گزیده اشعار با حرف خ به همراه معنی واژگان

8 آذر 1403 - خواندن 11 دقیقه - 223 بازدید

حرف ح

حاجت[1] تیرو کمان نبود، فتد مرغ از هوا

در پریدن، گر سوی آن چشم و ابرو بنگرد
(امیرخسرودهلوی)

حادثات فلکی، چون نه به دست من و توست

رنجه از غم چه کنی جان و تن خویشتنا؟
(رهی معیری)

حاشا که مرا جز تو در آفاق کسی باشد

یا جز غم عشق تو به عالم هوسی باشد
(خاقانی شروانی)

حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده ای، من ز جهان بریده ام
(رهی معیری)

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم، پخته شدم، سوختم
(مولوی)

حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست

فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
(صائب تبریزی)

حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
(شیخ بهایی)

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت

طایر فکرش[2] به دام اشتیاق افتاده بود
(حافظ شیرازی)

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد

خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
(حافظ شیرازی)

حافظ وصال می طلبد از ره دعا

یارب! دعای خسته دلان مستجاب[3] کن
(حافظ شیرازی)

حافظ! از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست؟
(حافظ شیرازی)

حافظ! اسرار الهی کس نمی داند، خموش!

از که می پرسی، که دور روزگاران را چه شد؟
(حافظ شیرازی)

حافظ! ز دیده دانه اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل، کند قصد دام ما
(حافظ شیرازی)

حافظ! غم دل با که بگویم، که در این دور

جز جام نشاید، که بود محرم رازم
(حافظ شیرازی)

حافظ! مکن اندیشه، که آن یوسف مهرو

باز آید و از کلبه احزان[4] به در آیی
(حافظ شیرازی)

حافظ! وظیفه تو، دعا گفتن است و بس

در بند آن مباش که نشنید یا شنید
(حافظ شیرازی)

حافظا! ترک جهان گفتن، طریق خوش دلیست

تا نپنداری، که احوال جهان داران خوش است
(حافظ شیرازی)

حافظا! در کنج فقر و خلوت شب های تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور
(حافظ شیرازی)

حافظا! روز اجل، گر به کف آری جامی

یکسر از کوی خرابات، برندت به بهشت
(حافظ شیرازی)

حافظا! علم و ادب ورز، که در مجلس شاه

هرکه را نیست ادب، لایق صحبت نبود
(حافظ شیرازی)

حال بلبل، از دل پروانه پرس

قصه ی دیوانه، از دیوانه پرس
(رهی معیری)

حال تو روشن است دلا، از ملال تو

فریاد از دلی، که نسوزد به حال تو
(رهی معیری)

حال خود باز بر آیین دگر می بینم

باز کار دل خود زیر و زبر می بینم
(امیر خسرو دهلوی)

حال خود گر عوض می کردم به این سوز و گداز

چاره ی کار منش ناچار می بایست کرد
(وحشی بافقی)

حال زارم بین و کار من مپرس

از من و از روزگار من مپرس
(رهی معیری)

حال که داستان من، بهر تو شد فسانه ای

باز بگو، به خواب خوش با چه فسانه می روی؟
(شفیعی کدکنی)

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می داند خدای حال گردان، غم مخور
(حافظ شیرازی)

حال من و تو، از من و تو دور نیست زانک

تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب
(خاقانی شروانی)

حالیا دست کریم تو برای دل ما

سرپناهی است در این بی سر و سامانی ها
(قیصر امین پور)

حباب از عهده ی تسخیر دریا بر نمی آید

مسخر چون کند الفاظ اسرار معانی را؟
(صائب تبریزی)

حبیب من! همه زخمم، بیا و مرهم شو

طبیب من! همه دردم، بیا و درمان باش
(شهریار)

حجابی نیست در طور[5] تجلی، لیکن اینش هست

که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد
(شهریار)

حجره ی خورشید توی، خانه ی ناهید توی

روضه ی اومید توی، راه ده ای یار مرا
(مولوی)

حد هر چیزی چو دانستی و نعت و وصف او

زآنچه هست او را کم و افزون نمی باید نهاد
(شمس مغربی)

حدیث از مطرب و می، گو و، راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید، به حکمت این معما را
(حافظ شیرازی)

حدیث درد دل مستمند و سینه ریش

حکایتی است که در سال ها نشاید کرد
(عبید زاکانی)

حدیث دل به که گویم؟ چه راه برگیرم؟

که آه بی اثر است و نگاه بی ادبی است
(اقبال لاهوری)

حدیث دوست نگویم، مگر به حضرت دوست

که آشنا، سخن آشنا نگه دارد
(حافظ شیرازی)

حدیث زلف جانان بس دراز است

چه شاید گفت از آن کآن جای راز است
(شیخ محمود شبستری)

حدیث عاشقی بر من رها کن

تو لیلی شو، که من مجنونم ای دوست
(نظامی گنجوی)

حدیث مدعیان و، خیال همکاران

همان حکایت زردوز[6] و، بوریاباف[7] است
(حافظ شیرازی)

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد

زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
(پروین اعتصامی)

حدیث هجر عبث[8] پیش من مگوی که من

به هر چه می نگرم روی یار می بینم
(ادیب نیشابوری)

حرف منت نیست اما صد برابر پس گرفت

گردش دنیا، اگر چیزی به ما افزوده بود
(فاضل نظری)

حرمت[9] این می و این میکده خاصان دانند

سر نیارد به در از حکمت آن عامی چند
(شهریار)

حرمت من گر نداری حرمت عشقم بدار

خود اگر هیچم، دل و طبع وفاداریم هست
(وحشی بافقی)

حریص[10] و جهانسوز و سرکش مباش

ز خاک آفریدندت، آتش مباش
(سعدی شیرازی)

حریفان جان سپر کردند پیشت، لیک جانبازی

که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو، من بودم
(محتشم کاشانی)

حریم عشق را درگه، بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد، که جان در آستین دارد
(حافظ شیرازی)

حریم منزل جانان برون ز عالم ماست

خوشا کسی که درین گفت و گوی محرم ماست
(جامی)

حس دنیا نردبان این جهان

حس دینی نردبان آسمان

صحت این حس، بجویید از طبیب

صحت آن حس، بجویید از حبیب
(مولوی)

حساب خود نه کم گیر و نه افزون

نه پای از گلیم خویش بیرون
(پروین اعتصامی)

حسد چه می بری تو ای سست نظم بر حافظ ؟

قبول خاطر و لطف سخن، خداداد است
(حافظ شیرازی)

حسرت زده از دیدن نایاری یاران

چون روزنه شد چشم، سراپای وجودم
(سیمین بهبهانی)

حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
(حافظ شیرازی)

حسن روی تو، به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش، در آیینه اوهام[11] افتاد
(حافظ شیرازی)

حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس

ظن مردم این که لیلی چهره ای زیبا نداشت
(محتشم کاشانی)

حسن مهرویان مجلس، گرچه دل می برد و دین

بحث ما، در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
(حافظ شیرازی)

حسن و عشق دوست را مجنون و لیلی مظهرند

تهمتی بر لیلی و مجنون نمی باید نهاد
(شمس مغربی)

حق تعالی گر سماوات آفرید

از برای دفع حاجات آفرید
(مولوی)

حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید

با تفرقه خاطر[12] دنیا به چه کار آید؟
(سعدی شیرازی)

حقه[13] لعل تو از جوهر جان ساخته اند

کام هر خسته در آن حقه نهان ساخته اند
(جامی)

حکایت لب شیرین، کلام فرهاد است

شکنج[14] طره[15] لیلی، مقام مجنون است
(حافظ شیرازی)

حکایت من و او عشق نیست، می دانم

که عشق دیگر و دیوانگی دگر باشد
(امیر خسرو دهلوی)

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
(سعدی شیرازی)

حکم غزل سرایی بر نام ماست امروز

برگو به هر که دارد شوق غزل شنیدن
(مهدی سهیلی)

حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک

روز حشر[16] این همه را قیمت و بازار و بهاست
(ناصر خسرو قبادیانی)

حکمت حق در قضا و در قدر

کرد ما را عاشقان همدگر
(مولوی)

حکمت و فلسفه را همت مردی باید

تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن[17] است
(اقبال لاهوری)

حلقه بیرون در، از خانه باشد بی خبر

حال جان خسته را از چشم خونپالا [18]مپرس
(صائب تبریزی)

حلقه پیر مغانم، ز ازل در گوش است

بر همانیم که بودیم و، همان خواهد بود
(حافظ شیرازی)

حلقه زنجیر اگر از هم بریزد گو بریز

کار دنیا را نظامی گر نباشد، گو مباش
(صائب تبریزی)

حلقه گل، کاسه می، چشم یار ما چه شد

آن سیه مژگان که بود آیینه دار ما چه شد
(احمد عزیزی)

حمد می گوید خدا را عندلیب[19]

کاعتماد رزق بر تست ای مجیب[20]
(مولوی)

حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت

ما را کسی ز آن سوی گردون خبر نداد
(اقبال لاهوری)

حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را

سلسه بگسلم ز پا عقل گریز پای را
(محتشم کاشانی)

حیات چیست؟ جهان را اسیر جان کردن

تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد؟!
(اقبال لاهوری)

حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت

با روی زشت، زیور گوهر نکو نبود
(شهریار)

حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی

کاین پای لایقست که بر چشم ما رود
(سعدی شیرازی)

حیف باشد خون من در گردنش، بهر خدا

پیش از آن دم کو کشد خنجر، مرا بسمل کنید[21]
(جامی)

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو، دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو، پروانه شو
(مولوی)

حیله و دستان[22] مکن در دلبری با دوستان

زانک خود بخشند دل، بی حیله و دستان تو را
(ملک الشعراء بهار)

حالیا تو بیا و رها کن

اول و آخر زندگانی

وز گذشته میاور دگر یاد

که بدین ها نیرزد جهانی که زبون دل خود شوی تو (نیما یوشیج)

حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود! (قیصر امین پور)

[1] - حاجت= نیاز.

[2] - طایر فکر: مقصود فکر و اندیشه که از نظر وسعت تخیل به پرنده تشبیه شده است.

[3] - مستجاب= برآورده شدن.

[4] - کلبه ی احزان= خانه ی اندوه.

[5] - طور= طور سینا نام کوهی است در شبه جزیره سینا که موسی در آن به مناجات رفت.

[6] - زردوز=کسی که شغل و حرفه اش دوختن و بافتن پارچه های زری است.

[7] - بوریا= حصیر.

[8] - عبث= بیهوده، پوچ.

[9] - حرمت= احترام، بزرگداشت، تعظیم.

[10] - حریص= آزمند، پر حرص و طمع.

[11] - اوهام= جمع وهم، گمان، خیال و پندار.

[12] - تفرقه خاطر= پراکندگی خاطر، پریشانی خاطر.

[13] - حقه= ظرف کوچکی که در آن جواهر می گذارند.

[14] - شکنج = چین و شکن.

[15] - طره= دسته موی تابیده کنار پیشانی.

[16] - روز حشر= روز قیامت.

[17] - آختن= کشیدن. تیغ...آختن= تیغ کشیدن.

[18] - خونپالا= خون فشان ، خونریز.

[19] - عندلیب= بلبل.

[20] - مجیب=اجابت کننده.

[21] - بسمل کردن= ذبح کردن.

[22] - دستان= مکر و فریب و حیله.