چرا جنگ اتفاق می افتد؟
چرا جنگ اتفاق می افتد؟
اگر بخواهیم از دیدگاه روانکاوی به این بحث نگاه کنیم، شاید ۴ عامل در این بحث مهم باشند.
طبق تقسیم بندی فروید از شخصیت، نهاد ابتدایی ترین ساختار شخصیت است که ساختار لجوج دارد و براساس اصل لذت عمل می کند و جا و مکان نمی شناسد و همچنین بی توجه به ایگوی انسان است. در عرصه سیاست نهاد وقتی قدرتمند می شود که نه ایگو می تواند جلوی تمایلات نهاد را بگیرد و نه سوپر ایگو. نهاد وقتی در عرصه سیاست قدرتمند می شود می تواند به جنگ منجر شود. جنگی که سیاست مداران بخاطر ارضای تمایلاتشان شروع می کنند. وقتی که این اتفاق می افتد ایگو به خاطر قدرتمند بودن نهاد توان ایستادگی را از دست می دهد و سوپرایگو هم که وجدان انسان هاست خاموش می شود. حال در این بین ایگوی ضعیف برای دفاع از خودش باید مکانیسم دفاعی راه بیاندازد. به نظر می رسد مکانیسم های عقلانی سازی و فلسفه بافی مکانیسم های مناسبی برای دفاع از ایگو باشند. در این مکانیسم های دفاعی جنگ به صورت مقابله با تهدید احتمالی دشمن توجیه می شود.
یونگ وقتی از کهن الگوها صحبت می کند به کهن الگوی سایه اشاره می کند. از نظر یونگ، کهن الگوی سایه قدرتمند ترین بخش در انسان است. سایه محل غرایز و تاریکی ترسناکی است که بخش وسیعی از انسان را فرامی گیرد. همین سایه خود در عرصه سیاست به دلیل بخش اهریمنی و تاریک خود جنگ راه می اندازد. کهن الگوی خود به کنار رانده می شود، همان خودی که انسان را به تفرد و کمال می رساند و کمال از راه جنگ به دست نمی آید. بنابراین برای متوقف کردن سایه باید کهن الگوی خود یا همان self را تقویت کرد.
عامل دیگر نیز بحث خودشیفتگی است. در مبحث خودشیفتگی ما با دو نوع لیبیدو سروکار داریم. لیبیدوی معطوف به ایگو و لیبیدوی معطوف به ابژه. اگر لیبیدو یا انرژی روانی کلا در ایگو سرمایه گذاری شود به بیماری خودشیفته وار تبدیل می شود. بیماری خطرناکی که انسان را تحت سلطه خود قرار می دهد و به نابودی او منجر می شود. فروید می گوید برای اینکه این اتفاق نیفتد باید عشق بورزیم که به مفهوم لیبیدوی معطوف به ابژه اشاره دارد. حال در عرصه سیاست کسانی که لیبیدوی معطوف به ایگوی قوی تدی دارند می خواهند به هر آنچه که دوست دارند برسند، بدون اینکه منافع دیگران را در نظر بگیرند. جنگ ممکن است حاصل همین لیبیدوی معطوف به ایگوی قوی باشد. هر وقت عشق به بشریت از بین می رود جای آن را ویرانگری پر می کند که برخاسته از خودشیفتگی سیاست مداران است و این چنین است که جنگ شروع می شود.
تحلیل چهارم براساس نظریه آدلر قرار دارد. آدلر نظریه در نظریه خود به علاقه اجتماعی، عقده حقارت، احساس حقارت، عقده برتری و تلاش برای برتری اشاره دارد. احساس حقارت به این اشاره می کند که انسان ها ممکن است به دلیل برخی از ضعف های خود احساس ناتوانی و حقارت کنند ولی در صورتی که این احساس به انگیزه ای برای جبران تبدیل شود به تلاش برای برتری می رسد و در صورتی که این حقارت انگیزه ایجاد نکند به عقده حقارت تبدیل می شود. با این حال، عقده برتری شدت یافته تلاش برای برتری است، زمانی که ضایع کردن حقوق دیگران مطرح باشد. علاقه اجتماعی نیز به نوع دوستی و ارتباط با دیگران اشاره دارد. در عرصه سیاست عقده حقارت و عقده برتری هرکدام می توانند باعث شروع نزاع و جنگ شوند. به نظر می رسد عقده برتری بیشتر باعث جنگ می شود. وقتی دولتی خود را برتر می داند و خواهان سلطه گری است و شخصیت سلطه گر دارد جنگ افروزی می کند تا برتری اش را به اثبات برساند. در این بین علاقه اجتماعی از بین می رود و بشر دوستی و نوع دوستی جای خود را به خودبرتری و سطله گری می دهد.