نگاهی دوگانه به مدیتیشن وتاثیرات آن برمغز
در سال های اخیر، موجی از شور و شوق نسبت به مدیتیشن و تاثیرات آن بر مغز در فضای عمومی و علمی به راه افتاده است. پژوهش هایی نظیر مطالعه ی مشهور سارا لازار در دانشگاه هاروارد، که مدعی افزایش ضخامت قشر پیش پیشانی مغز تنها در عرض هشت هفته مدیتیشن هستند، جایگاه ویژه ای در ذهن بسیاری از مخاطبان یافته اند. قشر پیش پیشانی، که با تمرکز، تصمیم گیری، و تنظیم احساسات در ارتباط است، ناگهان بدل به میدان اثباتی برای دعاوی مدرن رشد فردی و آرامش ذهن شده است. اما آیا این شواهد نوروبیولوژیک به معنای واقعی کلمه نشان دهنده ی تحول روان هستند؟ یا آن که با نوعی خودفریبی علمی نما روبه روایم که بازتاب دهنده ی گرایش فرهنگی مان به تقلیل گرایی است؟
پاسخ به این سوال، مستلزم نگاهی دوگانه است:
هم نقدی بر بنیان های تجربی مطالعات مدیتیشن و هم تاملی نظری بر مفاهیم روان تحلیل گرانه از رشد شخصیت.
مطالعه ی سال ۲۰۱۱ که توسط لازار و همکارانش منتشر شد، از روش تصویربرداری مغزی برای مقایسه ی افراد قبل و بعد از دوره ی مدیتیشن استفاده کرد. پژوهشگران گزارش دادند که ضخامت برخی نواحی از جمله قشر پیش پیشانی و هیپوکامپ پس از هشت هفته افزایش یافته است. این یافته ها، هرچند هیجان برانگیز، اما از منظر روش شناسی با چالش هایی جدی مواجه اند:
اندازه ی نمونه کوچک (کمتر از ۲۰ نفر در هر گروه)، توان آماری پایین را نشان می دهد و امکان تعمیم نتایج را محدود می کند.
عدم تصادفی سازی کامل و گروه های کنترل ناکافی، احتمال اثرات متغیرهای مخدوش کننده را بالا می برد.
سوگیری انتشار نیز از سوی برخی متاآنالیزها گزارش شده است؛ پژوهش هایی با نتایج مثبت احتمال بیشتری برای انتشار دارند
و این امر تصویر اغراق آمیزی از تاثیر مدیتیشن می سازد.
به ویژه، مطالعه ای جامع توسط فاکس و همکاران (۲۰۱۴) نشان می دهد که علی رغم وجود تغییرات مغزی، اثرات واقعی متوسط بوده و گستره ی نتایج در سبک های مختلف مدیتیشن تفاوت زیادی دارد.
بنابراین، ادعای تغییرات سریع و چشم گیر در مغز، بیشتر شبیه یک داستان علمی-رسانه ای است تا یک واقعیت استوار علمی.
از دیدگاه روان تحلیل گری مبتنی بر نظریه ی شخصیت اتو کرنبرگ، تغییرات مغزی تنها زمانی ارزشمند تلقی می شوند که با تحول واقعی در ساختار شخصیت همراه باشند. در غیر این صورت، آن ها ممکن است نشانه ی تغییراتی سطحی یا حتی دفاعی در روان باشند.
باید تاکید کرد که فرد سالم، نه کسی است که بتواند چند دقیقه تمرکز کند یا استرسش را کنترل کند، بلکه کسی است که بتواند تعارض درونی را تحمل کند، احساس گناه و پرخاشگری خود را به رسمیت بشناسد، و برای از دست رفتن ابژه های مهم، سوگواری کند. مدیتیشن، در غیاب چنین فرآیندهایی، می تواند تبدیل به ابزاری برای اجتناب روانی شود:
اجتناب از مواجهه با محتوای ناهوشیار پرخاشگرانه و شرم آور.
ساختن «خود آرمانی» کاذبی که به ظاهر در تعادل است.
تنظیم هیجانی بدون رشد درونی و ساخت یافتگی شخصیت.
از این منظر، آرامشی که مدیتیشن فراهم می کند، ممکن است شبیه به دفاع های روان رنجورانه باشد؛
دفاع هایی که باعث می شوند فرد احساس کند بهتر است، در حالی که در سطحی عمیق تر هنوز درگیر همان
ساختارهای آسیب زای پیشین است.
تفاوت میان تغییر مغز و تحول ذهن اساسی است. مغز ممکن است به شیوه هایی پاسخ دهد که با تمرین های تکراری یا کاهش استرس همراه باشند، اما این امر به تنهایی بیانگر ادغام بهتر ابژه های درونی، یکپارچگی هویت، یا توسعه ی سوپرایگو نیست.
روان، به عنوان ساختاری پویا و تعارض زده، نیاز به مواجهه با رنج دارد، نه اجتناب از آن.
مدیتیشن می تواند مفید باشد، اما تنها زمانی که در دل فرآیندهای تحلیلی عمیق قرار گیرد، نه به عنوان یک درمان مستقل.
در غیر این صورت، به جای رشد شخصیت، شاهد «آرامش دفاعی» خواهیم بود؛ حالتی که در آن فرد به جای مواجهه با دردهای درونی، آن ها را با سکوت و تمرین، بی صدا می کند.