این خانه روی آب است... نقدی بر انحراف محتوایی شبکه نمایش خانگی در ایران

10 خرداد 1404 - خواندن 10 دقیقه - 56 بازدید


در جهانی که رقابت تمدنی دیگر فقط بر سر قدرت نظامی یا منابع طبیعی نیست، بلکه بر سر تربیت ذهن های آینده ساز است، نقش سینما و محصولات نمایشی در الگوسازی، تهییج و انگیزش نسل های جدید، حیاتی تر از همیشه شده است...
تولیداتی که موجب برانگیختن استعدادهای درخشان در میان توده بزرگ نوجوانان و جوانان و در حوزه های مختلف ورزشی، علمی، هنری و موفقیت کسب و کار می شود.
اما آنچه در عمل در بسیاری از تولیدات شبکه نمایش خانگی ایران رخ داده، نه ایجاد قهرمان که تخریب تصویر خود، نه تقویت انگیزه بلکه تزریق پوچی، نه الگوآفرینی که آشفتگی اخلاقی و اجتماعی است...

خشونت در روایت، تنش در تصویر
در بسیاری از این آثار، خشونت به عنوان عنصر اصلی پیش برنده روایت، نه برای بازنمایی واقعیت بلکه برای تحریک حسی مخاطب، به کار گرفته شده است. نمونه شاخص این روند را می توان در سریال «زخم کاری» دید؛ جایی که در پایان هر فصل، تقریبا همه شخصیت های اصلی، حتی آن ها که به تازگی وارد داستان شده اند، کشته می شوند. گویی پایان هر خط داستانی، نه بازگشت به قانون یا عدالت، بلکه مرگی بی معناست که جامعه ای بی نظم و بی پناه را تصویر می کند؛ قبرستانی از آدم ها، بدون آن که نشانی از نظم اجتماعی یا حاکمیت قانون در روایت باشد.
در فیلم «وحشی» نیز، فضای زندان که باید محل اصلاح و بازپروری باشد، به مکانی وحشتناک و خارج از کنترل بدل شده است. تصویری که ارائه می شود، حاکی از غیاب کامل نظارت، بروز بی حد و مرز جرم، تجاوز، هتک حرمت و خشونتی است که مخاطب را نه فقط درگیر هیجان، بلکه دچار ترس و بی اعتمادی به نهادهای رسمی و سیستم قضایی می کند.

حذف طبقه متوسط، حذف عقلانیت
جهان تصویر شده در این آثار، عمدتا میان دو قطب نوسان دارد: ثروتمندان اشرافی با زندگی پرزرق وبرق و خلافکارانی زخم خورده. این دوقطبی، طبقه متوسط جامعه – حامل عقلانیت، تلاش، تربیت و پیوند فرهنگی – را به طور کامل حذف کرده است. در سریال «دل»، ما شاهد نمایشی از تجملی غلوشده و بی پایه هستیم؛ خانه هایی به سبک نیم کاخ، لباس های شبانه روزی با کراوات و کفش های پاشنه بلند در صبحانه خوری های رسمی، که نه تنها نسبتی با واقعیت جامعه ندارند، بلکه ذهن مخاطب را از واقع گرایی اجتماعی دور می کنند و استانداردهای ساختگی و غیرقابل دستیابی از سبک زندگی ارائه می دهند.

فریب مخاطب با امید دروغین
ا
ز آزاردهنده ترین آسیب های برخی از این تولیدات، ایجاد امید کاذب و سپس ویران کردن آن است. در سریال «یاغی»، مخاطب در ابتدا با داستان پسر نوجوانی روبرو می شود که در پی تحقق رویای کشتی گیر شدن است. مسیری که می توانست به یک الگوی موفقیت و انگیزشی تبدیل شود، به ناگاه به فرعی ترین لایه داستان رانده می شود. قهرمان نوجوان، عملا به ابزاری برای روایت یک ماجرای مافیایی، تجارت مواد مخدر و روابط پیچیده ناسالم بدل می شود. در نهایت، نه انگیزشی می ماند، نه قهرمانی؛ فقط تصویری تلخ از ناامیدی.

زبان آلوده، روابط فروپاشیده
در
اغلب این آثار، گفت وگوها از سخیف ترین واژگان و شوخی های جنسیتی لبریز است. شخصیت ها بدون مرز در روابط عاطفی وارد می شوند و هنجارهای اخلاقی نه تنها نقض، بلکه بی اهمیت تلقی می شوند. در فیلم «آبان»، شخصیت اصلی مرد که با بازی شهاب حسینی ایفای نقش می شود، بدون هیچ مشروعیت اخلاقی یا حتی درون داستانی، دلبسته زنی متاهل می شود. روایت فیلم به گونه ای طراحی شده که مخاطب را با این شخصیت هم ذات پندار می سازد و در نهایت، فروپاشی خانواده، نه تنها محکوم نمی شود، بلکه به عنوان امری ناگزیر و حتی عاشقانه نمایش داده می شود.

عادی سازی بی قانونی و فساد
سریال هایی که در آن ها قانون، پلیس، دستگاه قضا یا نهادهای رسمی، یا کاملا غایب اند یا ناتوان. در سریال هایی مانند «زخم کاری» مفاهیمی مانند قانون و عدالت به کل حذف شده اند و روابط قدرت، قاچاق، فریب و انتقام، مسیر اصلی روایت را شکل می دهند. این عادی سازی قانون گریزی، به ویژه در ذهن جوان ترها، منجر به از بین رفتن اعتماد به ساختارهای اجتماعی و شکل گیری نوعی نگاه پاتولوژیک نسبت به جامعه و آینده می شود.

فقدان الگو، نبود داستان های انگیزشی
کودکان، نوجوانان و حتی جوانان در این سریال ها یا غایب اند یا اگر حضور دارند، سرشار از زخم، بی هدفی، افسردگی یا ابزار تحقق فساد بزرگ ترها هستند. ما با هیچ شخصیت نوجوانی که مسیری روشن، همراه با تلاش، شکست و پیروزی منطقی داشته باشد روبرو نیستیم. قهرمانان نوظهور جایشان را به ضدقهرمان هایی داده اند که انگیزش را در کینه، انتقام و بزهکاری می جویند.

با پول مردم، علیه مردم
بسی
اری از این تولیدات با حمایت مالی نهادهایی شکل گرفته اند که از بودجه عمومی کشور تغذیه می شوند. به بیان ساده تر، بخشی از سرمایه ای که باید صرف ارتقاء فرهنگی جامعه شود، هزینه ساخت آثاری شده که روح جامعه را دچار تزلزل کرده اند. فیلم هایی که با پول مردم ساخته می شوند اما علیه امید، اخلاق، و هویت همین مردم روایت می شوند.

نظم پنهان در بی نظمی روایت های شبکه خانگی
آیا آنچه ما به عنوان «آشفتگی محتوایی» در آثار شبکه نمایش خانگی می بینیم، صرفا حاصل سردرگمی نویسندگان و کارگردانان است؟ یا در ورای این بی قاعدگی، نظمی پنهان در حال عمل است که دقیقا هدف مند، عناصر خاصی را در ذهن مخاطب نهادینه می کند؟
یکی از نشانه های این نظم پنهان، عادی سازی گسترده مواد مخدر در آثار است. از مواد صنعتی گرفته تا سنتی، در بسیاری از این سریال ها، مصرف مواد نه تنها نکوهیده نیست، بلکه گاهی با جلوه هایی از روشنفکری، ضدقهرمانی یا حتی همدلی همراه می شود. این در حالی است که هیچ تلاش واقعی برای نقد، پیامدسازی یا بازدارندگی از آن ارائه نمی شود. در برخی آثار، حضور این مواد به حدی پررنگ است که مخاطب نوجوان و جوان با یک تصویر عادی شده از مواد روبه رو می شود، گویی جزئی طبیعی از زندگی روزمره است.
در فیلم «آبان»، استعمال مداوم سیگار الکترونیکی توسط شخصیت اصلی، آن هم در سکانس های کلیدی و احساسی، به قدری تکرار می شود که نمی توان آن را صرفا یک انتخاب شخصیتی دانست. آیا این حجم از نمایش محصول خاص، نشانه ای از حضور اسپانسر پنهان، تبلیغ غیرمستقیم یا حتی نقش آفرینی مافیاهای اقتصادی در تولید محتوا نیست؟ آیا این استفاده تکرارشونده تصادفی است، یا بخش هدفمندی از «جای گذاری تصویری» (Product Placement) برای فرهنگ سازی مصرفی در نسل نوجوان و جوان؟
همچنین در بسیاری از این دست سریال ها، بدن نمایی زنانه که با ظاهری "مدرن" و "روایت گرایانه" ارائه می شود، در واقع به بهانه باز آفرینی فضای دراماتیک سریال های با روایت های پیش از انقلاب زن را نه به عنوان یک شخصیت، بلکه به عنوان ابژه ای برای جذابیت بصری و جنسی بازنمایی می نماید. کارگردانانی که گاه با زخم ها و حقارت های درونی، در پوشش "بازسازی عاشقانه ها" و یا روایت های "واقع گرایانه"، زنان را به مدل هایی برای فانتزی های مردانه تبدیل می کنند. پوشش های اغراق آمیز، بازی با نور و نگاه دوربین، نوع طراحی صحنه و دیالوگ هایی که حول زیبایی ظاهری زن می چرخند، نه نشانه جسارت هنری بلکه نتیجه نوعی بی اخلاقی پنهان شده در نقاب هنر است.

این موارد در کنار هم، پرسشی بزرگ را مطرح می کند:
آیا ما با یک «اشتباه جمعی» در روایت گری مواجه ایم یا با یک الگوی طراحی شده از محتوا که عناصرش – از فروپاشی خانواده و مرگ قهرمان گرفته تا عادی سازی فساد و تضعیف مرجعیت قانونی – در آثار مختلف، بارها و بارها تکرار می شوند؟
تکرار این الگوها در سریال های مختلف، حتی با تیم های کارگردانی و نویسندگی متفاوت، نمی تواند کاملا تصادفی باشد. گویی تمامی این آثار، با وجود تفاوت های ظاهری، درب های مختلفی به یک خانه ی بی ریشه اند؛ خانه ای که با سلیقه، نیاز و خواست نسل ما ساخته نشده است، اما ذهن نسل ما را می بلعد.
اگر تا دیروز مسئله صرفا "ابتذال نمایشی" یا "ضعف در روایت" بود، امروز با شواهدی روبه رو هستیم که نشان می دهد این مسیر ممکن است بخشی از یک مهندسی فرهنگی معکوس باشد؛ نوعی بازطراحی ارزش ها، عادی سازی بی هویتی، و کاشت بذرهای ناامیدی، بی قانونی و بی مرجعی.
سوال اینجاست: ما با این خانه های تصویری چه باید بکنیم؟

خانه ای برای آینده، نه خانه ای بر آب
سریال هایی که می توانستند رویا بسازند، قهرمان خلق کنند و نوجوان ایرانی را به کشف استعدادهایش دعوت نمایند، اکنون بیشتر به کابوس های تصویری بدل شده اند. در جهانی که ملت ها با روایت های خود آینده می سازند، ما هنوز درگیر بازتولید خشونت، یاس، و فروپاشی ایم که نه بازتابی از جامعه واقعی ماست و نه آنچه نسل های آینده باید ببینند.
هنوز فرصت باقیست، فرصتی برای تولید امید، آگاهی و انگیزه برای رشد استعدادهای نهفته میلیونها نوجوان، جوان و مرد و زن ایرانی .. نمایش خانگی فرصتی است که باید احیاء شود.