ظلمات خویشتن

[مولانا]
از بدیها آنچه گویم هست قصدم خویشتن - زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او - نی بحق ذو الجلال و ذو الکمال و ذو المنن
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم - ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن
ور بگفتم نکته ای هستش بسی تاویلها - گر غرض نقصان کس دارم، نه مردم من نه زن
از تو دارم التماسی ای حریف رازدار - حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن
دشمن جانممنم افغان من هم از خودست - کز خودی خود من بخواهم، همچو هیزم سوختن
چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان - مدحهای بی نفاقش کرده باشم در علن
فخر کرده من برو صد بار پیدا و نهان - بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن
گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است - زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن
رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا - بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن
من خودی خویش را گویم که در پنداشتی - رو اگر نور خدایی نیست شو، شو ممتحن
ای خود من، گر همه سر خدایی محو شو - کان همه خود دیدهای پس دیده خودبین بکن
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان - کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن (1)
***
[یزدانپناه عسکری]
بنویس با سر انگشت بر لوح وجودت در این ظلمات خویشتن، ای لرزه ی انتظار حزن انگیز وضوح دقیقه ی موعود تطهیر و گسیختن، پایان شیرازه ی تن.
___________
1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 1969