معرفی خیام
معرفی خیام
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
غیاث الدین ابوالفتح عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری، فیلسوف، ریاضی دان، منجم، شاعر و یکی از شگفتی های تبار بشر در 12 محرم سال 439 ه. ق در نیشابور دیده به جهان گشود . قدیمی ترین منبعی که درباره خیام سخن گفته است، چهارمقاله نظامی عروض است که در آن آمده است به سال 506 در بلخ به خدمت خواجه امام عمر خیامی رسید و در میان مجلس عشرت از وی شنید که می گفت گور من به موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می کند. اینک سخن نظامی عروضی:
«...به شهر بلخ در کوی برده فروشان در سرای امیر ابو سعد جره خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت از حجه الحق عمر شنیدم که او گفت: «گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می کند». مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چون اویی گزاف نگوید. چون در سنه ثلاثین به نیشابور رسیدم، چهار سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی از اویتیم مانده و او را بر من حق استادی بود. آدینه ای به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید. مرا به گورستان حیره بیرون آورد؛ و بر دست چپ گشتم در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گل پنهان شده بود؛ و مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از او شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمی دیدم. ایزد تبارک وتعالی جای او در جنان کناد بمنه و کرمه»
پس از نظامی عروضی، ابوالحسن علی بن زید بیهقی در کتاب «تتمه صوان الحکمه» که در جوانی به دیدار خیام رسیده بود شرح مبسوطی در باب خیام آورده است. به طور خلاصه در باب خیام چنین گفته است:
«الدستور الفیلسوف حجه الحق، الخی ام در نیشابور ولادت یافته و نیاکان او هم از آن شهر بوده اند و او خود تالی ابوعلی در اجزاء علوم حکمت بود جز آنکه خویی تند داشت، ذکای او چندان بود در اصفهان هفت بار کتابی را خواند و حفظ کرد و چون به نیشابور بازگشت، آن را املاء کرد و بعدازآنکه املاء او را با نسخه اصل مقابله کردند، بین آن ها تفاوت بسیار ندیدند. وی در تصنیف و تعلیم ضنت داشت و من از و تصنیفی ندیده ام مگر کتاب های مختصر فی الطبیعیات، رساله فی الوجود، رساله فی الکون و التکلیف... اما در اجزاء حکمت از ریاضیات و معقولات آگاه ترین کسان بود. روزی امام حجهالاسلام محمد الغزالی نزد او رفت و ازو سوالی در تعیین یک جزء از اجزاء قطبی فلک کرد. امام عمر در جواب او سخن را به درازا کشاند لیکن از خوض در موضع نزاع خودداری کرد و این خوی خیام بود و به هرحال سخن او چندان طول کشید تا نیمروز فرارسید و موذن بانگ نماز در داد؛ امام غزالی گفت: «جاء الحق و زهق الباطل» و از جای برخاست. روزی در ایام کودکی سنجر که وی را آبله دریافته بود، امام عمر به خدمت او رفت و بیرون آمد. وزیر مجیرالدوله از وی، پرسید او را چگونه یافتی و بچه چیز علاجش کرده ای؟ امام گفت این کودک مخوف است، خادم حبشی این سخن را بشنود و به سلطان رساند چون سلطان از آبله برست، بغض امام عمر را بسبب آن سخن در دل گرفت. هیچ گاه دوستش نمی داشت، درصورتی که سلطان ملکشاه او را در مقام ندما می نشاند و خاقان شمس الملوک در بخارا بسیار بزرگش می داشت و خیام با او بر تخت می نشست.
آنگاه بیهقی حکایتی از امام عمر مربوط به روزی که در خدمت ملکشاه نشسته بود و همچنین داستان نخستین ملاقات خود را با خیام و دو سوالی که خیام درباره یکی از ابیات حماسه و یک موضوع ریاضی از او کرده بود، می آورد و می گوید:
«داماد خیام امام محمد البغدادی برایم حکایت کرده است که خیام با خلالی زرین دندان پاک می کرد و سرگرم تامل در الهیات شفا بود، چون به فصل واحد و کثیر رسید، خلال را میان دو ورق نهاد و وصیت کرد و برخاست و نماز گزارد و هیچ نخورد و هیچ نیاشامید و چون نماز عشاء بخواند، به سجده رفت و در آن حال می گفت خدایا بدان که من تو را چندانکه میسر بود بشناختم، پس مرا بیامرز زیرا شناخت تو برای من بمنزله راهی است به سوی تو و آنگاه بمرد»
در اوان کودکی او آورده اند که پنج و شش سالگی، پدرش ابراهیم با دانش و سواد اندکی که داشت، به هوش سرشار او پی برد و دریافت که برای غالب پرسش هایی که مطرح می کند، پاسخ قانع کننده ای نمی تواند ارائه دهد، بر همین اساس کودک دائم در حال پرسشگری بود. این کودک در فاصله حدود سه ماه، قرائت ظاهر قرآن را به خوبی آموخت؛ ولی در مورد معنای آن نمی توانست از پدرش مدد بگیرد. بر این اساس پدرش تصمیم گرفت او را به مکتبی بسپارد که مولوی قاضی محمد اداره آن را بر عهد داشت
پس به مدرسه علمیه رفت. مدرسه ای دارای حجرات متعددی بود و در آنجا دروس مقدماتی از قبیل خواندن فارسی، خواندن قرآن کریم، مقدمات عربی، مقدمات حساب، احکام فقهی و اندکی ادبیات و عربی تدریس می شد. خیام در مدت کوتاهی (حدود دو سال) تمام مقدماتی که در آن مدرسه تدریس می شد، به خوبی فراگرفت؛ به گونه ای که از اقران خود بسیار پیش افتاده بود. ذکاوت و هوش او به قدری بود که مولوی قاضی محمد، از پدرش خواست او را به مکتب خواجه ابوالحسن انباری بفرستد؛ زیرا ذهن پویا و شوق فراگیری او فراتر از مدرسه ای بود که در آن مشغول تحصیل بود.
در مکتب قاضی ابوالحسن انباری، حکیم و ریاضی دان شهیر، بیشتر به تدریس هندسه و هیئت پرداخته می شد. نبوغ و هوش عمر زبانزد همگان شده بود و همان بدو ورود او به مدرسه، توجه استاد را به خود جلب کرد؛ بر این اساس خواجه مبانی و اصول هندسه ریاضیات و هیئت را به عمر آموخت. پس از مدتی خواجه او را به تحصیل علوم حکمت، عرفان، اخلاق و تکمیل معلومات قرآن را در مکتب امام موفق نیشابوری[2] و همچنین برای فراگیری فلسفه به محضر درس شیخ محمد منصور تشویق کرد.
بر این اساس مجلس درس امام موفق نیشابوری وارد شد و شور و شوق فراوان از محضر استاد خود درس ها آموخت و پس از مدتی هم زمان با این مکتب، به حلقه شاگردان شیخ منصور استاد سنایی غزنوی[3] درآمد. حلقه درس شیخ محمد منصور برای خیام بسیار پربرکت بود؛ به این دلیل که در این مکتب بود با ابن سینا[4] و نظرات او آشنا شد. این آشنایی روزنه ای جدید در اندیشه خیام گشود و او با شیفتگی تمام به مطالعه آثار او پرداخت و چنان با آرا و عقاید ابن سینا درخور شد که او را شاگرد ابن سینا لقب دادند؛ به گونه ای که هر کس در آثار بوعلی پرسشی داشت، به او رجوع می کرد.
دیگر محیط نیشابور آن زمان برای خیام جای مناسبی نبود و باید به فکر جایی فراغ تر و علمی تر باشد؛ بر این اساس راهی سمرقند می شود. در آنجا تحت حمایت قاضی القضات سمرقند، ابوطاهر عبدالرحمن احمد[5] قرار می گیرد. او در آنجا رسائلی به رشته تحریر درآورد و یکی از کتاب های مهم خود، یعنی جبر و مقابله را در آنجا نوشت. پس از مدتی به هوای دانش اندوزی، راهی بلخ می شود و پس از کسب دانش از مجامع مهم علمی آن دیار، شوق مدارس ری در دلش افتاد؛ اما قاصدی خبر ناخوش احوال پدرش را به او رساند و او برای دیدار پدر عازم نیشابور شد و به بالین پدر که زار و ناتوان شده بود رسید و با دیدار فرزند، جان به جان آفرین تسلیم می کند.
در مورد تاریخ وفات او باید بگویم، چنانکه اشاره کردیم، نظامی سمرقندی او را به سال 506 در شهر بلخ ملاقات کرده بود؛ بر این اساس خیام تا سال 506 زنده بود. عروض در ادامه گفتار خود گفته است که چون به سال 530 به نیشابور رسید، چهار سال گذشته بود که خیام وفات کرده بود. اگر به نقل برخی منابع اعتماد و اعتنا کنیم که چهار سال ضبط کرده اند، وفاتش باید در حدود 526 تا 527 اتفاق افتاده باشد و اگر چند سال صحیح باشد، در یکی از سنین 506 تا 530 فوت کرده است.