طلاق بخاطر فریبکاری در ازدواج..!!!

نگاهی اجتماعی و حقوقی به پدیده فریب در ازدواج
امیرحسین صفدری وکیل دادگستری و پژوهشگر علم حقوق
ابتدا روایتی واقعی از یک پرونده طلاق به علت فریبکاری پسر جوان را بیان می کنم و سپس از ابعاد حقوقی بحث فریب در ازدواج را مورد بررسی قرار می دهم:
روایتی از یک پرونده طلاق در دادگاه خانواده
ساعت حدودا 9 صبح بود نم باران و نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود صدای پرنده ها و فضای سبز داخل حیاط دادگاه خانواده بسیار دلنشین بود اما با ورود به مجتمع در راهروهای طبقات صدای گریه کودکان و بحث و جدل زوجین جوان با یکدیگر فضا را متلاتم می کرد در طبقه دوم بودم که ناگهان صدای پچ پچ دختر جوان با اطرافیانش توجه مرا جلب کرد نزدیکتر که شدم دختر جوان داشت با انگشت به پسر جوان نزدیک درب شعبه اشاره می کرد و می گفت این مرد مرا فریب داده
او در اولین دیدار خود را یک استاد دانشگاه و نویسنده به من معرفی کرد که همش خیال خام و دروغ بود، با شنیدن این حرف ناخداگاه گفتم همان پسر کت شلواری که یک کیف چرم مشکی دستش گرفته را می گوید
دختر جوان با نگاهی به من گفت بله آقا همان جوان را می گویم البته که فریب ظاهرش را نخورید منم فریب خوردم که الان اینجا هستم او یک مرد هزار چهره واقعی است در همین بین بود که ناگهان پسر جوان نزدیک شد و گفت افسانه نوبت رسیدگی ما است بیا
افسانه هم بدون توجه به پسر جوان رو به من کرد و گفت آقا شما که پژوهشگر هستید با من بیاید و زندگی مرا بررسی کنید راهی شعبه شدیم مدیر دفتر قاضی بعد از چند دقیقه برگه ابلاغیه را از دست پسر جوان گرفت و گفت شما سعید هستید پسر جوان سری تکان داد و گفت بله و با اجازه از قاضی پرونده من به همراه این زوج جوان 28 ساله وارد اتاق قاضی شدیم.
قاضی در حال مطالعه پرونده بود پس از چند دقیقه سرش را بالا آورد و نگاهی به این زوج جوان کرد و گفت دخترم چرا دادخواست طلاق دادی مگر همسرت چه دروغی به تو گفته که هنوز 6 ماه از زندگی مشترک شما سپری نشده تو خواهان طلاق شدی!!
افسانه اشک هایش را پاک کرد و کمی آب خورد و سپس گفت آقای قاضی شما هم اگر ماجرای زندگی من را بشنوید حتما حق را به من می دهید قاضی گفت آرام باش دخترم و ماجرا را دقیق از روز اول برایم تعریف کن افسانه شروع کرد و گفت من با سعید در کافه آشنا شدم و آشنایی ما هم خیلی اتفاقی بود او داشت کتاب عقاید یک دلقک را می خواند و من هم چون کافه شلوغ بود منتظر دوستم بودم که از سعید خواستم اگر اشکالی ندارد تا دوستم می آید پیش او بنشینم که ای کاش ننشته بودم نشستن کنار سعید همانا و افتادن در دام این شیاد کلاهبردار همانا حرف های توخالی سعید مرا فریب داد کمی گپ زدیم و حرف های قشنگی بین ما رد و بدل شد مشخص بود اهل کتاب و دانش است
آن روز سعید کت شلوار سورمه ای رنگی پوشیده بود و عینک گرد روی صورتش و قهوه روی میزش انگار رویایی بود مثل تو فیلم ها و البته مثل رویاهایی که من از همسر آینده ام در ذهنم برای خودم ساخته بودم همین طور که صحبت می کردیم سعید خودش را معرفی کرد و گفت استاد دانشگاه است و کار های علمی پژوهشی انجام می دهد پرسیدم آیا کتاب یا مقاله ای هم نوشته اید او با یک لحن غرور آمیز گفت بله!
همین طور با هم حرف زدیم و آشنا شدیم که حدود نیم ساعتی طول کشید این گفتگو که دوستم آمد و قبل از رفتن سعید از من خواست تا شماره ام را بدهم و من هم که در همان نگاه اول شیفته او و ظاهرش شده بودم شماره ام را دادم همان شب یک بیت شعر عاشقانه برایم فرستاد و خودش را معرفی کرد تقریبا دو ماه از دوستی ما نگذشته بود که به بهانه رفتن خانواده اش به خارج از کشور پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم
قاضی پرسید یعنی هیچ تحقیقی نکردی افسانه گفت نه جناب قاضی او آنقدر خودش را خوب جلوه داده بود آنقدر با کلاس رفتار می کرد که من به او اعتماد کردم و ترسیدم اگر راجع به زندگی او زیاد سوال و کنجکاوی کنم مبادا به سعید بر بخورد و ارتباط ما خراب شود من مطمئن بودم با سعید می توانم جلوی دوست و آشنا پز بدهم و همه از ما صحبت کنند آخه هیچ کس از اطرافیان من همسری مثل سعید ندارد، فردی که تحصیل کرده باشد استاد دانشگاه و پژوهشگر و نویسنده باشد این ظواهر سعید مرا طوری وابسته او کرده بود که من اصلا ب فکرم نرسید بخواهم راجع به چیز دیگری با سعید صحبت کنم و من فقط با او رویا می ساختم
قاضی پرسید خب کی متوجه شدی سعید اون چیزی که بیان کرده نیست افسانه ادامه داد و گفت زمانی متوجه شدم که عقد کرده بودیم و تقریبا دو ماهی از ازدواج مان گذشته بود قاضی گفت خب مگر دانشگاهی که سعید تدریس می کند تو نرفته بودی؟؟
افسانه گفت نه آقای قاضی اصلا کنجکاو نشدم برم اخه سعید گفته بود تو دانشگاه دولتی تدریس می کنه و خوشش نمی آید من به آنجا بروم و دانشجویانش من را ببینند و هر وقت خانه می آمد چندتا کتاب و جزو با خودش می آورد و من شک نکردم که او اصلا دروغ می گوید ولی هیچ وقت هم دوست نداشت با فامیل رفت آمد کند و این برای من تعجب آور بود
تا این که یک روز تو کافه نشسته بودیم که ناگهان یک دختر جوان هم سن و سال خودم آمد جلو و گفت اشکان چرا تا کادو تولد از من گرفتی من را فراموش کردی و تلفنت را خاموش کردی این حرف من را شکه کرد و گفتم خانم اشتباه گرفتی ایشون اسمش سعید هست و همسر منه شما چی دارید میگید
سعید آن لحظه سکوت کرده بود و این برایم جای تعجب بود که اون دختر جوان چند عکس با سعید به من نشون داد و ماجرایش را تعریف کرد و به من گفت مدتی با سعید دوست بوده و وعده های توخالی که سعید به من داده بود به آن دختر و قبلی ها هم داده بود این حرف ها آب سردی بود که روی من ریختن داشتم سکته می کردم سعید از هر دختری که با او دوست می شد یک چیزی گرفته بود از آن دختر هم یک گوشی آیفون برای تولدش هدیه گرفته بوده و غیب شده بود آنجا بود که من فهمیدم با چه آدم هزار چهره ای ازدواج کردم
همان جا بود که سریعا اومدم خونه مون و همه ماجرا را به پدرم گفتم و الان هم پیش شما هستیم سعید که تا آن لحظه حرفی نزده بود و سرش را پایان انداخته بود قاضی صداش زد و گفت حرف های همسرت را قبول داری
سعید سری تکان داد و گفت اقای قاضی من اصلا چنین قصدی نداشتم با آن دختران دیگر به توافق نمی رسیدم که بخواهم ازدواج کنم اما من واقعا افسانه را دوست دارم و اصلا قصدم فریب دادن نبود قبول دارم من اشتباه کردم ولی من آدم بدی نیستم قاضی پرسید شغل تو چیست و چرا این دروغ ها را می گفتی سعید ادامه داد و گفت
من دانشگاه دولتی درس می خواندم بعد از جدا شدن پدر و مادرم افت تحصیلی کردم و از دانشگاه اخراج شدم و شاگرد کتاب فروشی نزدیک یک دانشگاه شدم و اساتید آن دانشگاه افراد با سوادی بودن که همیشه می آمدن مغازه و من هم با آنها دوست بودم و همیشه دلم می خواست مثل آنها باشم متشخص و باسواد کت شلوار بپوشم و عینک گرد بزنم و قهوه بخورم برای همین مثل آنها رفتار می کردم مثل آن ها لباس می پوشیدم کتاب دست می گرفتم و... عصر ها می رفتم کافه نزدیک مغازه آقای قاضی این حق من هست که بخوام خوب زندگی کنم
باور کنید من همیشه دوست داشتم استاد دانشگاه باشم یک نویسنده یک پژوهشگر که در جامعه برایش ارزش قائل هستند آیا این رویا اشتباه است جناب قاضی من قبول دارم که اشتباه کردم اما شرایط مرا مجبور کرد خواهش می کنم حکم طلاق را صادر نکنید به من یک فرصت دیگر بدهید من همسرم را دوست دارم می دانم اشتباه کردم ولی چاره دیگری نداشتم با این حرف ها قاضی رو به افسانه کرد و گفت دخترم آیا تو سعید را میبخشی افسانه از جای خودش بلند شد و گفت سعید احساسات من را به بازی گرفته او من را فریب داده آبروی من و خانواده ام رو جلوی دوستام و فامیل برده سراسر این زندگی و ارتباط دروغ است و هیچ چیزی حقیقت و واقعیت ندارد من چطور می توانم او را ببخشم و با یک ادم دروغگو زندگی کنم هرگز او را نمی بخشم و قطعا طلاق می خواهم و بدون توجه به حرف های سعید صورت جسله را امضا کرد و اتاق قاضی را ترک کرد.