگانی چون بنان و الهه آن را خواندند:
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود...
لب همان لب بود، اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی پروا نبود...
پس از این اتفاق، عاشقانه های ورزی رنگ و بویی تلخ پیدا می کنند، به حدی که در کم تر غزلی از دیوان او اشاره ای به این موضوع نمی یابیم. و همین بازتاب گسترده دلیل بر ضربه ی سهمگینی است که این اتفاق به روح حساس وی وارد آورده:
دلا وفا مطلب از نگار هرجایی
مسوز خویشتن از آرزوی بی جایی
وفای خوب رخان همچو عمر گل باشد
به دام عشق منه پای اگر که دانایی
ببینید چه دردمندانه دل را نصیحت می کند که از《نگار هرجایی》توقع وفاداری نداشته باشد و چگونه این توقع را آرزویی بی جا قلمداد می کند!
وفای خوب رخان از نظر او مثل عمر گل کوتاه است و آدم دانا نباید پای در دام عشق و عاشقی بگذارد.
در غزلی به مطلع زیر:
آن شب که تو را با دگران دیدم و رفتم
چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم
بدین شکل از آن ماجرا یاد می کند:
مانند نسیمی که نداند ره خود را
دامن ز گلستان تو برچیدم و رفتم
آغوش تو چون محرم راز دگری بود
پیوند دل از عشق تو ببریدم و رفتم
یا در غزلی دیگر چنین می گوید:
یک روز در آغوش تو آرام گرفتم
یک عمر قرار از دل ناکام گرفتم
افسوس که چون لاله پر از خون جگر بود
جامی که ز دست تو گل اندام گرفتم
از ساده دلی مشق وفاداری من شد
درسی که ز بدعهدی ایام گرفتم...