گزارشی ماندگار از روستای سرسبز« جنگ»

27 بهمن 1403 - خواندن 15 دقیقه - 408 بازدید


گزارشی از روستای سرسبز و زیبای « جنگ» در مسیر جاده کلات نادر از استان خراسان رضوی


در روستای «جنگ» هر معلولی علتی دارد، زبان شیرین ترکی «جنگی» که خاص مردم «جنگ» و اطراف است و هیچ ترک زبان دیگری با این لهجه صحبت نمی کند، فقری که با وجود آب فراوان، به علت دوری، ازجاده و نبود راه آسفالته، با این مردم عجین شده، خانه هایی که پشت بام یکی حیاط دیگری است. نشان از بکر و دست نخورده بودن این منطقه روستایی است.

از قبض گاز، برق ، تلفن و آب خبری نیست.در بهارصدای زنگوله های گوسفندان که صبح های خیلی زود درکوچه های باریک روستا می پیچد. نوع شغل اکثر مردم روستا را گوشزد می کند. در زمستان ها، سردی هوا و انبوه برف، روی سنگ و کلوخ های کوچه های ناهموار، کوهستانی بودن منطقه را به تصویر می کشد. درشب نشینی های طولانی پای کرسی زغالی و قصه های بی پایان و بی ماخذ پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها خبر از کهن بودن این روستا می دهد و باز هوای ملایم و دلنشین تابستان خوش آب وهوا بودن منطقه را به رخ می کشد. بوی خوش ریحان و گیاهان کوهی در فضای بهاری و تابستانی کوچه های روستا، دل را می نوازد. از کوچه های پر پیچ و خم و پردست انداز روستا می گذریم، به فضایی وسیع، یا همان میدان اصلی روستا می رسیم، فضایی مزین به درختان میوه،کاج، سرو و یک اتاقک تاریک و بی پنجره که مسئولیتی به اندازه یک پاساژ را برعهده دارد، همه چیز می فروشد از جان مرغ یا شیر آدمیزاد، درگوشه چپ مغازه، سماوری قدیمی، شریک لحظات شاد و غم مردم روستاست، کمی آن طرف تر از مغازه، یک تختگاهی و چند تخته سنگ بزرگ که با چند قالیچه دست بافت آذین شده، به عنوان صندلی و نشستگاه مردان روستاست که در زیر آفتاب نیمه جان پاییز و زمستان خودنمایی می کند و کمی دورتر، کودکانی که با یک چوب و چرخ کهنه یک دوچرخه، با سرو صدا «ارده بازی» می کنند و محیط روستا را امن ودلنشین نشان می دهند؛ نزدیکتر که می رویم، زمزمه های مبهم مردمانی که با زبان ترکی «جنگی» با هم به گفتگو نشسه اند، گویا جلسه ایست برای بهبود اوضاع تا راه حلی برای مشکلی بیابند یا خبری برای رسیدن به یک خوشحالی یا غم را به هم بدهند. در این زیر و بم صدا، ناگهان بوق مینی بوسی اسقاطی روستا، فضا را پر می کند. و روح زندگی دوباره در روستا جریان می گیرد. همه به وجد می آیند و با شادمانی فریاد می زنند:« سید آمد، سید آمد.» مسافران مشتاق از جا بر خواسته و به تکاپو می افتند. مثل اینکه مسافری از «مکه » آمده، مینی بوس در فضای خالی میدان دور می زند و در جای همیشگی اش، رو به جاده مشهد پارک می کند. سید پیاده می شود، همه ذوق دارند تا به دیدارش بروند، «گویا بابایی به خانه آمده»،پیرو جوان و بچه نمی شناسد همه برگرد او حلقه می زنند، حال و احوال کنان اورا در آغوش می گیرند، اینجور می نماید، سالهاست او را ندیده اند. سید مردی، خوش اخلاق، سالخورده و مشهدی است.او راننده مینی بوس روستاست. راننده ای که با ورودش چراغ امید را به روستا می آورد. به گفته خودش: یک اتفاق او را به این روستا کشاند، وقتی فقر مردم را دید تصمیم گرفت با سرمایه خودش کسبی حلال در اینجا راه بیاندازد، تا مردم بتوانند وسیله های مورد نیاز خود را از شهر تهیه و محصولات خود را بفروش برسانند. او می گفت: صبح ها ساعت شش از مشهد حرکت، و یازده ظهر به روستا می رسد و باز دو بعدازظهرحرکت وهشت شب به مشهد بر می گردد، و در این رفت وآمد دلپسند، مردم محصولات خود را به شهر برده و با سود حاصل، خرید، کرده و به روستا بازمی گردند. او می گفت: «مردم خیلی به او احترام می گذارند، و او هم این مردم را دوست دارد.»

 گاهی می شود که مینی بوس به روستا نمی رسد و چشمان منتظر به جاده همچنان سبز می ماند و این سخت ترین لحظه ای است که بر این مردم می گذرد . 

این منطقه روستایی مشرف به دو راه است.؛ یکی به کوچه های پر پیچ و خم و پر دست انداز داخل روستا و دیگری به جاده منتهی به مشهدمقدس. 

چهار راه گاز شرقی محلی است که مینی بوس روستای «جنگ» هر روز ساعت شش صبح مسافران خود را سوار و به امید خدا راهی روستا می شود، از مقصد که به راه می افتد باید علاوه بر عبور از راه های ناهموار و خطرساز از گردنه های باریک کنار کوه نیز بگذرد و سربالایی و سرا شیبی های زیادی را پشت سر می گذارد. جالب است که بدانید این مینی بوس قرمز رنگ این قدر فرسوده است، که مردم روستا سر بالایی را پیاده و سراشیبی را سواره، ترددمی کنند، در غیر این صورت مینی بوس درراه می ماند و مردم گرفتار می شوند.

این روستا از شرق و غرب به کوه های «هزار مسجد» و در شمال با شهر کلات و از جنوب به رودخانه عظیمی که چندین روستا را پشت سر می گذارد و در انتها به «سدکارده» می ریزد،مشرف است. «جنگ» روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان مشهد و در حوزه «دهستان کارده» واقع است. این روستا در عرض رودخانه با مسافتی بسیار طولانی و ناهموار با جاده ای که فقط مال رو است،با دهستان مارشک با مسافتی زیاد همسایه است. 

کوه های سر به فلک کشیده باعث پرباران بودن این منطقه شده است وجنگل های نسبتا پردرخت، زیبایی خاصی به این منطقه داده است. سید می گفت: قبل از اینکه مینی بوس روستا افتتاح شود، مردم محصولات خود را با «خر، اسب یا قاطر »به مارشک می بردند و با اتوبوس و یا مینی بوس مارشک برای فروش به شهر می فرستادند، که کاری بسیار سخت و طاقت فرسا بود.و این مینی بوس مانند رنگ اش زندگی بخش است و مردم محصولات خود را از روستا مستقیم به شهر منتقل می کنند. و زندگی را به روستا می آورند.

محصولات ناب روستا، روغن زرد گوسفندی وگاوی، ماست تخمه ای، قروت، قرقروت های ترش و شیرین، تخم مرغ های خانگی، سیب، زردالو، انواع سبزیجات کوهی، قالی و قالیچه های دست بافت، محصولات اصلی و منبع درآمد این مردم است و در عوض آنچه بیشتر وارد می کنند، نفت،کپسول گاز، برنج، گندم، حبوبات، تنقلات، و مانند اینهاست.

این روستا از محرومیت غنی است، آنقدر غنی، که درد نبود خانه بهداشت، حمام و پزشک، ... بسیار چشمگیر است. حتی ماه محرم حضور روحانیت در این منطقه بسیار خرج روی دست ساکنان آنها می گذارد. البته اگر با همان هزینه زیاد، کسی بپذیرد دوماه در این منطقه ساکن شود. مردم برای نظافت شخصی با قابلمه ای آب در گوشه ای از طویله، استحمام می کنند و برای خدمات بهداشتی و پزشکی از امکانات روستای مارشک یا شهرستان مشهد بهره می برند.

باغ های میوه پیوسته روستا، درختان سرو و کاجی که از مسافتی خیلی قبل از ورود به جنگ، خبر از روستایی سرسبز و بکر می دهد، دماغه ها، آبشارها، رودهای کوتاه فصلی و رودخانه اصلی روستا، همه وهمه زینت بخش قامت این دیار به یادماندنی است.

حجم آب رودخانه اصلی روستا در ایام بهار تا نزدیک مدرسه سر ریز می شود، و مدرسه نوساز روستا را به دست نقاش می سپارد و یک شبه جزیره ای زیبا و دلنشین تحویل می گیرد.

روستای جنگ ، محل زندگی و تدریس من و همکارانم بود،با تمام سختی های موجود، که برای دختران مجرد مشهدی سخت تر بود بسیار روزگار خوشی را سپری کردیم. دبستان مختلط روستای «جنگ»مدرسه ای پنج کلاسه، که کلاس ها در دو طرف یک سالنی دراز ، ساخته شده بود ابتدای سالن در ورودی و در انتهایش دفتری کوچک با یک میز و 7 صندلی، تمام فضای آموزشی یک مدرسه روستایی بود. سرویس بهداشتی در انتهای حیاط، وسعت و بزرگی محوطه را به زیبایی به نمایش می کشید.

کودکان «جنگ» از نزدیکی مدرسه به رودخانه بسیار خوشحال بودند و در زنگ تفریح با، آب بازی، و گاهی ماهی گیری، بهترین لحظات را سپری می کردند. من معلم پایه اول بودم. ارتباط بر قرار کردن با کودکانی که فارسی نمی دانند بسیار سخت بود. و سخت تر اینکه بیشتر والدین آنها هم فارسی ندانند. 

محیط ناهموار و کوهستانی«جنگ»،مردمان قوی و پر توان اش را در دو خلصت بردباری و روحیه همکاری در سطح بالایی از این توانایی نگه داشته بود.

بیشتر جاده های این روستا در لابلای کوه ساخته و پرداخته شده است. اسب و قاطر وسیله ای بسیار کارآمد برای این مردم است. سنگ و چوب از مهمترین ابزار خانه سازی است. خوشبختانه خیلی کم مریض می شوند و اگر هم مریض شوند بیشتر با گیاهان کوهی خود درمانی می کنند. متاسفانه مسجد محقر روستا همه روزه خاک می خورد، و امام جماعتی ندارد. زیرا هیج روحانی صاحب کمالاتی حاضر نیست در این منطقه، مدتی اقامت کند، تنها دلخوشی مردم روستا معلمینی هستند که در آنجا اقامت گزیده و شب های چهارشنبه و جمعه در منازل روستائیان به صرف شام دعوت و پس از آن دعای توسل و کمیل برپا می کنند. البته آن هم بستگی دارد به نوع معلمی که به آن روستا مهاجرت کند. مسجد روستا فقط محرم به محرم با همت اهالی صفا می گیرد. با اینکه در ایام محرم گرد غریبی «حسین (ع)»بر درو دیوار روستا می نشیند. اما این مردم غریب نوازیرا از پدران خود آموخته اند، با اینکه روحانی ندارند، و با اینکه بیشتر روحانیون ما به امام حسین کم مهر هستند امام هرسال محرم در مسجد عزاداری خودجوش برپا می کنند و پیرمردانی که گاهی صدایی خوش دارند و ابیاتی غلط یا درست را از حفظ پشت به پشت آموخته اند را، حالا درس پس می دهند و روضه گردان های روستا هستند. سینه زنی می کنند و مردم با همان کمبود های موجود در آشیانه، به کیفیت تام می رسند.

نذری ماه محرم هرشب در مسجد برپاست و همه اهل روستا در برپایی آن به اندازه توان شرکات می کنند و چه زیبا و بی ریا دل می بازند و دل می بندند و بر سر و سینه می زنند. و در پایان مراسم بصورت دسته جمعی برای فاتحه خوانی به سوی قبرستان روستا که در ابتدای روستاست حرکت می کنند و هرکس بر سر قبر عزیزی، فاتحه ای نثار می کند.

تحصیلات جوانان این روستا معمولا به پنجم ابتدایی ختم می شود. بعد از پنجم،کمتر خانواده ای دختر که نه! پسرش را برای ادامه تحصیل به شهر یا مارشک می فرستد. تا ادامه دهند.

خان زاده که در شهر درس خوانده است، بعد از انقلاب و فوت پدر خانه و املاکش را به دست خانه زاد سپرده و خود در مشهد در خانه پدری واقع درخیابان احمدآباد زندگی می کند. و تابستان ها برای ییلاق به روستا مهاجرت و چند روزی خوش می گذراند. وباز به شهر برمی گردد.

میوه های باغ اربابی توسط کارگران زیردست جمع آوری و با ماشینی که ارباب می فرستد راهی مشهد و برای فروش به میدان بارنوغان منتقل می شود.

در این روستا هم، مانند همه جای دیگر خورشید از مشرق طلوع و درمغرب غروب می کند اما وقتی به وسط آسمان می رسد، صدای اذان پیرمردی بر بالای تپه ای خبر از ظهر می دهد و زیباست که بدانید درآن لحظه همه کار را برخود حرام می دانند و هرکس در هرجایی که هست، در حال باغداری یا قالی بافی به نماز می ایستد، بعد نماز، با یک استکان چای و غذایی مختصر انرژی گرفته و به ادامه کار مشغول می شوند و هنوز غروب نشده با واق واق سگ های گله و صدای زنگوله های دام ها همه به سمت خانه های پر محبت خود و به آغوش گرم خانواده ای که معنی جدایی و نفرت و خودنمایی را نمی داند، و از سادگی سرشار، و مملو از آرامش است، باز می گردند و درکنار اجاق گرم خانواده، خاطرات یک روز پر کار را مرور و در بستر محبت زن و فرزند، با امید به خدا شب را به صبح می رسانند.

من افتخار داشتم سال تحصیلی 73-1372 در این روستا معلم پایه اول باشم. این گزارش، خلاصه ای بود از آنچه دیده بودم، که درسال 1374 به نگارش درآمده است. البته از لحظات سخت انتظار مینی بوس سید، در روزهای سرد برفی و بارانی نگفتم، ازسختی های پیاده روی و بالا رفتن از بلندی های مسیر روستا و خانه های روی طویله وچکه کردن های سقف خانه در شب ها و روزهای بارانی، و شب تاصبح سفره روی لحاف پهن کردن های 7 دختر جوان زیر 30 سال و صبح یک قابلمه آب از روی سفره جمع کردن در شب های بارانی و برفی هم نگفتم . از آن خروس چموش دوست داشتنی که هر روز صبح باید از داخل مطبخ قدیمی و لابلای کارتون های خواروبار معلمان روستا جمع اش می کردیم درحالی که سرش داخل کارتون بود و مثل کبک فکر می کرد کسی او را نمی بیند، هم نگفتم. از آن جنگ تن به تن من و خروس چموشمان هم نگفتم، عجب روزی بود و من خروس چه زیبا با هم به صحبت نشسته بودیم.باور نمی کنید، چطور این چموش زیبا گستاخی من را تلافی کرد. از آن صاحب خانه دوست داشتنی و مردم مهربان آن روستا، از آن همسایه های چهارپای بازیگوش طبقه اول آپارتمان چهارستاره روستا که سر تا سر سال باعث حضور مهمان های ناخوانده ای به نام کک می شدندو ما را آزار می دادند، هم نگفتم . از آن چراغ گردسوزی که هنوز به یادگار دارم. و شب های ما را روشن می کرد، از آن علائدین و بانکه شیر دار نفت، که کمک دست ما بود، از آن شب نشینی های دخترانه با قصه های دخترانه و قلاب بافی در زیر نور گردسوز هم، نگفتم.

 از خیلی چیز ها نگفتم. 

نگفتم که مبادا کامتان طعم شیرینی فضای سبز کلات را فراموش کند. خواستم کامتان با آب و هوای جاده کلات نادر خو بگیرد وشیرین بماند. کلات نادر سرزمین خورشید، زیبا تر از شمال ایران نباشد کمتر نیست اما به علت بی کفایتی بسیاری که ... همچنان محروم مانده و گمنام و بکر است.

 کلات نادر، روستای جنگ، روستای مارشک، سد کارده، روستای کارده


1374/12/8 برگرفته از دست نوشت های مرضیه الهی خیبری.