خلاصه ی کتاب «دوباره فکر کن »

15 مرداد 1404 - خواندن 6 دقیقه - 46 بازدید


 مقدمه: چرا باید دوباره فکر کنیم؟

آدام گرانت در این کتاب به ما یاد می ده که توانایی بازنگری در باورها و دانسته ها، یکی از مهم ترین مهارت های عصر حاضر است. در دنیایی که اطلاعات به سرعت تغییر می کنن، آدم هایی موفق ترن که حاضرن اشتباهات شون رو بپذیرن، ذهن شون رو باز نگه دارن و با انعطاف فکری جلو برن.


** فصل اول: ذهنیت دانشمند

گرانت پیشنهاد می کنه که به جای رفتار کردن مثل واعظ، دادستان یا سیاست مدار، باید مثل دانشمند فکر کنیم:

- واعظ فقط می خواد دیگران رو قانع کنه.

- دادستان دنبال اثبات اشتباه دیگرانه.

- سیاست مدار دنبال جلب حمایت و تایید مردمه.

- اما دانشمند دنبال حقیقته، حتی اگه خلاف باورهای قبلی خودش باشه.

او می گه باید با ذهنی کنجکاو، آماده ی آزمایش فرضیات مون باشیم و از تغییر نترسیم.

** فصل دوم: لذت اشتباه کردن

در فرهنگ های زیادی، اشتباه کردن نشونه ی ضعف تلقی می شه. اما گرانت نشون می ده که:

- پذیرفتن اشتباهات باعث رشد می شه.

- آدم هایی که اشتباهات شون رو می پذیرن، اعتماد به نفس واقعی تری دارن.

- بازنگری در باورها نشونه ی هوش و بلوغ فکریه، نه ضعف.

او مثال هایی از پزشکان، کارآفرینان و دانشمندان می زنه که با پذیرش اشتباهات شون، مسیر موفقیت رو پیدا کردن.

** فصل سوم: هنر گفت وگوی سازنده

یکی از بخش های جذاب کتاب، درباره ی بحث و گفت وگو با کسانی ست که با ما مخالفن:

- به جای تلاش برای برنده شدن، باید دنبال فهمیدن باشیم.

- سوال پرسیدن بهتر از حمله کردن یا دفاع کردنه.

- گفت وگوهای سالم باعث رشد فکری و خلاقیت می شن.

گرانت تاکید می کنه که باید با ذهنی باز وارد گفت وگو بشیم و از اختلاف نظرها نترسیم.

** فصل چهارم: پیش بینی بهتر آینده

آدم هایی که مرتب باورهاشون رو به روز می کنن، در پیش بینی آینده موفق ترن. گرانت به ما یاد می ده که:

- اطمینان بیش از حد می تونه خطرناک باشه.

- باید همیشه احتمال اشتباه رو در نظر بگیریم.

- شک سازنده کمک می کنه تصمیم های دقیق تری بگیریم.

او از تحلیل گران و متخصصانی مثال می زنه که با ذهنیت منعطف، پیش بینی های دقیق تری داشتن.

** فصل پنجم: بازنگری در هویت شخصی

گاهی باورهایی که بهشون چسبیدیم، بخشی از هویت مون شدن. اما گرانت می گه:

- نباید خودمون رو فقط با شغل، باور یا نقش خاصی تعریف کنیم.

- هویت انعطاف پذیر باعث می شه راحت تر با تغییرات کنار بیایم.

- باید یاد بگیریم که تغییر کردن، نشونه ی رشد و بلوغه.

او مثال هایی از آدم هایی می زنه که با تغییر مسیر زندگی شون، موفق تر و خوشحال تر شدن.

****** نتیجه گیری: قدرت بازنگری

در پایان، گرانت تاکید می کنه که «دوباره فکر کردن» فقط یک مهارت نیست، بلکه یک سبک زندگیه. باید یاد بگیریم:

- با ذهنی باز زندگی کنیم.

- از اشتباهات نترسیم.

- گفت وگوهای سازنده داشته باشیم.

- هویت مون رو منعطف نگه داریم.

- باید همیشه آماده ی یادگیری باشیم.
- با فروتنی و کنجکاوی زندگی کنیم.

این کتاب دعوتی ست برای رها شدن از تعصب، و حرکت به سوی رشد، یادگیری و تحول.

****************

حالا بیاین کمی با هم صحبت کنیم


شوپنهاور می گفت مغز انسان دنبال ثباته نه حقیقت چون برای ذهن ما امنیت مهمتر از درستیه وقتی چیزی رو باور می کنیم حتی اگر غلط باشه بهش می چسبیم چون در اون ثبات و قطعیت وجود داره


این یعنی وقتی یک باور حتی غلط—برای مدت طولانی در ذهن ما جا می افته، تبدیل به بخشی از هویت مون می شه. و شکستن اون باور، مثل لرزوندن ستون های روانی مونه. ذهن ترجیح می ده در یک وضعیت آشنا و قابل پیش بینی باقی بمونه، حتی اگر اون وضعیت دردناک یا اشتباه باشه.

شوپنهاور این تمایل به «پرهیز از تغییر» رو بخشی از اراده ی کور انسان برای بقا می دونست. از نظر او، انسان ها اغلب نمی فهمند نه چون نمی تونند، بلکه چون نمی خوان بفهمند—چون فهمیدن یعنی تغییر، و تغییر یعنی تهدید ثبات.


انسان هایی که دنیا را تغییر دادند از سقراط تا داروین همگی ویژگی مشترک داشتند جرات شک کردن
اونا می دونستند رشد واقعی از لحظه ای شروع می شه که ثبات را قربانی حقیقت کنیم


سقراط: «دانم که نادانم»
سقراط، پدر فلسفه ی غرب، باور داشت که خرد واقعی از پذیرش نادانی آغاز می شه. او با پرسش های ساده، باورهای رایج زمان خودش رو به چالش می کشید و همین شک ورزی باعث شد که به جرم «فساد ذهنی جوانان» محکوم به مرگ بشه.
داروین: شک به ثبات خلقت
داروین با نظریه ی تکامل، یکی از بزرگ ترین باورهای تثبیت شده ی زمان خودش—یعنی خلقت ثابت و بی تغییر گونه ها—رو زیر سوال برد. او با شجاعت علمی، حقیقتی رو آشکار کرد که جهان بینی انسان رو دگرگون ساخت


نقطه ی طلایی رشد: قربانی کردن ثبات
ثبات ذهنی مثل یک پناهگاه امنه، ولی رشد واقعی زمانی اتفاق می افته که جرات کنیم از اون پناهگاه بیرون بیایم.
وقتی باورهای قدیمی مون رو زیر سوال می بریم، ممکنه احساس ترس یا سردرگمی کنیم، ولی همون لحظه ها نقطه ی شروع تحول اند.
> «حقیقت همیشه در مرز ترس و شک پنهان شده.»


چرا شک کردن این قدر مهمه؟
چون شک، دروازه ی تفکر عمیقه.
ثبات ذهنی مثل یک پناهگاه امنه، ولی حقیقت اغلب بیرون از اون پناهگاه منتظر ماست.
وقتی جرات می کنیم از باورهای قدیمی دل بکنیم، تازه می تونیم ببینیم، بفهمیم، و رشد کنیم.
> «شک کردن یعنی احترام گذاشتن به حقیقت، حتی اگر حقیقت ناراحت کننده باشه.»

پس بهتره هر بار که به عقیده ای چنگ می زنیم از خودمون بپرسیم آیا این رو باور دارم چون درسته یا از سر عادت اون رو درست می دونم؟

*******************

تلنگر پایانی: جرات شک کردن، آغاز بیداری
در جهانی که پر از اطلاعات، باورهای تثبیت شده، و تکرارهای بی پایانه، تنها کسانی رشد می کنند که جرات می کنند بپرسند:
«آیا این را چون درست است باور دارم، یا چون به آن عادت کرده ام؟»
از سقراط که گفت «دانم که نادانم»، تا داروین که با شک به خلقت، تکامل را کشف کرد—همه ی متفکران بزرگ، نقطه ی شروع شان شک بود، نه یقین.
✨ چرا شک کردن مهم است؟
✓چون ذهن ما به طور طبیعی دنبال ثبات است، نه حقیقت
✓چون باورهای قدیمی، اگر بی پرسش بمانند، تبدیل به زندان ذهن می شوند
✓چون رشد واقعی از لحظه ای آغاز می شود که جرات کنیم از منطقه ی امن فکری مان بیرون بیاییم

نویسنده:

شهناز علیم کارشناس ارشد روانشناسی بالینی