اهمیت مطالعه «شکاف بین نظریه و عمل» در قلمرو پژوهش های آموزش محیط زیست

7 تیر 1404 - خواندن 8 دقیقه - 35 بازدید

مطالعه شکاف بین نظریه و عمل در آموزش محیط زیست، یکی از مباحث بنیادین و راهبردی در توسعه رویکردهای موثر برای آموزش و پرورش نسل هایی است که بتوانند به صورت آگاهانه، مشارکت جویانه و مسئولانه با چالش های محیطی روبه رو شوند و به سفیران توسعه پایدار شوند. این شکاف، بیانگر فاصله ای است که میان دیدگاه های نظری، چارچوب های مفهومی، اسناد راهبردی و سیاست گذاری های کلان از یک سو و واقعیت های جاری در سطوح مدرسه، ادارات آموزش و پرورش، سطوح عالی سیاست گذاری تعلیم و تربیت و حتی تجربه یادگیرندگان، معلمان و سایر دست اندکاران از سوی دیگر وجود دارد. پرداختن به این شکاف، نه تنها به فهم عمیق تری از چالش های ساختاری و فرهنگی در آموزش محیط زیست منجر می شود، بلکه می تواند بستری برای نوآوری در سیاست گذاری، برنامه ریزی درسی و توانمندسازی کنشگران میدانی فراهم آورد.

در ادامه نکات مهمی را در این زمینه مطرح خواهم کرد:

نخست، این شکاف نشان می دهد که بسیاری از مفاهیم کلیدی در آموزش محیط زیست – مانند پایداری، آگاهی محیطی، رفتارهای مسئولانه و عدالت محیط زیستی – اغلب در سطح گفتمان باقی می مانند و ترجمان اجرایی و عملیاتی آن ها در محیط های یادگیری با دشواری همراه است. به ویژه در بافت هایی چون ایران، شاهد هستیم که اسناد بالادستی و اهداف برنامه های درسی اغلب از ادبیات جهانی اقتباس شده اند، بدون آن که بومی سازی شوند یا اقتضائات اجتماعی، فرهنگی و محیطی کشور را بازتاب دهند. مطالعه این شکاف، می تواند فرآیندهای انتقال دانش از حوزه های نظری به میدان های واقعی را بازخوانی کرده و موانع نهادی، تربیتی و گفتمانی را آشکار کند.

دوم، در سطح معلمان و تسهیل گران آموزشی، فاصله میان آن چه در دوره های دانشگاهی یا کارگاه های ضمن خدمت آموزش داده می شود با نیازهای واقعی کلاس درس و فضاهای بیرونی یادگیری بسیار قابل توجه است. به عنوان نمونه، معلمی که با رویکردهای آموزشی مشارکتی، یادگیری مبتنی بر مکان، یا آموزش احساسی-حسی در نظریه آشناست، ممکن است به دلیل نبود امکانات، حمایت نهادی، یا مقاومت های فرهنگی قادر به پیاده سازی آن ها در عمل نباشد. این مسئله نه تنها به ناکارآمدی برنامه های تربیت معلم منجر می شود، بلکه موجب دلسردی، استیصال و حتی مقاومت در برابر نوآوری آموزشی می گردد. بنابراین، مطالعه این شکاف، می تواند راه هایی برای همگرایی دانش نظری با دانش ضمنی و تجربی معلمان فراهم کند.

سوم، یکی از پیامدهای این شکاف، بیگانگی دانش آموزان با مفاهیم محیطی و ناتوانی در پیوند دادن آموخته های خود با زندگی روزمره است. زمانی که آموزش محیط زیست صرفا در قالب مفاهیم نظری، تعاریف کتاب محور و ارزیابی های حافظه محور ارائه می شود، فرصت های یادگیری عمیق، تجربه محور و مرتبط با زیست بوم پیرامونی از بین می رود. دانش آموزی که هرگز در طبیعت قدم نزده، زیبایی های محیط های بکر طبیعی را درک نکرده، یا معنای حفاظت از آب را با دستان خود لمس نکرده است، نمی تواند کنشگر آگاه یا تحول آفرینی در حوزه محیط زیست باشد. بنابراین، مطالعه شکاف بین نظر و عمل، از این منظر نیز اهمیت دارد که چگونه می توان تجربه های واقعی، مشارکتی و حسی را به صورت موثر در برنامه های آموزشی گنجاند.

چهارم، در حوزه برنامه ریزی درسی، شکاف میان نظریه و عمل خود را در قالب ناسازگاری میان اهداف آرمانی و طراحی های محتوایی نشان می دهد. اغلب برنامه های درسی محیط زیستی، فاقد انسجام مفهومی، تداوم عمقی و پیوندهای بین رشته ای هستند. همچنین بسیاری از آن ها از فقدان ارتباط با دغدغه های واقعی جوامع محلی، اقلیم ها و فرهنگ ها رنج می برند. این امر نشان می دهد که صرف توسعه نظریه های مترقی و نوآورانه، بدون سازوکارهای پیاده سازی عملی، کافی نیست. پژوهش در این زمینه می تواند مسیرهایی برای تلفیق دانش بومی، رویکردهای میان رشته ای، و طراحی برنامه های انعطاف پذیر و زمینه محور ترسیم کند.

پنجم، مطالعه این شکاف، دارای اهمیت سیاست گذاری و حکمرانی نیز هست. در بسیاری از کشورها، سیاست های آموزش محیط زیست به صورت مرکزی و بالا به پایین تنظیم می شوند، بدون آن که مشارکت معلمان، جوامع محلی یا ذی نفعان محیط زیستی در فرآیند تدوین و ارزیابی در نظر گرفته شود. همین امر موجب شکاف در اجرا، بی اعتمادی نهادی و مقاومت از سوی مجریان محلی می شود. در نتیجه، مطالعه شکاف میان نظریه و عمل می تواند به عنوان ابزاری برای تحلیل گفتمان قدرت، تمرکززدایی در تصمیم گیری آموزشی، و توسعه سازوکارهای حکمرانی مشارکتی در آموزش محیط زیست عمل کند.

ششم، این شکاف ابعاد اخلاقی و هستی شناختی نیز دارد. از منظر پداگوژی انتقادی، فاصله میان نظریه و عمل، نشانه ای از استعمار معرفتی، الگوهای دانایی مسلط و طرد صداهای بدیل است. وقتی تنها یک نوع از دانش (مثل دانش علمی غربی) در نظریه های آموزش محیط زیست معتبر شمرده می شود و سایر شیوه های زیستن، ادراک طبیعت، یا دانایی بومی نادیده گرفته می شود، آنگاه آموزش محیط زیست خود می تواند بازتولیدکننده سلطه و نابرابری باشد. مطالعه این شکاف، در واقع می تواند بستری برای بازاندیشی در هستی شناسی های متکثر، روایت های بدیل و بازشناسی صداهای خاموش شده در آموزش محیط زیست فراهم آورد.

هفتم، در سطح پژوهشی نیز، مطالعه شکاف میان نظریه و عمل می تواند به توسعه رویکردهای پژوهشی مبتنی بر اقدام (Action Research)، مشارکت محور (Participatory Research) و زمینه محور (Contextual Research) منجر شود. پژوهش هایی که نه تنها به تولید دانش نظری می پردازند، بلکه از دل تجربه های زیسته معلمان، دانش آموزان و جوامع محلی، الگوهای نوینی برای آموزش محیط زیست استخراج می کنند. این امر به پل زدن میان دانشگاه و مدرسه، پژوهشگر و کنشگر، و نظریه پردازی و کنش ورزی کمک می کند.

هشتم، در زمینه تحول آموزش محیط زیست در ایران، مطالعه این شکاف می تواند به مثابه ابزاری راهبردی برای شناسایی گلوگاه ها و فرصت های تحول آفرینی عمل کند. به عنوان مثال، بررسی دقیق این فاصله می تواند نشان دهد که چرا بسیاری از برنامه های رسمی آموزش محیط زیست در ایران تاثیرگذاری محدودی دارند، یا چرا معلمان با وجود علاقه به موضوعات محیطی، در اجرا با موانع عملیاتی مواجه اند. همچنین می توان از رهگذر این مطالعه، به طراحی مدل هایی برای توسعه حرفه ای معلمان، ارتقای ظرفیت های مدارس، و توانمندسازی جوامع محلی در آموزش محیط زیست دست یافت.

در نهایت، اهمیت مطالعه شکاف میان نظریه و عمل در آموزش محیط زیست نه در شناسایی صرف این فاصله، بلکه در ایجاد زمینه ای برای هم افزایی میان سطوح مختلف دانش، کنش و سیاست گذاری نهفته است. این مطالعه می تواند ما را به سوی آموزش هایی سوق دهد که نه فقط دانشی، بلکه زیسته، احساسی، اخلاقی و کنش محورند؛ آموزش هایی که بتوانند در دل خود امید، آگاهی و توان کنشگری در برابر بحران های محیط زیستی را پرورش دهند. بنابراین، پرداختن به این شکاف، نه فقط یک ضرورت پژوهشی، بلکه یک الزام تربیتی، فرهنگی و زیست سیاسی برای گذار به آینده ای پایدارتر است.

امیدوارم با توجه به ضرورت این مسئله، بیش از پیش مورد توجه پژوهشگران و اندیشمندان کشور عزیزمان قرار گیرد.