اندیشه های عشق محور حسین منزوی

3 شهریور 1404 - خواندن 12 دقیقه - 57 بازدید


سوالی که ذهن خیلی از شاعران جوان و طرفداران شعر امروز را به خود مشغول کرده، این است که شاعر، تصمیم به سرودن می گیرد یا شعر به سراغ او می آید؟ واقعیت این است که: «شاعر نباید شعرش را بگوید باید بگذارد که شعر، او را بگوید. چرا که خود شعر، شاعر بزرگ تر است و پشت سر شاعری نشسته است که شعرش را به اصطلاح، می گوید. آن شاعر پشت سر مهم تر از این شاعر پیش روست. شمس پشت سر مولوی، پیر مغان پشت سر حافظ، کاتب واقعی اوست. شعرا همه مکتوب اویند. ولی در پشت سر شمس و پیر مغان و خضر و دئونیزوس(خدای شعر اشراقی یونان کهن)، و در عمق همه شاعران جهان، جان زنانه هستی می جوشد و شعر را بر آنان می گوید و بر آنان می خواند. وظیفه شاعر عاشق و نیز هر هنرمندی، سرسپردن به آن دلداده عمقی است. با او چون و چرا و صلاح و مشورت نمی توان کرد. تسلیم او که شدیم رها شده ایم. هرچه تسلیم تر آزادتر. تقرب به خلقت تقرب به آن دلداده عمقی است و بدترین کیفر آن است که آن دلداده عمقی درهایش را به روی ما ببندد و بهترین پاداش، شعری است که عشق است.»[1]

یکی از دستاوردهای شاعر بودن برای حسین منزوی، عاشقانه سرودن است. گویی او خود را به آن «جان زنانه هستی» سپرده است و بی پروا کاتب عشق است و به عنوان غزل سرایی باسواد، تاریخ غزل را در اشعارش دارد. در غزل های منزوی همه هنرمندی هایی که لازمه رسیدن به شعریت در یک نظم هستند، دست به دست هم داده اند. تصویر تنها، اندیشه تنها، احساس تنها و موسیقی تنها او را به این سطح از شاعرانگی نرسانده است. گویی تمام شگردها برای خلق مفهومی ماورایی چون «عشق» که پررنگ ترین درون مایه شعر منزوی است، به کار رفته و به عاشقانه هایش جذابیتی بی نظیر بخشیده اند. عشق منزوی زمینی است و پیوندی با شعر عرفانی ندارد. عشق زمینی او هم با قبل متفاوت است از آن جهت که از نگاه کلی روی گردان است و به جزیی نگری و شرح ریز احوال عاشقانه می پردازد. معشوق، زنی است که پنهان و آشکارا از مغازله و معاشقه با او سخن به میان می آید. تازگی زبان شعر باعث شده حتی مضامینی که بارها به شعر درآمده اند، تازه به نظر بیایند، مثلا عاشق، از معشوق زمینی خود درخواست همراهی می کند. به گونه ای واقعی که در راست بودنش شک نمی کنیم اما در عین حال با خیال گره خوردگی دارد و زبان نو است:

پناه غربت غمناک دست هایی باش

 که دردناک ترین ساقه های تنهایی است

(همان: 25)

عشق در منظر منزوی ارزشمند ترین داشته ای است که به مرگ و زندگی معنا می بخشد و راز زیستن انسان در این جهان چیزی جز عشق ورزیدن نیست:

اگر که عشق نمی بود داستان حیات 

چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟

و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم 

که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود

(همان: 227)

منزوی با استناد به اشعارش، عشق را با تمام وجود لمس کرده از این رو می تواند در مورد آن فتوا بدهد؛ آنگونه نیست که شاعر، شیوه های مهر ورزی را در کتاب ها خوانده باشد یا از این و آن شنیده باشد. غزل های عاشقانه ی او دو دسته اند:

1 غزل هایی که به بیان اندیشه های عشق محور او و شیوه های عشق ورزی حقیقی پرداخته اند.

2 غزل هایی که به شرح و بیان حالات و رخ دادها و احساسات میان عاشق و معشوق می پردازند و به عبارتی، معشوق محورند. چنان که خود، درباره ی عشق می گوید:

مثل غصه، عینی و ملموس و جانداری، تو کی

 قصه ای موهوم و بی جان از کتابی بوده ای؟

(همان: 171)

در این مجال به تحلیل برخی اندیشه های عشق محور منزوی می پردازیم که می توان آن را با استناد به غزل های عاشقانه اش، به شرح زیر، دسته بندی کرد:


1. عشق نور مطلق است

عشق و معشوق در شعر منزوی همواره به نور فراوان و خورشید تشبیه می شوند، این مساله نشان می دهد که عاشق، یکه شناس است و فقط معشوق را می بیند. نه اینکه خود را ملزم به دیدن او کند بلکه در برابر او چیز دیگری برای دیدن وجود ندارد چرا که وقتی خورشید باشد ماه و ستاره ها قابل دیدن نخواهند بود و این رازی است که به عشق و معشوق برمی گردد و به هیچ امضاء و محضری مربوط نمی شود و از همین دیدگاه است که در مکتب او مربع و مثلث عشقی ترسیم نمی شود.

خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز 

روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم

(همان: 363)

قسم به عشق که دروازه سپیده دم است

 قسم به دوست که با آفتاب ها به هم است

(همان: 166)

اتاق را همه خورشید می کنی هر صبح

 سلام آینه روی رف نهاده من!

(همان: 443)


2. عشق معنا بخش زندگی است

از منظر منزوی زندگی بدون عشق، مفهومی ندارد و حتی راز زندگی و مرگ انسان همین عشق است تا حدی که توان دارد دوزخ را به جنت بدل کند:

هستی ام را به حضور ثمرین معنی کن

 بی تو ای عشق! هدر می دهم ایامم را

(همان: 150)

بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است 

یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است

(همان: 160)

که زیستن تهی از عشق برزخی ست عظیم 

که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است

(همان: 166)


3. عشق مفهومی ازلی - ابدی است

در ازل وقتی که می بستند طرح آدمی 

جوهری جز تو سرشته با گل آدم نبود

(همان: 190)

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود 

و دوست داشتن آن کلمه نخستین بود

(همان: 227)


4. عشق توان انجام هر خارق العاده ای را دارد

بارزترین جلوه از توانایی های خارق العاده عشق را در غزل زیر می توان دید:

ای عشق! ما، با تو از وادی جاودان هم گذشتیم

از شیر غران و از اژدهای دمان هم گذشتیم

نام تو را باطل السحر هر خدعه کردیم و آن گاه

تنها نه از هفت خان، بلکه هفتاد خان هم گذشتیم

اول شکستیم با هم طلسم همه دیوها را

وان گاه از قلعه سنگ باران شان هم گذشتیم

طی مکان با تو کاری نه صعب است ای عشق! حتی

ما با تو زان سوی دروازه های زمان هم گذشتیم

(همان: 422)

منزوی در پایان غزلی دیگر که در آن به تبیین شیوه های عشق ورزی پرداخته است می گوید:

مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب کاری از پیش رود کارستان ک«آرش» برد

(همان: 75)

یعنی اگر کسی توانایی رسیدن به عشق حقیقی را داشته باشد می تواند مانند اسطوره آرش کاری خارق العاده انجام دهد به این معنی که مرزهای وجود ی اش را جا به جا کند. چرا که هر کس بتواند به انسانی دیگر عشق بورزد به جامعه انسانی، وطن، مذهب و معبود هم عشق خواهد ورزید.


5. عشق پلی است به جنون و رهایی مطلق

این مفهوم در بسیاری از غزل های منزوی از جمله در ابیات زیر خودنمایی کرده است:

سپس قسم به جنون این رهایی مطلق 

که در طریقت عشاق اولین قدم است

(همان: 166)

عشق می خواهم از آن سان که رهایی باشد 

هم از آن عشق که منصور سر دارش برد

(همان: 75)

تا با جنون نگردی، از خود برون نگردی 

تا بی سکون نگردی، دریا گذر نباشی

(همان: 453)


6. عشق زیبایی بخش و شادی آفرین است

بی تو نقشی بود هستی تیره و خاکستری 

وین طلایی ها و آبی ها در او مدغم نبود

(همان: 191)

تا عشق می گشاید با ناخن بلندش 

ای غم هر آن چه خواهی، بفکن گره به کارم

(همان: 275)

انبوه شد به رغم تو اندوه در دلم 

از هم بپاش عشق من! این ازدحام را

(همان: 399)


7. عشق جمع اضداد است

عشق جمع اضداد است چرا که غم و شادی و نیش و نوش را با هم دارد:

مجزا نیستند از عشق، وصل و فصل و نوش و نیش

 شگفتا او که با ترکیبی از اضداد، می آید

(همان: 223)

غم و شادیش، حقیرانه و کوچک بود

 آن که عاشق نشد و دل به کسی نسپرد

(همان: 323)

چه مشاطه یی است عشق، که در زیر دست او 

اگر گونه یی شکفت، به خونابه رنگ شد

(همان: 431)

شکر تو باد عشق که گاهی چشانده ای 

در جام شوکران، شکر این تلخ کام را

(همان: 399)


8. عشق جان بخش و قدرت آفرین است

طرفه عشق کز وی دل این کبوتر کاهل 

عاشقانه چرخی زد ناگهان و شاهین شد

عشق می کشد شیهه، پای در رکابش نه 

آری ای دل عاشق! اسب آرزو زین شد

(همان: 525)

تو جرات رو کردن خود را به من بخشیده ای ور نه

آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

(همان: 368)

دوباره زنده کن، این خسته خزان زده را 

حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

(همان: 331)


9. عشق راهی به نفرت و کینه و دروغ ندارد

تو را به کینه چه دینی است؟ کاش می آمد، 

کسی که دین جهان را به عشق ادا می کرد

(همان: 434)

قبله دیگر کن، گشایش شاید از این سوست: 

عشق! ای که جز نفرت نماز دیگری نگزاشتی

(همان: 482)

در واقع، عشق پرده برانداختن و راستی است و با پرده پوشی و دروغ رابطه ای ندارد:

از عشق گفتن تو و من نیز، انگار بذله گویی تلخی ست

وقتی دروغ بود سلامت، حتی سلام واژه جنگ است

(همان: 504)

حقیقت با تو از آرایه و پیرایه عریان شد 

سلام ای راستین بی نقاب من! سلام، ای عشق!

(همان: 219)

در اختفای راز نکوشم، خورشید در گلیم نپوشم

عشق است و واقعیت محضش، پنهان و آشکار ندارد

(همان: 261)


10. عشق با شک و تردید نسبتی ندارد

از دیدگاه منزوی عشق با یقین و ایمان کامل شکل می گیرد و شک و تردید در آن راهی ندارد

ای که ایمان به کسی داری و چیزی، بی شک 

عشق بود آنچه دلت، با همه ایمانش گفت

(همان: 233)

میان «هستم» و «شک می کنم» پلی است، و گر 

به عشق شک نکنی، بی یقینی ات زیباست

(همان: 255)

کسی که قصد تو دارد به دلبری، دل من! 

ز هفت وادی تردید بگذرد باید

(همان: 263)

از طرفی، منزوی نگران است که نتوانسته باشد قید و بند عقل را از پای عشق باز کند:

این بار هم نشد که ببرم کمند را 

وز پای عشق بگسلم این قید و بند را

این بار هم نشد که کنم خاک راه عشق 

در مقدم تو، منطق اندیشمند را

(همان: 408)

او می خواهد به عاشقانی که شیوه های عشق بازی قهرمانان شعر کلاسیک با مذاقشان و دنیایی که در آن نفس می کشند سازگار نیست، شیوه های تازه ای برای عشق ورزیدن، بیاموزد؛ آن هم در زمانه ای که از منظر او اینگونه است:

زمانه ای است که انگار، عشق زائده ای است 

نماندنی و همه عاشقان، زیادی ها

ببین به شیوه خود، قتل عام عشق، اکنون 

از این گروه به آداب خود مبادی ها!

(همان: 353)

او می خواهد جنونی نو و تازه را در جان ها برانگیزد چون پیامبری که دینی نو آورده است:

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت

راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش

(همان: 141)

اندیشه های منزوی در باب شیوه های عشق ورزیدن، در غزل های معشوق محورش هم ارزشمند و قابل تامل است، که در مجالی دیگر به آن پرداخته خواهد شد.


[1] رضا براهنی، (1369)، «دیباچه ی شعر عاشقانه». کلک. اردیبهشت1369. شماره 2. صص54-55