فلسفه وجودی (حقیقتی درونی)
آغاز درک نور
خواستار اولین بار در
آن حقیقت نا پیدا...
افسوس، تکرار و تکرار این آسمان های کوچک و بزرگ
که در حال مرگ و زندگی اند
و باز در تکرار ، زندگی آغاز شد!!!!!
و تا لحظه مرگی دوباره آن را فراموش کردم...
من کیستم؟
حقیقتی در ظاهر اما حقیقی
چه شود که ظاهریست در باتن ناپیدا
آیا برای درک بهتر
باید همه بود؟
همه دید؟
همه تجربه ها و گذر ها را شنید؟!...
آیا رشد و تکامل جز بر همه دانی حقیقت هاست
و آیا به راستی دانایی به ز نادانی که در تفکر است؟
حال مراحل قبل از دانایی مگر نادانی یا هیچ نیست؟
به یاد آورم
من مگسی بیش که به دنبال خانه ای از جنس نور
گاه در دنیا های چراغ گاه و گاه در دنیا های آسمان و گاه در دنیای انسان ها در پی حقیقتی که ناخواسته مرا جذب میکند
آیا ارزش جانم کمتر از انسانیست که خود دلیل نابودی نژاد خود است؟
من
مگسی در بیابان
ادعایی در ارزش ندارم
اما
آیا این عدالت است؟عدالت فقط از آن ادمیست؟ارزش در مقام ادمیست و بس؟پس وجود ما مگر روح ندارد؟مگر جان ندارد؟
پس چه کسی ارزش را تایین میکند مفهوم این عدالت برابر مفهومی از قوانین طبیعت وحش است که قدرت نمایی فقط از آن شخصی که قدرت والا تر از اشخاص دارد
و اما این درست است؟
جان موجودی کوچک که بر سر ذات به دنبال طبیعت خود
آن قدر بی ارزش است که بدون تفکر در کنار آن بگذریم...
و در آن زمان با ادعایی سرشار از گراف و سیاست درمورد عدالت و حقیقت بحث می کنیم؟؟؟
انسان تا زمانی که حرکت در راه تجربه از نتیجهی جهل کسب نکند هیچ زمان به حقیقت ریالیسم گرایی پی نخواهند برد
در وجود جهل معنایی نهفته به ارزش آرمانی به نام تجربه
که تنها نیاز مند درک کردن است از طی شدن مراحل تا رسیدن به نتیجه وانگه که هر کدام خود نتیجه ایست جدا
و درک کردن تنها وابسته به نوع نگرش و دیدگاه است
و تنها نوع نگرش و دیدگاه با تجربه رشد میکند و به مرحله آغازین زندگی یعنی بالغی تکامل میابد و تمام جهان زنجیره ایست متصل به هم
تنها نوع نگرش است
که به مگسی ارزش حقیقی می دهد
و درک از هر مسئله سرچشمه در دیدگاه و نگرش دارد
که تنها از طریق تجربه رشد و تکامل میابد
زیبا ترین تجربه ها جز در کسب نتیجه ای از جهل نیست و نخواهد بود.
و دیده ام که تک بر هدف وجودیست جز بر آموزه ای در آموزش کسب علم نیست