عملیات فریب با رمز پروپاگاندا

4 شهریور 1404 - خواندن 5 دقیقه - 30 بازدید

واقعیت آن چیزی است که مردم باورش کنند، این باور آغاز یکی از قدرتمندترین مهارت های بشر یعنی پروپاگاندا است.

پروپاگاندا صرفا نوعی دروغ گویی در مقیاس بزرگ نیست؛ دروغ، شکننده و قابل افشاست، اما پروپاگاندا هنری به مراتب پیچیده تر است؛ هنر ساختن یک جهان کامل، یک واقعیت جایگزین با منطق خاص خودش.

این جهان آن قدر فراگیر و منسجم ساخته می شود که ساکنانش دیگر آن را به عنوان یک «روایت» نمی بینند، بلکه آن را خود «واقعیت» می پندارند. 

دولت های مدرن، به ویژه بریتانیا، به کشفی رسیدند که تاریخ قرن بیستم را دگرگون کرد: افکار عمومی را نمی توان به حال خود رها کرد؛ باید آن را مانند فولاد، گداخت و شکل داد. این لحظه ی تولد پروپاگاندای مدرن بود.

آدولف هیتلر معتقد بود آلمان نه در میدان نبرد، که در جنگ روایت ها شکست خورده است و قسم خورد که این اشتباه را تکرار نکند و دولتی بسازد که پروپاگاندا در آن قلب تپنده ی حکومت باشد.

وقتی نازی ها در سال ۱۹۳۳ به قدرت رسیدند، اولین وزارتخانه ای که هیتلر تاسیس کرد، نه وزارت اقتصاد یا دفاع، که «وزارت روشنگری عمومی و پروپاگاندا» بود. این انتخاب، بیانیه ی تمام عیار حکومت جدید بود. ریاست آن بر عهده ی مردی بود که نامش مترادف پروپاگاندا شد: یوزف گوبلز. او یک روشنفکر ناکام با ذهنی درخشان و روحی تاریک بود که پروپاگاندا را نه یک شغل، بلکه یک هنر و یک رسالت می دید. وظیفه ی او، نه فقط کنترل اطلاعات، که ساختن یک جهان کامل بود.

ابتدا با رادیو و کاریکاتور آغاز و سپس با جوک و فیلم ادامه یافت.

تحلیل پروپاگاندای نازی نشان می دهد که قدرت آن در دروغ هایش نبود، بلکه در انسجام وحشتناکش بود. حتی مدرسه، روزنامه، پوستر و تمبر پستی هم یک داستان واحد را تکرار می کردند.

با پایان جنگ جهانی دوم، جهان وارد نبردی متفاوت شد. جنگ سرد، جنگی بدون درگیری مستقیم نظامی بین دو ابرقدرت، اما با نبردی بی امان در جبهه ای نامریی: جبهه ی فرهنگ و ایدئولوژی. این بار، جایزه نه تسخیر سرزمین، که تسخیر «قلب ها و ذهن ها» بود.

آمریکا و شوروی، هر دو فهمیده بودند که برتری نظامی به تنهایی کافی نیست. آن ها باید به دنیا ثابت می کردند که سبک زندگی شان، آرمان هایشان و فرهنگ شان برتر است. این آغاز بزرگ ترین و پرهزینه ترین جنگ پروپاگاندایی تاریخ بود.

غرب، به ویژه آمریکا، سلاح قدرتمندی در دست داشت: جذابیت فرهنگ عامه. فیلم های هالیوودی، با داستان های قهرمانان فردگرا و پایان های خوش، تصویری رویایی از زندگی در دنیای آزاد ارائه می دادند. 

موسیقی جاز و راک اند رول برای جوانان بلوک شرق، نماد هیجان، آزادی و طغیان علیه یکنواختی زندگی سوسیالیستی بود. سازمان سیا به طور مخفیانه از مجلات روشنفکری، نمایشگاه های هنری و تور های کنسرت در سراسر جهان حمایت مالی می کرد تا نشان دهد که هنر و اندیشه در غرب آزاد و شکوفاست. این یک «پروپاگاندای نرم» بود؛ پروپاگاندایی که چهره ی تبلیغاتی نداشت، بلکه خود را به عنوان فرهنگ اصیل عرضه می کرد.

در مقابل، اتحاد جماهیر شوروی با تکیه بر شبکه ی جهانی احزاب کمونیست، موفقیت های علمی خود مانند (فرستادن اسپوتنیک به فضا) و هنر متعهد سوسیالیستی، غرب را به عنوان جامعه ای فاسد، نژادپرست و در حال پوسیدن از درون به تصویر می کشید. آن ها داستان فقر، نابرابری و سرکوب در آمریکا را برجسته می کردند و خود را قهرمان واقعی کارگران و ستمدیدگان جهان معرفی می نمودند.

این نبرد، گاهی به صحنه های سورئالی منجر می شد. یکی از مشهورترین آن ها «مناظره ی آشپزخانه» در سال ۱۹۵۹ بود. در نمایشگاهی در مسکو، ریچارد نیکسون(معاون رییس جمهور وقت آمریکا) و نیکیتا خروشچف(رهبر شوروی) در مقابل یک آشپزخانه ی مدل آمریکایی ایستادند و بر سر برتری کاپیتالیسم و کمونیسم با یکدیگر جدل کردند. نیکسون به ماشین لباسشویی و آب میوه گیری اشاره می کرد به عنوان نماد رفاه آمریکایی، و خروشچف با تمسخر می گفت که شوروی بر ساخت موشک تمرکز دارد، نه وسایل لوکس. این صحنه، عصاره ی جنگ سرد بود: نبردی بر سر اینکه کدام سیستم می تواند زندگی بهتری برای شهروندانش فراهم کند، که تماما از طریق پروپاگاندا و نمایش به صحنه رفته بود.

انسان، موجودی داستان گو است. ما برای فهم جهان، برای معنا بخشیدن به رنج هایمان و برای غلبه بر ترس از مرگ و هرج و مرج، به داستان نیاز داریم. پروپاگاندا، قدرتمندترین داستان گو است.

ما به شدت تشنه ی روایت های ساده، قطعی و آرامش بخش هستیم. پروپاگاندا این تشنگی را با داستان های سیاه وسفید سیراب می کند. او به ما می گوید که ریشه ی تمام مشکلات کجاست (دشمن خارجی، یک اقلیت داخلی، یک ایدئولوژی رقیب). او به ما نقش می دهد (قهرمان، قربانی، مدافع وطن) و از همه مهم تر، او به ما یک «امید» یا یک «خشم» می دهد تا به آن چنگ بزنیم.