اثبات یا نفی صفت برای خداوند در اولین خطبه نهج البلاغه؟

9 تیر 1404 - خواندن 9 دقیقه - 52 بازدید

اثبات یا نفی صفت برای خداوند در اولین خطبه نهج البلاغه؟

در اولین خطبه نهج البلاغه در مورد مسئله «اتصاف خداوند به صفات» دو عبارت هست که ظاهر عبارت اول اثبات صفت برای خداوند است، و ظاهر عبارت دوم، نفی صفت از خداوند است؛ عبارت اول چنین است: «لیس لصفته حد محدود» که ظاهرش این است که خداوند صفت دارد اما صفت او، حد و مرز محدودی ندارد؛ و عبارت دوم این است «و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف و شهاده کل موصوف انه غیر الصفه...»؛ که با تعبیر «نفی الصفات عنه» صفت داشتن خداوند نفی شده است؛ روشن است کلام معصوم، مشتمل بر تنافی و تعارض حقیقی نیست؛ لذا برای دفع تعارض ظاهری، برخی مفسران، عبارت اول را اصل قرار داده اند و عبارت دوم را به گونه ای توجیه کرده، و مفاد آن را به عبارت اول ارجاع داده اند؛ و برخی عبارت دوم را اصل قرار داده اند و عبارت اول را به گونه ای توجیه کرده، و مفاد آن را به عبارت دوم ارجاع داده اند؛ مثلا در مناظره بین علمین آیتین محقق اصفهانی و عارف واصل آسید احمد کربلائی بخش عمده ای از مکتوب سوم هر دو بزرگوار به بیان همین فرمایش امیر المومنین و دفع تعارض بدوی، اختصاص یافته است؛ فیلسوف اصفهانی از وصف داری خداوند حمایت می کند؛ و عارف واصل کربلائی از نفی صفات از او.

دقت در کلام امیر المومنین نشان می دهد نظر حق همان مفاد صریح عبارت دوم است یعنی بگوییم «ذات حق» هیچ اسم و وصفی ندارد؛ و عبارت اول هم نه تنها نافی ادعای نفی صفت از «ذات حق» نیست بلکه مآلا همان مفاد نفی صفات از ذات را افاده می کند نه اثبات صفات را.

نکته ای که اینجا در دفع تعارض ظاهری، باید توجه داشت این است که عبارت دوم که بر نفی صفات از خداوند دلالت می کند، همراهش استدلال عقلی آمده است؛ بنابراین هر گونه توجیه خلاف ظاهر عبارت دوم باید به گونه ای باشد که استدلال مذکور مخدوش نشود؛ ولی این استدلال هر گونه اتصاف به صفت را کلا ابطال می کند؛ لذا در عبارت دوم هیچ راه توجیهی نیست و باید عین ظاهر عبارت بدون هر توجیهی پذیرفته شود؛ استدلال آن حضرت بر نفی صفات از ذات این است: «لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف و شهاده کل موصوف انه غیر الصفه»؛ می فرماید: صفت، خود شاهد بر این است که غیر موصوف است؛ و نیز موصوف، خود شاهد بر این است که غیر صفت است؛ و این مغایرت هر یک با دیگری، نافی عینیت وصف و موصوف است، و به نفی صفات از ذات منجر می شود.

توضیح این که همواره صفت و موصوف متغایرند زیرا اگر هیچ مغایرتی بین صفت و موصوف نباشد، از صفت بودن صفت، و نیز از موصوف بودن موصوف، ترجح بلا مرجح لازم می آید؛ چون طبق فرض، هیچ فرقی بین صفت و موصوف نیست؛ پس معیاری که برای صفت بودن صفت هست در موصوف هم همان معیار هست؛ و به عکس، معیاری که برای موصوف بودن موصوف هست در صفت هم همان معیار هست؛ بر این اساس از صفت بودن علم مثلا برای «ذات حق» (و نه عکس آن)، ترجح بلا مرجح لازم می آید؛ و نیز از موصوف و متصف بودن «ذات حق» به علم (و نه عکس آن)، ترجح بلا مرجح لازم می آید؛ و ترجح بلا مرجح، محال و ناممکن است؛ بنابراین باید پذیرفت صفت، به گونه ای با موصوف، مغایر است تا بر اساس این مغایرت، بتوان معیاری برای صفت بودن علم مثلا داشته باشیم که در موصوف نیست؛ و به عکس باید پذیرفت موصوف، به گونه ای با صفت، مغایر است تا بر اساس این مغایرت، بتوان معیاری برای موصوف و متصف بودن ذات حق به علم داشته باشیم که در صفت نیست؛ و لازمه تغایر صفت و موصوف، این است که اگر خداوند صفتی داشته باشد، این صفت، خارج از حریم «ذات حق» باشد؛ چون عینیت صفت با موصوف، به بیان مذکور باطل شد؛ جزئیت صفت برای ذات نیز به ترکب خداوند منجر می شود؛ پس صفت باید خارج از ذات باشد؛ ولی چنین فرضی نیز به تحدد «ذات حق» منجر می شود زیرا تا حد و مرزی برای «ذات حق» قبول نکنیم حریم خارج از ذات، شکل نمی گیرد تا صفت در آن حریم خارج شکل بگیرد؛ علاوه بر این، «خدای متصف به صفت»، مشتمل بر دو جزء «ذات» و «صفت» است که خود یک نحوه ترکب برای چنین خداوندی است؛ لذا در ادامه، حضرت به این اشکال توجه کرده و می فرماید «فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله»؛ یعنی هر کس که خدا را متصف به صفتی بکند او را مقارن و همراه چیزی کرده است؛ و هر کس که او را مقارن و همراه با چیزی کند، دو گانگی از «ذات» و «صفت» را برای او پذیرفته است؛ و هر کس دو گانگی او را پذیرفت جزء برای او قائل شده و نسبت به خدا گرفتار جهل گشته است؛ بنابراین برای اتصاف خدا به وصفی، هیچ راهی نیست؛ نه راه عین بودن صفت با ذات خداوند، و نه راه جزء بودن صفت برای خداوند، و نه راه خارج بودن صفت از ذات او؛ لذا بیانات استدلالی آن حضرت، ثبوت هر گونه صفتی را برای خداوند منتفی می سازد؛ و بالتبع هر گونه توجیهی برای پذیرفتن صفت در عبارت دوم، راهش بسته و مسدود است؛ و به محالی یا محالاتی منجر می شود؛ پس اگر برای توافق دو عبارت خطبه، توجیهی لازم باشد باید این توجیه در عبارت اول باشد نه در عبارت دوم که راه توجیه در آن کلا بسته و مسدود است؛ ولی در اینجا نیز باید اول دید که آیا ظاهر عبارت دوم مفادش با عبارت دوم در تعارض است یا نه؟

به نظر می رسد که عبارت اول اصلا با عبارت دوم هیچگونه تعارضی ندارد تا نیاز به توجیه باشد؛ بلکه عبارت اول، لازمه عبارت دوم و موید آن است و لذا نزاع کلا به نفع دیدگاه نفی صفات خاتمه می یابد.

توضیح این که جمله «لیس لصفته حد محدود» معنایش این است که «هیچ صفت خداوند، محدود نیست» و این، یک گزاره سالبه کلیه صادق است؛ و لازمه درستی این گزاره این است که هر چه محدود به حدی باشد، صفت خداوند نباشد؛ چون اگر حقیقت محدودی، صفت خداوند باشد گزاره اول نقض شده و باطل می گردد؛ زیرا در این صورت حقیقت محدودی، صفت خدا شده است؛ حال آن که فرض این بود که «هیچ صفت خداوند، محدود نیست»؛ پس «هیچ محدودی وصف خدا نیست»؛ به بیان منطقی گزاره «هیچ صفت خداوند، محدود نیست» درست است؛ و هر گزاره سالبه کلیه درست، عکس مستویش نیز درست است؛ پس درست است بگوییم «هیچ محدودی، وصف خداوند نیست»؛ این یک مقدمه است.

از طرفی، هر وصفی از اوصاف مشهوره، محدود است؛ زیرا هر کدام از آنها مقابل دارد مثلا علم مقابلش جهل است و قدرت مقابلش عجز است و حیات مقابلش مردگی است؛ روشن است هیچ یک از این اوصاف شامل مقابلش نیست و بر مقابلش صدق نمی کند مثلا هیچ گاه معنای علم بر مصداق جهل صدق نمی کند؛ و بنابراین حیطه وجودی هر یک از این اوصاف، به گونه ای است که به حریم مقابلش نمی رسد؛ پس هر وصفی از این اوصاف معروفه، محدود به حدی و مرزی است تا از مقابلش متمایز باشد؛ و باید گفت «هر یک از علم، قدرت، حیات... محدود است» و این نیز مقدمه دوم است.

اینک از این دو مقدمه اثبات شده یک قیاس شکل اول، تشکیل می دهیم بدین صورت که:

«هر کدام از علم، قدرت، حیات... محدود است» و «هیچ محدودی، وصف خداوند نیست»؛ نتیجه می دهد «هیچ یک از این امور محدوده، وصف خداوند نیست»؛ و بنابراین روشن شد که عبارت «لیس لصفته حد محدود» نه تنها در تعارض با عبارت «و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه» نیست بلکه مآلا مفادش به نفی صفات از ذات حق باز می گردد و همان معنای عبارت دوم را دارد.

اما این که گفته شد ظاهر جمله «لیس لصفته حد محدود» این است که خداوند صفتی دارد اما صفت او، حد و مرز محدودی ندارد؛ پاسخ این است که صفت در اینجا به معنای «ما ینسب الی الشیء» است نه به معنای حالتی از شیء بنابراین معنای عبارت این است که چیزی که به خدا نسبت داده می شود محدود نیست.