عشق دوسویه بین عاشق و معشوق در عرفان

22 آذر 1402 - خواندن 11 دقیقه - 2826 بازدید

هیچ عاشق، نباشد وصل جو

که نه معشوقش بود جویای او

مثنوی، 3/ 4393

یکی از بن مایه های گسترده و نازک در شعر و ادب صوفیه، مسئله ی دو سویه بودن عشق عاشق و معشوق است. با سیری در دل اوراق اندیشه ی عارفان و صاحب دلانی چون هجویری در کشف المحجوب، ابن سینا در رسالت فی العشق، روزبهان بقلی در عبهر العاشقین، نجم الدین دایه در رساله ی عقل و عشق، شیخ شهاب الدین سهروردی در مونس العشاق یا حقیقه العشق و احمد غزالی، عین القضات همدانی و عطار و سنایی و ... در می یابیم رگ و پی اجزای آفرینش جلوه گاه جمال و جلال حضرت عشق است و به حکم «انی کنت کنزا مخفیا و احببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی» خورشید چهره ی جان فزای خود را بر زمین تن اسیران بند فراق جلوه دهد:

کل عالم را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا بسر

قطره ای از دجله ی خوبی اوست کان نمی گنجد ز پری زیر پوست

گنج مخفی بد، ز پری چاک کرد خاک را تابان تر از افلاک کرد

گنج مخفی بد، ز پری جوش کرد خاک را سلطان اطلس پوش کرد

(مثنوی، 1387: 1/ 2860 2863)

پس عالم را آفرید تا اسماء و صفات مبارک خود را تجلی کند که تجلی حق در افعال است و افعال خداوند، مخلوقات است که جناب مولانا آن را «اظهار» می خواند و هدف از آفرینش را اظهار می داند؛ یعنی همه ی خلایق از ابر و باد و ماه و خورشید و فلک تا نخبه و خلاصه ی آفرینش یعنی انسان، اظهار حقند؛ چنانکه می فرماید:

بهر اظهار است این خلق جهان تا نماند گنج حکمت ها نهان

«کنت کنزا» گفت، «مخفیا» شنو جوهر خود گم مکن، اظهار شو

(همان: 4/ 3028 3029)

سخن از رابطه ی نا متناهی و دائمی خداوند و بندگان است، رابطه ای که بر مدار عشق طواف می کند، عشقی که لوک سر مست قطار است و دلنوازان را ناز نازان به طواف حریم با حرمت وصل خدا می رساند. عارفان برخلاف اهل کلام که عشق بنده را به خدا انکار می کنند عشق بین خالق و مخلوق یا عاشق و معشوق را دوسویه می دانند و سرسلسله جنبان این عشق بازی را خود خدا می بینند؛ جناب حافظ می فرماید:

عالم از شور و شر عشق، خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان، نرگس جادوی تو بود

(حافظ، 1367: 206)

نجم الدین رازی (654 ه .ق) در مرصادالعباد که یکی از نفایس گران قدر متون منثور عرفانی است صفت محبت را برای روح از جمیع صفات سابق می داند و چنین استدلال می کند که: «محبت نتیجه ی تشریف «یحبهم» بود اگر یحبهم سابق نبودی بر «یحبونه» هیچ کس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط «یحبهم» باز باشد:

گستاخ تو کرده ای مرا با لب خویش ور نه من بیچاره چه مردان توام»

(1389: 44)

ابن عربی (560 الی 638 ه . ق) نیز محبت را از صفات ذات پاک خداوند می داند که فرموده است: «یحبهم» و نیز از صفات خلق است که فرموده است: «یحبونه» عشق و محبت به لحاظ نسبتش به حق تعالی و وصف حق تعالی به آن، به عزت متصف شده است ... خدای تعالی درجایی غیرازاین موارد، با تلطف و رافتی خاص به بندگانش می گوید: «یا عبادی اشتقت الیکم و انا الیکم اشد شوقا» و با نزولی از لطف خفی بندگانش را مورد خطاب قرار می دهد و این خطاب تنها و تنها از آن جهت است که دوستدار و عاشق آنان است و از عاشقان او هم کلماتی نظیر آن صادر می گردد» (ابن عربی، 1389: 75).

روزبهان بقلی (606 522 ه .ق) ملقب به شیخ شطاح از عارفان بزرگ قرن ششم در شرح شطحیات که به شرح و توصیف سخنان شور انگیز عارفان اختصاص دارد در باب عشق دو سویه ی عاشق و معشوق ضمن اشاره به دو نوع عشق یعنی عشق عموم و خاص، ذات حضرت احدیت را از قدیم بر خود عاشق می داند و ازآنجایی که همه اوست و هیچ کس نیست جز او، عاشق و معشوق خود اوست و چون عاشق خود شد، خواست که خلقی را خلعت هستی عنایت فرماید و دیدشان را به جمال خود بینا بفرماید: «حق را صفات خاص است و او بدان موصوف. چون بعشق در فعل نگاه کند، جهان را به ارادت بیافرید، این عشق عموم است. چون عاشق را بدین عشق پدید آرد، بذات قدیم در آن نگاه کند، آن عشق خصوصست. این عشق به علم قدیم از خود داند. آن دوستی حق است انبیاء و اولیا را «یحبهم و یحبونه» خالص صفات قدیم دان. منزه از رقت طبع و تغیر حدثی، او در قدیم به جمال خود عاشق گشت. لاجرم عشق و عاشق و معشوق یکی آمد ... چون خود عاشق خود شد، خواست خلقی بیافریند تا موقع عشق و نظر او شود بی وحشت و انس سرمدیت خویش ارواح عاشقان را بیافرید. دیده شان به جمال خود بینا کرد. ایشان را بیاموخت که من پیش از شما عاشق بودم کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» (بقلی شیرازی، 1382: 166).

از سوی دیگر، این تشنگی روز افزون «طلب» که آتش در خرمن وجود شیدای عاشق بر افروخته است از کجاست؟! نه این است که طلب هم از الله است و خود اوست که رسول درد طلب را به شهر ویران دل عاشق می فرستد تا بنده ی عاشق را به خود بخواند. باری «این طلب را الله در من نهاده است. ای الله چو مرا طالب خود گردانیده ی زیاده گردان» (بهاءولد، 1352: 2) و مولانا نیز می فرماید:

کین طلب در تو گروگان خداست ز آنکه هر طالب، به مطلوبی سزاست

جهد کن تا این طلب افزون شود تا دلت زین چاه تن بیرون شود

(مثنوی، 1387: 5/ 1735 1734)

ای دهنده ی عقل ها! فریاد رس تا نخواهی تو، نخواهد هیچکس

هم طلب از توست و هم آن نیکویی ما که ایم؟ اول تویی، آخر تویی

(همان: 6/1439 1438)

اگر او به ریسمان طلب ما را به حضرت خود نکشد، چگونه محب توان دم زدن عشق محبوب دارد و این کوشش و کشش ما، خود عین کشیدن و بار دادن است. اینجاست که بهاءولد می فرماید: «تا الله محب من نبود من محب الله چگونه باشم. عشق از یک طرف محال باشد هرگز یکدست بانگ نکند» (بهاءولد، 1352: 148). پس اگر سنخیتی میان عاشق و معشوق نبود این کشش و کوشش چه معنایی می تواند داشته باشد: «که هر چیز، چیزی جذب کند و چیزی رباید» (همان: 375).

هیچ بانگ کف زدن نآید به در از یکی دست تو، بی دستی دگر

تشنه می نالد که ای آب گوار آب هم نالد که: کو آن آب خوار

جذب آب ست ای عطش در جان ما ما از آن او و او هم آن ما

حکمت حق در قضا و در قدر کرد ما را عاشقان همدگر

جمله اجزای جهان ز آن حکم پیش جفت جفت و عاشقان جفت خویش

هست هر جزوی ز عالم جفت خواه راست همچون کهربا با برگ کاه

(مثنوی، 1387: 3/ 4402 4397)

در جهان هر چیز چیزی جذب کرد گرمی، گرمی را کشید و سرد، سرد

(همان: 2/ 81)

پس محب و محبوب باید یکی باشند و بر یک عاشق: «محب و محبوب هر دو یکی اند و از هم جدایی ندارند و عاشق و معشوق یکی اند و هر دو عشقی دارند بر یکدیگر اما عشق عاشق جانسوز بود و عشق معشوق رخساره افروز بود رخساره ی معشوق را سرخ می کند و رخساره ی عاشق را زرد می کند» (بهاءولد، 1352: 172 173).

مولانا می فرماید: «هیچ کس بنفسه و فی نفسه عاشق نمی شود مگر آنکه کشش و جذبه ای از سوی معشوق بر دل او وارد شود؛ یعنی در مرحله ی بطون، ابتدا معشوق، عاشق می شود و عاشق، معشوق می گردد و سپس در مرحله ی ظهور این رابطه بطور معکوس جلوه می کند» (زمانی، ج 3، 1387: 1120)؛ اما بین عشق عاشق و معشوق تفاوت وجود دارد؛ به گونه ای که عشق، جسم عاشقان را زرد و ضعیف و نحیف می گرداند، اما همین عشق، جسم معشوقان را صفا و فربهی می بخشد.

هیچ عاشق، نباشد وصل جو که نه معشوقش بود جویای او

لیک عشق عاشقان، تن زه کند عشق معشوقان خوش و فربه کند

چون در این دل برق مهر دوست جست اندر آن دل، دوستی می دان که هست

در دل تو چون مهر حق شد دو تو هست حق را بی گمانی مهر تو

(مثنوی، 1387: 3/ 4396 4393)

بهاءولد در جایی می گوید: «باز با خود می اندیشیدم بدانک روح من معظم الله است و متفکر کار الله است و می ورزد تا دوستی الله زیاده شود به هیچ وجهی نمی نمود که این احوال مرضی الله باشد یا نی الله الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد» (بهاءولد، 1352: 24): چنانکه جناب مولانا می فرماید:

دلبران را دل، اسیر بیدلان جمله معشوقان، شکار عاشقان

هر که عاشق دیدیش، معشوق دان کو به نسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان آب جوید هم به عالم تشنگان

چونک عاشق اوست، تو خاموش باش او چو گوشت می کشد، تو گوش باش

(مثنوی، 1387: 1/ 1742 1739)

جناب مولانا در بیت اول از ابیات نقل شده ی فوق عشق را یک طرفه نمی داند، به گونه ای که عشق همواره از سوی عاشق باشد و معشوق استغنا ورزد و بی نیازی نشان دهد؛ بلکه او معتقد است که عشق میان عاشق و معشوق جریانی دوطرفه دارد. به قول افلاطون عشق، طالب جمال است و جمال نیز خواهان عشق است؛ زیرا تا عشق نباشد فضیلت جمال آشکار نمی شود. مثلا هر زیبارویی نیاز به این دارد که خلق، دیده به جمال او گشایند و زیبایی او را بستایند این است که در مکتب مولانا، معشوق به اعتباری عاشق است و به اعتباری معشوق. در بیت دوم با تلمیحی لطیف به آیه ی مبارک 54 سوره ی مائده که می فرماید: «یایها الذین ءامنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین یجاهدون فی سبیل الله و لا یخافون لومه لائم ذالک فضل الله یوتیه من یشاء و الله واسع علیم» بیان می کند: هر کسی که تو آن را عاشق دیدی، در بطن و متن باید او را نیز معشوق بدانی، زیرا آن شخص به اعتباری هم عاشق از و هم معشوق و سپس برای تبیین این موضوع مثالی را ذکر می کند و می فرماید: اگر افراد تشنه در این دنیا آب می جویند، آب نیز آن ها را می جوید، زیرا هویت و خاصیت آب زمانی آشکار می شود که تشنگاه وجود داشته باشند (رک: زمانی، ج 1، 1388: 550 551).

آمدیم آنجا که در صدر جهان گر نبودی جذب آن عاشق نهان

ناشکیبا کی بدی او از فراق کی دوان باز آمدی سوی وثاق

(مثنوی، 1387: 3/ 4602 4601)


به نقل از کتاب «معارف بهاءولد و مثنوی مولانا» از حمیرا زمردی و منصور مام علیپور