خرابات بی خودان

[مولانا]
چه دانی تو خراباتی، که هست از شش جهت بیرون - خرابات قدیمست آن و تو نو آمده اکنون
نباشد مرغ خودبین را به باغ بی خودان پروا - نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون
هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر - که این بیچونتر است اندر میان عالم بیچون
ببین جانهای آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان - کز آن شیر اجل شیران نمیمیزند الا خون
بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد - بسوزد پروبال او اگر یک پر زند آن سون
وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر - که آنجا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون
تو معذوری در انکارت، که آنجا میشود حیران - جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذا النون
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب، ای جان - مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند - و گر نی این غزل میخوان و بر خود میدم این افسون (1)
***
[یزدانپناه عسکری]
خرابات بی خودان، همتک باد بودن است. قلمرو مستور میدان روح و بارگاه عقل کل که می تواند به ادراک آدمی در آید.
____________________
1 - مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)، دیوان کبیر شمس، طلایه - تهران، چاپ: اول، 1384. غزل 1854
غزل 1333 ، غزل 729 ، غزل 1068