از ترس تا توانایی، داستان دانش آموزی که با عشق معلمش دوباره به یادگیری ایمان آورد

سال انتشار: 1404
نوع سند: مقاله کنفرانسی
زبان: فارسی
مشاهده: 23

فایل این مقاله در 11 صفحه با فرمت PDF و WORD قابل دریافت می باشد

استخراج به نرم افزارهای پژوهشی:

لینک ثابت به این مقاله:

شناسه ملی سند علمی:

SREDCONF01_1973

تاریخ نمایه سازی: 27 مهر 1404

چکیده مقاله:

متن اولیه داستان از ترس تا توانایی: داستان دانش آموزی که با عشق معلمش دوباره به یادگیری ایمان آورداولین روزهای سال تحصیلی بود و کلاس دوم ابتدایی مدرسه پسرانه، با شور و شوق زیادی شروع شده بود. همه بچه ها با لبخند روی لب و دست های مشتاق، به سمت تخته می رفتند تا چیزی جدید یاد بگیرند. اما بین همه ی این شادابی ها، یک نفر بود که همیشه با گام های لرزان و با نگرانی به تخته می آمد. این دانش آموز (ن_و) بود، پسری که به طور آشکار با مشکلات یادگیری دست وپنجه نرم می کرد.(ن_و)، مثل بقیه بچه ها به تخته می آمد، اما وقتی از او خواسته می شد که کلمات رو بخونه یا بنویسه، دست هایش شروع می کرد به لرزیدن. چشماش پر از اضطراب بود. انگار احساس می کرد که از بقیه بچه ها عقب تره و چیزی کم داره. هیچ کسی جز من نمی دید که چقدر تلاش می کنه تا به طور درست یاد بگیره.یادمه وقتی اولین بار دیدمش، در حال دیکته گرفتن از بچه ها بودم. (ن_و) با دست لرزون و چشم های پر از نگرانی، دستش رو بلند کرد و با صدایی که خیلی آروم و لرزان بود گفت: "خانم معلم، من نمی توانم!" این جمله اش برای همیشه توی ذهنم موند، نه به خاطر اینکه نتونسته بود دیکته رو بنویسه، بلکه به خاطر این که احساسش رو صادقانه به من منتقل کرده بود.برای من، به عنوان معلمی که همیشه سعی می کنه با بچه ها ارتباط برقرار کنه و مشکلات شون رو درک کنه، این یک چالش بزرگ بود. نمی خواستم (ن_و) همیشه در این وضعیت باقی بمونه. تصمیم گرفتم بهش کمک کنم، اما نه به روش های معمولی که برای بقیه بچه ها استفاده می کردم. برای (ن_و) باید یک راه دیگه پیدا می کردم.به جای اینکه روش های دیکته گرفتن معمولی رو ادامه بدم، شروع کردم به انتخاب داستان های کوتاه برای (ن_و). داستان هایی که هم آموزشی بودن و هم جذاب و رنگارنگ. وقتی داستان رو می خوندیم، می گفتم: "دیکته باید برایت مثل بازی باشه، نه یک دردسر!" اینجوری می خواستم بهش نشون بدم که یادگیری یعنی کشف دنیای جدید، نه یک وظیفه سنگین.هر روز بعد از خوندن یک داستان کوتاه، از (ن_و) می خواستم که جملاتش رو بازگو کنه. اولش خیلی سخت می تونست جملات رو تکرار کنه و بعضی وقت ها کلمات رو اشتباه می گفت. اما چیزی که جالب بود این بود که با هر اشتباه، به جای اینکه ناراحت بشه، می خندید و می گفت: "خانم معلم، دوباره اشتباه کردم، ولی مهم اینه که دوباره امتحان کنم!"در کنار داستان ها، برای تقویت دیکته هم روش های جدیدی امتحان کردم. به جای اینکه ازش بخوام کلمات رو سریع بنویسه، ازش خواستم که کلمات رو با صدای بلند بخونه. بعد هم انگشتش رو روی میز می کشید تا کلمات رو با لمس بنویسه. این روش باعث شد که (ن_و) دیگه احساس اضطراب نکنه و با خیال راحت تر بنویسه.روز به روز (ن_و) بیشتر اعتماد به نفس پیدا می کرد و کمتر نگران می شد. چیزی که بیشتر از همه برام جالب بود، این بود که وقتی اشتباه می کرد، هیچ وقت ناامید نمی شد. حتی بعضی وقت ها می گفت: "خانم معلم، هیچ چیزی نمی تونم رو یاد بگیرم، فقط باید بیشتر تمرین کنم!"

نویسندگان

سید رضا موسوی منفرد

لیسانس آموزش ابتدایی

علی تامرادی منگنان

لیسانس آموزش ابتدایی

سعید مهرقنبری

لیسانس آموزش ابتدایی